نقشِ بی رنگی گزاردن نه آن رسمِ معهود ما بود. همه چیز را چشم نمی توانست اندازه بگیرد که آن همه بود و آن چشم هیچ نبود و هیچ در چشم نمی گنجید و مخیله را هیچ توان نبود این درک را که همه قلب است و گوش و این بینی است و پایی برای گذر از هر چیزی. به واقع گذر از هر چیزی مگر آنکه چیزی نگذارد تو بروی. به مانند یک درختی که دارکوب نوکش می زند و سوراخ می شود قایق را دارکوب می تواند سوراخ کند. این درخت اگر قایق شود سوراخ است و این همه رویداد همه یک رشته بود و همه یک سر داشت و آن سر نه در دست من بود.
آن سر را چه کسی در دست گرفته بود؟ که پنهان بود؟ و قلب من وقت سختی هیچ نشانی جز ظلم نمی دید؟ همه آشفتگی و نادانی بود یا همه بی عدالتی و بی قضاوتی؟ این همه سخن را رسم ایجاز نبود که آن همه بود و هیچ نبود.