یاد مرحوم خانم مقصودی افتادم وقتی خبر فوت پسر عمویم را شنیدم. جوان بود که رفت. در پس این ناراحتی حاصل از فوت او، عهد و پیمانهایی را می بینم که فراموش کرده بودم.
یک ضربه بود. یک تلنگر بود. گاهی یک یاد آوری ساده است و کامت تلخ می شود. دو سه لیوان آب می خوری تا به اعصابت مسلط باشی. اما فکر و خیال های پوچ، واقعاً پوچ، نمی گذارند راحت باشی. به چیزی نمی توانی فکر کنی، اما ذهنت مشغول است. کامت تلخ است، دستت لرزان است. احساس سردی می کنی، گاهی تا نوک انگشتان پاهایت.
... و این ها همه نشانه های آدمی است. واکنشی که به مرگ این و آن نشان می دهیم، یاد آور سؤال پسرک کتابفروش است:«... به هر حال دست روی موضوع جالبی گذاشته:"مرگ". همه ی ما دست کم یک بار به آن فکر می کنیم. آخرش قرار است چه بشود؟» این را داشت برای یکی از مشتریان می گفت. من و عرفان هم کمی آن طرف تر ایستاده بودیم. اتفاقی شنیدیم.
حالا پس از کمی بیشتر از 24ساعت [از آن سؤال پسرک کتابفروش]، اساساً فکرم را مرگ به خودش مشغول کرده و این مشغولیت است که اجازه نمی دهد راحت بنویسم. تصویر تن پوش سفیدی است که می توانست دیرتر بیاید، اگر دقیق می بود. نهایتاً باید بیاید، اما می تواند دیرتر بیاید. می تواند آرام بیاید. مثل منتظری که توی خواب به تنش پوشاندندش.