حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

من یادم هست اسفندماه ۸۷ را و آن جوان های پرشور را و آن خستگی های شبانه را. من همه آن آدم ها و همه آن حس و حال را به یاد دارم. بخش مهمی از بهترین و مهمترین خاطرات من آن زمان اتفاق افتاده  و این چیزی است که من هر سال به یادش می افتم. امسال هم اسفندماه سنگینی در پیش دارم. سخت است و خسته ام می کند و بی خوابی اش آزارم می دهد لکن نه به اندازه اسفندماه ۸۷. آن زمان سخت تر بود و ما آن سختی ها را گذراندیم و آن کشتی ای که سکانش در دستانم بود به سلامت از آن اسفند پرتلاطم گذر کرد و امروز هر آن که مسافر آن کشتی بود به نیکی یاد می کند از آن دوران و این دیگری نیز همان گونه و بلکه بهتر از آن خواهد بود ان شالله.

کارگاه میتوانست بهتر از این ها باشد، اما نیست و علتش هر چه باشد باید بررسی شود. نشاید چنین آشفته، نشاید چنین در هم و به هم ریخته....

طبیبی در دارالشفایی مطبی داشت. شیخی بیامد با حالی نه چندان نیک. طبیب فرمود این ترکیبی که بر نسخه ات مینویسم بساز و بر درد ضماد بگذار. شیخ پاسخ همی بداد که ضماد نتوانم که با پوست من نسازد. طبیب فرمود پس فلان عصاره را شربتی کن و نیوش کن. شیخ پاسخ همی بداد که شربت نسازد با مزاجم. طبیب نسخی دیگر بنوشت که فلان برگ خشک شده را دم کن و این دمنوش بخور تا حالت به شود. شیخ پاسخ همی داد نتوانم دمنوش خوردن که مزاجم نسازد با دمنوش نیز هم. طبیب دستی به ریش خویش کشید و نفسی چاق کرد و نسخی دیگر نگاشت. فرمود حمام کن و چنین حرکاتی که گویم انجام ده تا بهبودی حاصل شود. شیخ باز هم عذری دیگر آورد و هر آنچه طبیب میگفت شیخ را عذری در پی آن بود.
طبیب فرمود پس بیا و مرا بنما که من هر چه گویمت حاصلی ندارد.
شیخ پاسخ همی بداد که شنیده بودم از مردمان که شما طبیب حاذقی هستید. از قضا آمده بودم که هر چه طبیب می فرماید به گوش جان بسپارم و انجام دهم.
پس طبیب را به بیست و هفت روش گوناگون محبت بسیار عرضه داشت!
آری. داستان این است که ما را هزار کار نیک است و هزار حرف نیک و مراقبتی از زبان که نشاید مرد خدا هرگز سخنی ناروا گوید و بهانه به دست مردمان دهد.

شرایط بازار،زندگی و روزمره در ایران به شکلی شده که از نظر تلفنی دارم ورشکست میشم.یعنی مدام گوشی تلفن زنگ میخوره و من نمیتوانم همه را پاسخ بدم. عمده تماس های کاری آن چنان از نظر اقتصادی سودی ندارند، اما مدام و مدام آدم ها این گوشی را برمی دارند و شماره می گیرند، انگار نوعی مرض افتاده به جان مردمان ما. همه اش عجله، عجله و عجله. این گونه است که فلانی میگفت: "زنگ زدن بهت مثل زنگ زدن به رئیس جمهوره. یا جواب نمیدی یا خاموشه!" راست هم میگفت. این که آدم روزی پنجاه تا صد تا تماس تلفنی داشته باشد،عصیان می کند. مثل من که تمرکزم به هم ریخته از این همه تماس تلفنی که عمدتا بی اررزش اند. جوری شده که آن تماس های تلفنی که شایسته پاسخ هم هستند به پای این همه تماس تلفنی بی ربط باید بسوزند. یک نوع آموزش همگانی لازم داریم همگی، این قدر نباید از این تلفن همراه استفاده کرد در زندگی!

فرمود:بارها آزمودم و  خطا رفت. بار دیگر بیازمایم و بیازمایم بار دیگرتر و بارهای دیگر تا رسد سرانجام آن چه خواهم.

امروز پنج شنبه پنجم تیرماه 99. صبح که آمدم سرکار،توی مسیر فکرم به دلار 20 تومن و بالاتر از 20 تومن بود. احتمالا همانطور که از دلار 7 تومنی رسیدیم به 1000 تومن و درصدی از مردم باز هم ازین اتفاق و فرصت هایی که از دست می رود خوشحال بودند، همانطور که از 1000 تومان شد 3000 تومان و باز هم در بر همان پاشنه می چرخید که همیشه چرخیده، از 3000 تومان رسید به 12000 تومان و باز هم روال همان بود که همیشه بوده، از 12000 به 20000 و از 20000 به مبالغ بالاتر هم خواهد رفت و قطعا برای آن قومی که نه اهل تفکر است و نه اهل کتاب خواندن و نه بر هنر و فرهنگ دیگر ارزشی، همان خواهد بود که بوده است و همان خواهد شد که شده بود پیشتر. هر سخن گزافه است جز این سخن که این حاکمان صلاحیت ندارند و ماندنشان باطل است. باطل بوده و باطل خواهد بود.

به کارگاه آمدم و در کنار بخاری ساکت بنشستم.اشکی بیامد در پی فکرهای بی شمار. اندوه فراوان گشت ازین اهریمن سرد و سیاه که کشور را فرا گرفته. دانشجویان نخبه ما که برای آینده ای بهتر ازین سرزمین می رفتند، گرفتار اهریمن سیاه شدند و به مقصد نرسیدند.هموطنان ما که رفته بودند برای مراسم تشییع سردار سلیمانی، اسیر اهریمن سیاه شدند و نشد آن چه می خواستند. اتوبوسی دیگر در مسیر تهران به سوادکوه به دره افتاد و اهریمن سیاه آن ها را هم گرفتار کرد.ورزشکاران ایرانی یک به یک از ایران می روند و تبعه کشورهای دیگر می شوند. بس که کثافت است فضای کشور. ما همه اسیران این اهریمنیم. نکبت می بارد از آسمان این سرزمین.

شبکه های اجتماعی که وارد زندگی آدم ها شدند، وبلاگ ها از دور خارج شدند و تقریبا تمایل به وب نویسی و تبی که به شخصه در وب نویسی داشتم از سرم رفت و وب شد یک کلکسیون چند ساله از برخی تلاش های من در نوشتن و تایپ کردن.وبم شخصی بود و هدفم از وب نویسی فرم دادن به فکرها و تحلیل هایم بود درباره مسائل مختلفی که با آن،گاه و بیگاه درگیر میشدم. اما درگیری های زندگی روزمره به قدری بالا گرفت که وبم نه تنها از دسترسم خارج شد، بلکه حتی در پس زمینه ذهن هم جایی نداشت و به نوعی فراموش شد تا بدین روزها که باز هم حس میکنم به آن نیاز دارم.فکر میکنم  برای من وب نویسی نوعی علاج  آن عجله ای است که زندگی امروز را مضطرب می کند. زندگی های پر از دغدغه امروز، پر از مسئولیت و پر از درگیری ها که انگار همین ها شده اند عمر ما و درگیریم با آن ها. دیرزمانی است این جا نبوده ام یا اگر بوده ام سطحی بوده ام و بس.

یادداشت قدیمی
روزهای خوبی نیست. خیلی ها از ایران رفته اند و این احساس خروج از ایران که قبلا مربوط بود به جوان های دانش آموخته دانشگاه های مطرح کشور،الان رسیده است به همه. تقریبا همه میخواهند بروند. صرف نظر از این که می توانند یا نه. این احساس بدی است. انگار نفرینی است بر سرزمین من. آب نیست و همه جا دارد بیابان می شود و ترسناک است به غایت. اقتصاد در آستانه ونزوئلایی شدن است. صفرهای بسیار بر رقم های بازار. من ده هزار واحد پول رایج مملکت را دادم به یک تاکسی تا مرا از ابتدای خیابان تا انتهای خیابان آورد. با همین ده هزار واحد پول رایج کشور حتی یک بطری کوچک آب هم نمی دهند. پنجاه هزار واحد پول رایج کشورم را دادم و یک افتابه خریدم. تا این حد خار و ذلیل شده است آن چه باید ارج می داشت. سرزمینم در حال نابودی است و من به چشم خویشتن دیدم نگارم می رود.
سفر دیروز تهران خیلی ناراحت کننده بود. عجیب مردمان خسته ای بودند و عجیب شهر آشفته و عجیب سراسیمگی پیدا در شهر و مردمان. همه می دوند و به ناکجا آباد می روند انگار. این تصویر عیان پایتخت ایران است. شهری که روزگار نه چندان دور پر از باغ و درخت و هوای خوش بود و امروز آن گونه ای است که خوش نیست و نیکو نیست این شهر.

تقریبا همه افرادی که برنامه های زندگی روزمره شان را با برنامه های من هماهنگ می کنند، بی برنامه اند و از این بی برنامگی عذاب می کشند. مسلما بخشی از این روند به خودشان و روحیه شان باز میگردد. اما بخشی هم به گردن من است و من "بی انضباط" برنامه همه را بهم می ریزم. و برنامه های خودم را هم.
من هم مسلما از بی برنامگی دیگران تاثیر میگیرم و تلاشم برای از دست ندادن سفارش های کارگاه و جمع آوری مشتری های بیشتر،آن هم در این زمانه ی آشفته با هزینه های بالا و نداشتن پشتوانه مالی، تقریبا تمام زمانم رادر کارگاه هستم و کمتر می شود زمان برنامه ریزی شده و منسجمی را در بیرون از کارگاه برای خودم در نظر بگیرم. این مطلب خانواده ام را آزار می دهد و خودم را هم.
این بی انضباطی از قدیم در من وجود داشت و تقریبا هیچ آموزش مشخصی در دوران تحصیل از دبستان تا دانشگاه در این زمینه به ما داده نشد. آشفتگی اصلی زمانی رخ داد که من به اجبار دو سال از عمرم را در پادگان های نظامی دوره خدم نظام وظیفه اجباری را گذراندم. در جوی کاملا آشفته و بی انضباط و بی برنامه. و آن جا بود که این بی برنامگی برای من عادی شد و عادی تر شد و عادی تر از همیشه شد و این روند عادی سازی بی برنامگی و پوچ بودن ادامه پیدا کرد . سال 95 و بعدش سال 96 آرام آرام مطالعه ام کم شد و تقریبا همه زمان سال 96 را مشغول به کار بودم. تلاشم برای خودم قابل تقدیر است و من از تلاش هایم راضیم. اما یک نقص بزرگی را که در سال 95 داشتم، و آن مطالعه کم بود، و من نتوانستم در سال 96 جبران کنم و ادامه دادم آن نقص را و این نقص به همراه عادت به بی برنامگی و بی انضباطی، یک مشکل بزرگی را امروز در پیش پای من گذاشته است. گم شدن در هیاهوی روزمره های بالادست.
ما از بالا خیلی فشار متحمل می شویم. داستان نظام سیاسی اقتصادی فاسد و شدیدا انحصاری ما، داستان معروف و آشکاری است. به ویژه با وجود شبکه های قوی اطلاع رسانی که در دنیا وجود دارد این مساله آشکارتر از همیشه است. این ها را برای این می گویم که بگویم بخشی از این بی برنامگی در ذات این زمانه است. با این آشفتگی های مداوم  و روزانه و با این نظام سیاسی مملو از افراد ناوارد، آشکار است که نمی توان برنامه ریزی درستی داشت. تکلیف نامشخص است. و این امر نه فقط برای من بلکه برای همه افرادی که در دایره جغرافیای زمانی و مکانی مشابه با من زندگی می کنند اتفاق می افتد. 

من در سال 96 به آن چه می خواستم و هدف گذاری من بود رسیدم. و این یک امر مطلوب و خوشحال کننده است. اگرچه از بالا رفتن قیمت دلار بسیار ناخرسند و ناراضی و حتی عصبانی هستم. این را یک الزام می دانم که در سال جدید به مساله انضباط بیشتر توجه کنم. یعنی گمان من بر این است که نتیجه دادن یا نتیجه ندادن تلاش های من و همچنین تلاش های افرادی که با من پیوند برنامه ای دارند، مشروط است به رعایت انضباط و زمان بندی و برنامه و یک دیسیپلین آشکار.
سال 97 را سال "تمرین انضباط" نامگذاری می کنم. اگرچه قصد بر این بود که سال تثبیت اراده باشد، اما از آن جهت که قوی ترین اراده ها هم بدون انضباط هیچ است و تمرین انضباط خود نیازمند قوی ترین اراده هاست، سال 97 را سال تمرین انضباط نامگذاری می کنم.

به 

آن قدر که از ناراحتی او ناراحتم، از بالا رفتن قیمت دلار و برباد رفتن هزاران آرزوهایم ناراحت نیستم!!

دلار رکورد شکست و تقریبا بسیاری از زحمات من در این چند سال بر باد رفت. خیلی ناراحتی تلخ و گزنده ای امروز در من وجود داشت. به ویژه خبر حمله شیمیایی در سوریه و تصاویر وحشتناک آن. سکوت جامعه جهانی نسبت به سوریه و سکوت ما نسبت به وضعیت کشور.
تقریبا در تمامی زمینه ها کشور در آستانه فروپاشی است. محیط زیست،اقتصاد، بانک، بیکاری،تورم،نظام اداری،نظام سیاسی،سیاست داخلی، سیاست خارجه،فرهنگ و هنر از انواع مختلف آن،وضعیت نارضایتی های قومیتی، تضاد طبقاتی، خشکسالی،نابودی جنگل ها، وضعیت آلودگی هوا و آب و خاک، وضعیت خودرو ها، کارخانه ها،تولید داخل،صادرات،واردات، ورزش، جاده ها، ماشین ها و قطارها و هواپیماها، و هر آن چه فکرش را بکنید یا در برترین حالت ممکنش قرار گرفته یا در مسیر ی که به زودی به بدترین حالت ممکنش می رسد. آقایان از کوچک و بزرگ فاقد صلاحیت اداره کشورند و این امر واضحی است که اوضاع اگر این نظام سیاسی اداری باقی بماند بدتر خواهد شد. 
با این حال با یک خوش بینی شاید احمقانه ای پیگیر کارهای ازدواج خودم هستم. سخت تلخ و ناراحت کننده است شرایط. اما من تلاشم این است که آن مسیری که تعریف کرده ام را طی کنم. اگرچه سخت است و سخت تر هم شد با این اوضاع نا به سامان. 
کی می شود آن چه باید بشود؟ سوال اساسی من این است.

چون سپاه به رودخانه رسید بر سر مسیر و موسایی نبود چوب بر آب زند، بیم ها افتاد. فرمود: باید ازین ره گذشت اگر مردان راهید.
دست به دست یکدگر گذشتند از آب سخت. و لیک خسته بشدند. فرمود: گذشتیم و اکنون کوه ها و دشت های دیگری در انتظار است.
مرد ره پیما، چه آب باشد چه سنگ/ ناگذشتن ها برایش هست ننگ

چون همه چیز را به او سپردند و رفتند،فرمود: "نشاید مرا با این انبوهه ی مشغول، تنها گزاردن." دل آزرده گشت و به اندیشه رفت و فرمود: نشاید صبر چندین ساله را به انتها نرساندن و شکوه ی عبث به زبان راندن.
صبوری کرد و تلاشش مضاعف و ایمانش راسخ تر. انشالله که تلخی ها بروند و شیرینی ها بیایند.

چون صبحدم آشفته برخاستمی،تلاش به تسلط کردم. به همراه خردمند زنگ همی زدم. ایشان فرمود: از سختی سخن مگو که این ها را نشاید سختی راه نامیدن. این ها نه به اندازه تو سخت. 
چون جمله بشنیدم و تلاشش بدیدم،آرام گشتمی و تلاش مضاعف کردمی.
به والله همراه خردمند نعمت است.

چون به کارگاه شدم،دیدم موری دانه ای بکشید و نتوانست تحمل بار.پس دگران را بانگ زد به یاری،آمدند و دانه ببردند از برای زمستان.

دل آزردم، و لکن هیچ خلل در اراده  پیدا نشد. مسیر همان عهد دیرین است و سیاوش بر سر پیمان استوار.

جمله ادیبان عرصه علم و حکمت،در جمعی بنشسته،صحبت ها می کردند که درب منزل بکوبیدند. عالمی از عالمان برخاست و در بگشود. نذر آورده بودند. بگرفت و جمله یاران را تعارف همی بکرد. هیچ کس برنداشت و دست همی نزد. فرمود: اندر زمانه،رسم نیکوی نذر به دست نااهلان افتادن،نشاید خوردن از چنین نذری تا ندانیم ز کجا آمده است.نشاید خوردن از نذر کسی که به مردم بدهکار است. جمله عالمان درگاه خداوند بودند و طریقت ایشان آشکار.
عرصه از مرد خدا خالی مباد...

چون "واقعه" بدید، از سر "خرد" "رای دیروزش" متغیر گشت.

دل مشغول شد به کلام جدید، لکن مرد خدا دل قوی دارد و نهراسد. به والله، همراه خردمند نعمت است.

دوستی چون زر،بلا چون آتش است/زر خالص، در دل آتش خوش است

 

بیرون گود بنشستند و فرمان دادند: لنگش کن!!
ایشان بزدلان تاریخ اند. معرکه پیش روی ما را نه هر کسی شایسته ورود. ایشان را بزم بهتر باشد تا رزمی در گود بزرگ.

سربازان دل قوی کنند به دل سردار. سردار دل قوی دارد به عزم راسخ الهی...