نه، دیگر این سر را یارای ماندن نبود. نظاره کردن این همه در این قلمروها و هیچ در قلمروِ ما، این ناخوشایندیِ تلخ مزهی کهنهای که ما را فرا گرفته بود و ارثیه مان بود انگار و همه را وسوسهی انکار. این را من برنمی تابیدم و گویی تنهایی باید می رفتم. همه ایستاده اما چاق و این تفکر بود که همه چیز را الگوهای کهنه پابرجاست. همه چیز را نگه داشتن و سنت را ساختن و قلب را تبه کردن نه در کار من بود و نه به کار من می آمد. همه الگوها تو گویی تکراری و کهنه و کیلوگرم ها و کیلومترها پارچه تنیده به دورشان و نتایج کارها همه به وسعشان. این ها همه بود و این همه هیچ نبود.
بر پیروزی شان، بر آن پیروزی های اندک و خرده و کوچکشان فاتحان بود که پایکوبی می کردند و بزم ها بود و روزیِ شان همه از پیروزی شان بود و وقت شکست، ما را به تنهایی می شد دید وسط گودی که همه ناظرند و خزیده به جایگاهی، خموش چون مرده در آرامگاهی. پیروزی را صدها پدر بود و شکست را هیچ. وقت شکست ما می شدیم مادری که قرار است نه ماه دیگر نوزادی نامشروع بزاید. این جا بود که حقوقی نبود و همه حدود و محدوده و حد و تحدید و تهدید. حرفی اگر زده می شد سر سقط این بچهی نامشروع فرهنگی بود که اگر اشتباهی رستم در می آمد، همهی مردان نامرد را شناسنامه بود که در دست ایستاده در صف ثبت احوال که "احوال بچهی ما را چون است؟"