نگاهی به کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن
آدمی که از جنگ دوم جهانی جان سالم به در ببرد، احتمالا به خون های ریخته شده فکر خواهد کرد و به خرابی ها و به ویرانی های شهرها و کشورها، به عزیزان از دست داده فکر خواهد کرد و هزاران سوال از خود خواهد پرسید. زخم های بسیاری جان او را خواهند خورد، به ویژه در غربت و تنهایی، آنجا که در کشوری غریب سعی در فرار از خاطرات بد سرزمین مادری دارد. حتی شنیدن نام آن، زخم های چرکین دل زخم خورده اش را نمک می پاشد انگار... آری، اگر آدمی در سرزمینی غریب در ذهن خود جویای خاطرات دوستی دیرین در وطن باشد، از خود گاه و بیگاه خواهد پرسید: دوست من کجا رفت و چه کرد؟
کتاب " دوست بازیافته" اثر "فرد اولمن" داستانی است مربوط به جنگ جهانی دوم، ظلم هایی که بر انسان رفت و بس. کتاب حجم کمی دارد، لکن موضوع داستان جذاب، گیرا و زنده است. بزرگترین حسرت خواننده هنگام پایان این کتاب دقیقا همین عدم همخوانی حجم کتاب و موضوع آن است. چنین موضوعی نیاز به توصیفی گیراتر و دقیق تر دارد. لذت داستان هزار صفحه ای شوارتس یهودی آلمانی بسیار شیرین تر از کتاب کنونی می بود. شاید اولمن از زبان شخصیت کتابش، حرف دلش را می زند: "هرگز موفق نشدم کاری را که واقعا دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا."
با این وجود باید به این داستان نمره قبولی داد. اولمن داستان را از سن شانزده سالگی شخصیت اصلی کتابش آغاز می کند و بلافاصله و بی درنگ به سراغ کنراد هوهنفلس و دوستی این دو شخصیت می رود. شوارتس یهودی در کنار کنراد هوهنفلس. این ها از دو خانواده متفاوت برآمده اند و افکاری متفاوت دارند. "یهودی بودنم در نهایت به همان اندازه بی اهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد." و به این شکل شوارتس در برابر هوهنفلس و دنیایش می ایستد. هوهنفلس از خانواده ای اصیل است و معتقد به اصالت. حتی آموزه های دینی و فکری را نیز از خانواده به ارث برده: "مردمانی آگاه تر و خردمندتر از ما، کاهنان، اسقف ها، قدیسان، درباره آنها بحث کرده و ... ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم." از نقطه نظر همین برخورد اندیشه های شخصیت های اصلی کتاب است که داستان قوت می گیرد.
رفتار خانواده کنراد با شوارتس در سینما که ناشی از حس خودبرتر بینی است،و توصیفی که شوارتس از بقیه تماشاگران می کند آینه تمام نمای تصویر ساخته شده در ذهن یک نوجوان آلمانی است که قرار است به زودی قربانی اندیشه های نژادپرستانه شود. "... بعد پرده بالا رفت و خانواده هوهنفلس، و بقیه ما تماشاگران بی مقدار، تا پایان پرده اول نمایش در تاریکی فرو رفتیم."
رفتار پدر نیز که پزشک محترم و جاافتاده ای است در نخستین دیدارش با کنراد که نوجوانی بیش نیست، آن هم در پیش چشمان شوارتس، آتش خشم شوارتس را بیشتر شعله ور می کند. پدر آمد و به مانند یک نظامی پاها را به نشانه احترام به هم کوبید و خبردار ایستاد.
با این وجود شوارتس در برابر این جو طبقاتی ایجاد شده در جامعه با این جمله که " برای خودم به اندازه همه هوهنفلس های عالم ارزش قائلم" تصویری انسانی ارائه می دهد. تصویری که البته با درد و زخمی در دل همراه هست.
در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، ... و برای شوارتس آلمانی که در کشاکش کشتار یهودیان تنها به امریکا مهاجرت می کند، آنچه که از آلمان باقی مانده، همه درد است و رنج. آری، سرزمین مادری گاهی به جای این که بزرگترین نقطه قوت قلبت باشد، زخم کهنه ای می شود و بر دل می نشیند، می سوزاندت، هرجا که بروی آن زخم هست.
نویسنده در به اتمام رساندن داستان بسیار عجول بوده است. به نظر می رسد دارد در یک میهمانی یک خاطره ای را برای شخصی می گوید. در دوست شدن کنراد و شوارتس به قدری سریع عمل می کند که به نوعی رفاقت این دو تن کمی مصنوعی و عجیب جلوه می کند. این عجله را نویسنده در توصیف اتفاقاتی که از طرف نازی ها بر سر او و خانواده اش می آید نیز داشته است. اولمن درست در زمانی که ماجرا در حال اوج گرفتن است آن را خلاصه می کند. به ناگاه خانواده تصمیم به فرستادن او به امریکا می کنند وناگهان در بخش بعدی سی سال بعد است و او سالیان سال است که ساکن امریکاست. همین مطلب است که اجازه نمی دهد این کتاب را یک شاهکار بدانیم.( برخلاف نظر آرتور کاستلر در مقدمه ای که بر کتاب آمده است.) تمامی حسرت خواننده در مطالعه این کتاب همین است. چرا موضوعی با این جذابیت باید در کتابی که بیشتر به یک جزوه می ماند خلاصه شود؟
اما هنر نویسنده که کتاب را بسیار درخور تحسین قرار می دهد در فصل پایانی کتاب جلوه می کند. شاید یکی از هنرمندانه ترین پایان هایی که بر یک کتاب نوشته شده است پایان همین کتاب باشد. دردها و زخم ها، هر آن چه روح انسانی سرزمین مادری است، هر آن چه اولمن در کتاب خلاصه کرده و نگفته است، در این جملات و پاراگراف آخری نمود می یابد. آنجا که در بین یک دوراهی به ظاهر کوچک قرار می گیرد. آیا او می تواند نسبت به گذشته اش بی تفاوت باشد؟ آیا انسان می تواند سرزمین مادری خویش را از یاد ببرد؟ در میان این مفهوم نامیزان و نامفهوم، این موضوع مبهم، این پرسش اساسی که وطن چیست، آیا شوارتس نامه را تا انتها خواهد خواند؟
آری، گویی کنراد دوست بازیافته است...
پ ن: این کتاب را آقای مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی در قطع کوچک چاپ کرده است. اطلاعی درباره ترجمه ها و چاپ های دیگر ندارم.