واقعاً نوروز بهانه ای برای بوسیدن نیست. نمی شود به بهانه ی نوروز کسی را بوسید. بوسه، بی دلیل و همین طور یک دفعه ای خوش است و من همیشه پدرم را می بوسم و مادرم را همچنین.
کمتر از دو ساعت دیگر سال نو هم تحویل می شود و ما طبق یک عادت قدیمی که از بزرگانمان یاد گرفتهایم می رویم به استقبال یک نوع مراسم خاصی که البته بزرگترها به ما یاد داده اند که این مراسم را "جشن ملی" بنامیم. سفره ی هفت سین را انداخته اند و همه چیز حاضر است. همان رسم و رسوم قدیمی می گوید امشب باید پلو شوید باقالی و ماهی خورد. مامان توی آشپزخانه پای اجاق گاز دستش بند است و غرق در احساس تزریق مزه ای به این ماهی بی جان است که نمونهی کوچکترش البته جاندار، در تنگ بلوری شکم گنده ی ما توی سفرهی هفت سین این سمت و آن سمت تاب می خورد، مثل یک زندانی که ارض زندان را عرض میگیرد تا زمان را سپری کند.
قرار بود ماهی نخریم. این جور می دیدیم که بودن ماهی در تنگ یک جور نماد اسارت است. آدم را یاد محیط بسته می اندازد. یاد سانسور و تعطیلی مطبوعات. یعنی با قبولِ بودن ماهی در سفره، ما سانسور را پذیرفته بودیم. اما وقتی ماهی خریدند، آمدیم و نمادگذاری کردیم و گفتیم ماهی نماد زندانی سیاسی است. آن تنگ بلور هم مثل زندان است؛ بلوری است و سست. روزی می شکند.
آن روزی که یک زندانی آزاد می شود را می توان جشن گرفت اما الان هیچ بهانه ای نیست که بخواهیم توی خانه جشنی بگیریم. من هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم یک جشن ملی یعنی چه. مشروط به این که پدر می گوید و اصغر آقا و عزت خانم و همسایه ی کوچه بغلی، نمی شود پذیرفت که نوروز یک جشن ملی است.