به بهانه دیدن برخی اتفاقات در خیابان و در باب زیر و رو شدن فرهنگ ما!!!
استاد سخن که رحمت خداوند بر او باد حکایت کند:
روزی دختری از بزرگان عالم علم و ادب که از زیبایی بهره کافی داشتندی به بزم بزرگان قدم نهادندی لیک شلواری گشاد بر پا کرده، مساله مد از یاد برده بود. بر پایین مجلس نشستندی و هیچ کس بر او نظر نکرد و جمله افراد از حضرات و اکابر و اعاظم چشم به دختران ساپورت پوش داشتند. چون خاتون اوضاع به این گونه دید برخاستندی و مسیر رفته بازگشت. جمله البسه تعویض کردندی و ساپورتی از بهر مکاشفت اسرار الهی بر پا, دوباره عزم بزم کرد.
صاحبخانه او را تکریم بسیار کرد، بر بالای مجلس نشاندی و به تعداد افراد حاضر در مهمانی ضربدر دو، چشم به او دوختندی!!
مریدی از مریدان بسیار جسارت داشت، لیوانی اشربه حلال او را تعارف کرد. خاتون بگرفت و جمله بر ساپورت ریخت. حلقه مریدان دور او گرد آمدندی و اسرار الهی جویا شدندی.
خاتون بزرگوار فرمود: من همان بانویی هستم که با آن لباس آمدم لیک آن رفتارها رفت و اکنون که با این ساپورت آمده ام دل برده ام ز شما...
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت.