حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

واقعاً نوروز بهانه ای برای بوسیدن نیست. نمی شود به بهانه ی نوروز کسی را بوسید. بوسه، بی دلیل و همین طور یک دفعه ای خوش است و من همیشه پدرم را می بوسم و مادرم را همچنین.

کمتر از دو ساعت دیگر سال نو هم تحویل می شود و ما طبق یک عادت قدیمی که از بزرگان‌مان یاد گرفته‌ایم می رویم به استقبال یک نوع مراسم خاصی که البته بزرگترها به ما یاد داده اند که این مراسم را "جشن ملی" بنامیم. سفره ی هفت سین را انداخته اند و همه چیز حاضر است. همان رسم و رسوم قدیمی می گوید امشب باید پلو شوید باقالی و ماهی خورد. مامان توی آشپزخانه پای اجاق گاز دستش بند است و غرق در احساس تزریق مزه ای به این ماهی بی جان است که نمونه‌ی کوچکترش البته جاندار، در تنگ بلوری شکم گنده ی ما توی سفره‌ی هفت سین این سمت و آن سمت تاب می خورد، مثل یک زندانی که ارض زندان را عرض میگیرد تا زمان را سپری کند.

قرار بود ماهی نخریم. این جور می دیدیم که بودن ماهی در تنگ یک جور نماد اسارت است. آدم را یاد محیط بسته می اندازد. یاد سانسور و تعطیلی مطبوعات. یعنی با قبولِ بودن ماهی در سفره، ما سانسور را پذیرفته بودیم. اما وقتی ماهی خریدند، آمدیم و نمادگذاری کردیم و گفتیم ماهی نماد زندانی سیاسی است. آن تنگ بلور هم مثل زندان است؛ بلوری است و سست. روزی می شکند.

آن روزی که یک زندانی آزاد می شود را می توان جشن گرفت اما الان هیچ بهانه ای نیست که بخواهیم توی خانه جشنی بگیریم. من هر چه فکر می کنم نمی توانم بفهمم یک جشن ملی یعنی چه. مشروط به این که پدر می گوید و اصغر آقا و عزت خانم و همسایه ی کوچه بغلی، نمی شود پذیرفت که نوروز یک جشن ملی است.

من دنبال یک بهانه ام که این اخمم را باز کنم و بروم سر سفره، با خانواده بنشینم و تخمه بخورم. مثلاً یک پایکوبی راه بیندازیم که نفتمان ملی شده است و جای این که بدهیم انگلیسی جماعت بخورد، خودمان استفاده اش را می بریم. می توان به این بهانه خوش بود و موزیکی گذاشت و گپی زد و کیفور شد.

اما اگر رفتم و وقتی دانشگاه باز شدو من توی ایستگاه دانشگاه آن بچه‌هایی که می آیند و دعا می فروشند را دوباره دیدم، خب احمقانه است چنین جشنی گرفتن و چنین جشنی را ملی نامیدن.

اگر خوشحال شدیم که سال تحویل شده است و باز اعلام شد تورم چند درصد بیشتر نیست، بعد رفتیم و دیدیم هر چه می خواهیم بخریم کلی گران است، شک کردیم که ما سوادمان کم است یا آقایان سوادشان زیاد است. خب توی یک چنین فضایی با چنین هوایی و چنین حال ناخوشی که کشور ما دارد این نوروز گرفتن چه رسمی است من نمی فهمم.

اگر بنا باشد جشن باشد و رقصی نباشد، اگر طبق نص فرمایشات پدر و مادرم  یا عزت خانم یا همسایه مان یا حاج اصغر آقا، موسیقی چیز خوبی نباشد، اگر صدای ساز فقط از آکاردئون بچه ی پاپتی سر بازاچه بلند شود، اگر قرار باشد جشن ملی یک مراسمی باشد برای فروش بیشتر جنس های چینی و واریز پولش به حساب بانکی فلان اشخاص، اگر باز هم قرار باشد دروغ بشنوم از یک تریبون رسمی، خب این چه جشن ملی و چه سروری است؟ خب جشن مگر بی رقص و آواز می شود؟

اگر جشن گرفتیم و باز بازیکن تیم بحرین با پرچم عربستان دور افتخار زد و تحقیر شدیم، اگر تحریم شدیم، اگر تِلِپ تِلِپ هواپیماهایمان افتادند، کلی کشته دادیم، اگر برنج پاکستانی را به خوردمان دادند و جای برنج شمال قرار باشد کیوی بکاریم، اگر رطوبت سد سیوند،کار پاسارگاد را یک سره کرد، اگر خلخالی راه افتاد و رفت سراغ تخت جمشید، اگر محمد علی شاه مجلس را به توپ بست، اگر اسکندر آمد و کشت، عرب آمد و کشت، ازبک آمد و کشت، مغول آمد و کشت، اگر دیگر برای اسم کوچه‌هامان شهیدی نداشتیم، اگر جنگ و انقلاب را مصادره کردند، اگر برای افتتاح یک جوی آب آن مرد با اسب کلی راه آمد و کلی هزینه گذاشت روی دست ما، اگر برای استخدام قرار شد چک یا سفته گرو بگذاریم...

آخر چه مرگی است این نوروز که نفسم را بند آورده و دلم را به تاب و هول و پریشانی انداخته و من را آشفتیده، راحتم نمی گذارد و عذاب است پشت عذاب که بغض لعنتی می شود انگار سخت.

آه. آهی برای داریوش که نیست ببیند کشورش را دروغ و دشمن و خشکسالی درنوردیده و تنها یک سبزه است، یادگاری که ماه پیش جوانه بود و امروز سبزی اش پیدا و هویدا، و همین سبز بودن، اکنون ما را بس.

آه از این همه تحقیر که شدیم و هیچ کس ما را تحویل هم نگرفت و ما چه فریادها زدیم که کلید دفتر مدیریت جهان را بدهید ما فردا صبح ساعت 8 چرا، همین الان می‌رویم می نشینیم پشت میز ریاست. و سخت اوضاعمان قمر در عقرب بود.

آه از این که نوروز است و جشنی برای کاسب ها، برای واسطه ها و دلال ها، تا میوه را از کشاورز بخرند کیلوی دویست تومان و به دست مردم برسانند هزار و دویست سیصد تومان. خب با این وصف هر روز، نوروزی است کاسب را، و دلال و واسطه هر روز شادند و این خنده از تهِ تهِ تهِ وجودشان است که انگار هر روز جشنی ملی است و این بوق هم به افتخار سال جدید برای آن دختری که کنار خیابان است. تو گویی پلیس راهنمایی رانندگی را چاره ای نیست جز نگریستن که نکند آن بوق زن، لباسش شخصی باشد. و کارخانه‌ی آقای راننده است که فردا پسرخاله ی افسر  سر چهارراه را اخراج می‌کند وآن کارگر بیچاره باید بشود انتظامات فلان دانشگاه و از ترس نبود تضمین شغلش، شبی که شیفتش نیست بگویند بیا که یک هفته ی دیگر چهارشنبه ی آخر سال است.

آه. بس است. بگذار نفسی بکشیم و هوایی تازه کنیم. بگذار برویم و صورتمان را بتراشیم و اصلاحی کنیم که این اصلاح تو گویی اهّم امور است. نوروز را نو بودن لذت دارد و نو شدن و نو روییدن و نو اندیشیدن. این اندیشه‌ی قدیمی من به درد سال جدید نمی خورد. برویم. برویم و صورتمان را بتراشیم که این نوروز عالمی دارد و توی این سینه این قلبِ سگ است انگار که لَه لَه می زند برای لحظات آن شادی بزرگ.

نوروز است. نوروز مبارک.

 

شنبه 29 اسفند 1388

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی