حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

قرار ما این نبود. نمی خواستیم قرآن بگذاریم. قرار نبود همه ی بچه های کانون یک دفعه به این شکل یکجا جمع شوند. دوست نداشتیم کانون را این جوری ببینیم. راهروی اصلی کانون را سیاه کردیم.خود ما. همه ی کسانی که می خواستیم دور هم شادترین ها باشیم. دم در کانون را پارچه نوشته ی سیاه زدیم. بچه های کانون ها. همان ها که وصف شان را فقط خودشان می دانند. دم در یک میز کوچک چوبی قهوه ای گذاشتیم. ضبط قدیمی خاک خورده ای را از گوشه و کنار پیدا کردیم و همراه عکس و شمع و بشقابی خرما، روی همان میز کوچک چوبی قهوه ای... به خدا نمی خواستیم این کارها را بکنیم. قرار ما این نبود که دور تا دور سالن اجتماعات صندلی بچینیم. نمی خواستیم روی میزهای چوبی دوست داشتنی مان سینی خرما بگذاریم. می خواستیم شب شعر بگیریم. می خواستیم کلاس تاریخمان را آنجا برگزار کنیم. می خواستیم دو روز کامل به هم بریزیمش، یونولیت ببریم، رنگ درست کنیم: "عید نزدیک است"؛ سفره ی هفت سین ما هنوز آماده نبود. می خواستیم توی دبیرخانه دور هم جمع شویم. همه ی کانونی ها بخندند. دوست داشتیم در آرشیو را باز کنیم و کمدهایمان را در جستجوی چیزی به هم بریزیم.دوست داشتیم دنبال کلید کلاس ها بگردیم. اما حالا فقط یک کار می کنیم. در ودیوار را سیاه کردیم. پارچه ی سیاه زدیم. همین فقط از دستمان بر می آید و نه بیش.

ردیف نشسته اند. روی لبه ی باغچه و پیاده روی جلوی کانون، بچه ها ردیف نشسته اند. همگی نشسته اند. همه ی کانونی ها هستند. از نویری و قدیمی ها گرفته تا ادیبی و جدیدترها. آن ها که می شناختند و آن ها که نمی شناختند. همه ی بچه ها هستند.نویری چند دستمال را تو مشتش مچاله کرده، می خواهد بغض اسیر توی گلویش را خفه کند. حال راه رفتن ندارد. ضیائیان هنوز هم باور نمی کند. هنوز هم توی فکر شب های شعر رفته شان است و شب های شعری که هنوز نیامده اند.

هنوز هم آهنگ های نانوشته ی مرگ هراس انگیزند. سامانی و میرباقری، موسیقی ها هم هستند. صدای پیانوشان کاملاً سنگین است. رقص مرگ می زنند.

گرامافون خاک خورده ی قدیمی را روشن کردیم. همان گرامافون ازلی را که قرار است تا ابد بخواند. صفحه ی مشکی رنگ "رقص مرگ" کم کم دور بر می دارد. تاب می خورد. میله ی کوچک گرامافون مثل ماری که روی دانشگاه ما چمبره زده باشد پیچ خورده و اوج گرفته، طعمه ی خودش را می خورد. کار دانشگاه ما فقط همین است. این دردی است که ما چند وقتی است تجربه می کنیم.

آرام می خزد. جوری کههیچ کداممان نفهمیدیم. از قربانیه تا فیزیک، از صنایع تا کوهنوردی. حالا آرام به کانون هم سرکی کشید. از میان همه ی ما گذشت و دور شد. طعمه اش را هم با خود برد.

کیوان امین به اندازه ی کافی دردسر داشت.استرس داشت. به اندازه ی کافی با سیگارش تسکین می کرد خودش را. داشت می جنگید. با روحیه بود. من خودم بارها او را در لباس رزم دیده بودم.تنهای تنها مبارزه می کرد.حالا فقط می تواند سیگار بکشد.

سعید علی آبادی دیگر آن پسرکی نیست که کلی طرح و برنامه داشت. دیگر آنی نیست که صبح تا شب تلاش می کرد. آن پسرک آرام نشسته روی صندلی کانون پنجره نیست. آن دونده ی طرح های دوست داشتنی اش نیست. حالا فقط یک تکیه داده است به درخت باریک جلوی کانون ها. همانی که بهار سبز شده بود.

خاکزاد را از قدیم می شناسمش. خوردن لب های خشکش را وقتی می بینمشان می شناسم. نه، لب هایش را دیگر نمی گزد. دست هایش دیگر نمی لرزد. لرزش دست هایش را هم می شناسم. علی هم دیگر خودش نیست. حالا فقط می تواند اتوبوس هایی را بشمرد که هر دوازده دقیقه یک بار از جلویش رد می شوند. می آیند و می روند.

بچه های کانون همگی هستند. هیچ کس کاری نمی تواند بکند. بچه های کانون همگی هستند.

 

میلاد صادقی – 8/2/87

 

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی