این عذابی که می آید و گلویم را می گیرد، کاش می فهمیدم واقعی است؟ یا نه، حس تلقینی بی پایه ای است که یک نویسنده ای نوشته و من را جزوی از فیلم نامه محسوب کرده، برایم نقشی روی سن تدارک دیده و من تنها تا پایان نقشم در آن دیالوگ های نفرت انگیز روی یک صندلی، نزدیک تکنولوژی باید بنشینم. حتی برای من یک فنجان قهوه هم تدارک ندیده و نقش من بی آن که کارگردانش را ببینم، بازی می شود. نمی دانم چرا، اما حس می کنم انگار یک شوالیه می باید تا کل سن را شجاعانه بپیماید بلکه کارگردان را راضی کند تئاتر شهر را قطع نکند. حیات بازیگر به این تئاتر بسته است و چون تئاتر تمام می شود او هم تمام خواهد شد. فرجام این تئاتر چه خواهد شد؟ آیا شوالیه ای سِن را در می نوردد؟ یا کارگردان به رسم تقدیر، یک فنجان قهوهی تلخ میهمان می کند سالن خالی را. شاید انتهایش سِروِ یک فنجان تنهایی باشد.
میلاد صادقی- فروردین 89