حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

 1)    برد شیرین: برد شیرینی بود. باید می بردیم و ده نفره شدن تیم ملی بعد از اخراج شجاعی، این "باید" را به نوعی دلهره تبدیل کرد. اما شوت جواد نکونام آن دلهره را به غریو شادی مبدل ساخت و حالا ایران با تمام ضعف هایی که داشت، با آن اخراج شجاعی و حتی با اخراج کارلوس کوییروش سه امتیاز بازی را گرفت و با هفت امتیاز در کنار کره جنوبی در صدر جدول دور رفت قرار گرفت. کره همچنان در حسرت پیروزی در آزادی ماند.

 2)    صعود به جام جهانی: آیا برزیل، انگلستان، آلمان، ایتالیا، حتی ژاپن و کره جنوبی، به مانند ما به مسابقات مقدماتی جام جهانی نگاه می کنند؟ آیا نگاه و هدف ما از این مسابقات به نگاه و هدف تیم هایی مثل لبنان و قطر و عراق و سوریه شباهت بیشتری ندارد؟ چرا باید صعود به جام جهانی در بسیاری موارد برای ما یک رویا باشد؟

این سوال ها و هزاران سوال دیگر نشان دهنده پایین آمدن سطح توقع مان از فوتبال مان است. و این اصلا نشانه خوبی نیست. این حسی که در آغاز مسابقات به سراغ ما می آید که می گوید:"شاید به جام جهانی نرویم" نشان دهنده ضعف هایی است که باید درمان شوند. در روزگاری که بسیاری کشورها برای صعود به نیمه نهایی جام جهانی و حتی برای قهرمانی برنامه می ریزند؛ هدف ما، صعود به خود جام جهانی است. حتی خوش بین ترین فوتبال دوستان ایرانی هم صعود از مرحله گروهی را در جام جهانی متصور نمی شوند! کوچک بودن رویاها و پایین بودن سطح خواسته ها نشانه ضعف های دیرین است و بس.

 3)    لیگ ضعیف، ساختار ضعیف: تیم ملی قوی از یک لیگ قوی بیرون می آید. در روزهایی که سهم تیم های صدر جدولی در تیم ملی از آن پایینی ها کمتر است، در روزهایی که پول حرف اول را در میان بازیکنان و باشگاه ها می زند، در روزهایی که (شاید غیر از سپاهان) هیچ تیمی در ایران برنامه چند ساله ندارد، بودجه سالانه مشخص ندارد، ثبات ترکیبی ندارد، در روزگاری که تیم های پایه هنوز سیستم محلاتی و الله بختکی دارند، نباید انتظار داشت تیمی قوی روانه مسابقات ملی کنیم. ساختار فوتبال ما به مانند دیگر ساختارهای مدیرتی کشور ضعف های اساسی دارد. ضعفهایی که باید مورد تجزیه و تحلیل قرار بگیرند.

 4)    هلهله ی شادی زیر نظر نیروهای امنیتی: در لحظاتی از بازی رژه سربازان و گاردهای امنیتی دور زمین برای استقرار در ورزشگاه و حتی حضورشان در فاصله چند متری از تماشاگران (بخوانید در میان تماشاگران) به تصویر کشیده شد. نیروهایی که به کلاهخود و زره مجهز بودند و حضورشان نشان از خیلی ضعف ها داشت. چرا؟ آیا خوشحالی تماشاگران هم باید تحت نظر آقایان باشد؟ آیا تماشاگران ما آن قدر شعور و شخصیت نشان داده اند که نیازی به کنترل شان نباشد؟ آیا اگر می باختیم می توانستیم انتظار داشته باشیم صندلی های ورزشگاه و تماشاگران مان سالم بمانند؟ وقتی شعارهای سطح پایینی همچون "سوراخ سوراخش میکنه" در میادین ملی سر داده می شود می توان انتظار نبود نیروهای امنیتی را داشت؟ وقتی آن همه نیروی امنیتی در ورزشگاه حاضر می شود، در بسیاری جاهای دیگر هم حاضر می شوند، در این فضای امنیتی و ضدفرهنگی، آیا می توان انتظاری غیر از سردادن شعار "سوراخ سوراخش می کنه" از تماشاگران داشت؟ آیا با سرکوبی هیجانات و شادی و شور و انرژی جوانان در بسیاری موارد و مکان ها، انتظار رفتار سالم داشتن از تماشاگران ورزشگاه انتظار به جایی است؟

5)    اهمیت شکست: این بازی را بردیم. این برد با تمام شیرینی اش، اما زهرهایی دارد. باز هم در میان هیجان ناشی از این برد بسیاری ضعف ها و کاستی ها فراموش می شوند. بسیاری مدیران نالایق بر سر کار می مانند. فشار مردم و مطبوعات بر سازمان ها و مدیران نالایق ورزشی کشور کم می شود و فراموش می کنیم ضعف های بسیاری داریم. حالا برای این پیروزی موقت ده ها پدر پیدا می شود، اما اگر باخته بودیم شکست مان یتیم بود.

 

 

1.کیفیت بازی: به جرات می توان گفت بیش از ده میلیارد تومان پول صرف خرید این 22 نفر حاضر در میدان شده بود. باید پرسید چرا برای چنین بازیکنانی چنین هزینه هایی پرداخت می شود؟ به جز چند موقعیت معمولی و آن توپی که در دقایق نخست علی کریمی از ارسال کرنر به تیرک زد این 22 نفر چه چیزی از فوتبال بروز دادند؟ این دو تیم امسال بهترین خریدهای لیگ را داشته اند. این چنین بازی ای از سوی این دو تیم زنگ خطری است برای فوتبال ایران. به نظر می رسد دیگر حتی برای تبلیغات و از روی عرق ملی هم نمیتوانیم فوتبالمان را جزو برترین های آسیا بدانیم. از پرسپولیس که این روزها تیم شانزدهم جدول است که بگذریم از اقای قلعه نوعی باید پرسید چه برنامه و تاکتیکی را برای بازیکنانش در نظر گرفته بود؟ دروازه بان پرسپولیس چند بار مجبور به تحرک شد؟ آدمی شک می کند که شاید نوعی تبانی پشت پرده برای تساوی وجود داشته، تبانی ای که دلیلی برای وجود آن نمی توان تصور کرد.

2. تماشاگران: هنوز این سوال باقی است که چرا برای یک بازی تعدادی طرفدار از شهرهای دیگر باید زحمت سفر و هزاران زحمت دیگر را به جان بخرند و برای بازی فوتبالی در این سطح به یک شهر دیگر بروند؟ چه جذابیتی در این دیدار بود که تماشاگر را پس از صرف هزینه های بسیار دلخوش نگه دارد؟ دست انداختن جمعیتی نزدیک به 100هزار نفر در یک بازی فوتبال می تواند تبعاتی چنین زشت برای نمایش فوتبال ایران در دنیا داشته باشد.صحنه های زشت پرتاب تکه سیمان ها و گوجه فرنگی به داخل میدان بر اساس چه اصول و منشی قابل توجیه است؟ اگرچه رد پای نبود اماکن دیگر برای تخلیه هیجان در ایران را می توان در این هیجان مفرط تماشاگران که سبب پرتاب سنگ به داخل زمین و به سمت بازیکنان اکثرا ملی پوش مشاهده کرد. تصاویری که تلویزیون از این تماشاگران نشان می داد و خوشحالی و شادی آنها ازین حرکات، نشان دهنده این مطلب بود که تماشاگران انجام دهنده این کار به چشم نوعی تفریح به این قضیه نگاه می کردند. وجود خشونت که گهگاه در شعارها و گهگاه در چنین حرکاتی در ورزشگاه ها خود را نشان میدهد مقوله ای به اسم مدیریت صحیح فرهنگی را در فوتبال پر رنگ تر می کند.مطلبی که ثابت شده است از توانایی های مسئولین ورزشی کشور خارج است.

3.سلیقه: یک نگاه به بازی های بین المللی و بازیهای لیگ های اروپا کافی است که تفاوت تبلیغات دور زمین را در ایران با بقیه نقاط دنیا بسنجیم. 3لایه تبلیغ در طول زمین و 5 لایه در عرض ها چهزه زشتی را به گل سرسبد ورزشگاه های ایران می دهد.زیرنویس های مکرر صدا و سیما در حین پخش بازی و کیفیت پایین تصویربرداری را به این مطالب می توان افزود. فدا کردن ثانیه های شروع بازی به پای تبلیغات تلویزیونی، قطع موقت پخش بازی، به علاوه ایده ی پخش تصویر هوایی از مجموعه ورزشی آزادی که به بدترین شکل ممکن از تلویزیون های اروپایی تقلید شده بود در واقع به نوعی توهینی به شعور فوتبال دوستان ایرانی است.

سخن آخر: داربی یا شهراورد پایتخت به نوعی آیینه تمام نمای فوتبال ماست. فوتبالی که چند سالی است در رکود به سر می برد و نمایش چنین بازی هایی از بازیکنان عمدتا ملی پوش ما، ما را نسبت به بازیهای مقدماتی جام جهانی بدبین می کند.  به واقع آیا توانایی فوتبال ما،توانایی مدیریتی ورزشی ما، شعور و اخلاق ورزش دوستان و ورزشکاران ما در همین حد است که دیدیم؟

شیخ را گفتند:یا شیخ، برما بگو سبب را که چرا نخستین روز پس از رمضان را عید نامند.

شیخ اندکی اندیشه کرد و فرمود: زیرا آن روز دورترین روز تا ماه رمضان سال بعد است.

یاران جملگی یقه ها بدریدند و ازحال برفتند

غرب را تا شرق/شخم باید زد/چند و چند و چند بار تکرار/

شخم باید زد سراسر سرزمین و خاک ایران را/

خشت اول جستن و لعنت بر آن معمار کج اندیش/

بباید دست تخریب بر سر دیوار کج تا عرش/

فرود تیغ خشم نقد/ بر دل دالان تو در توی فرهنگ غریب سرزمین من

حبل المتین!!باید چنگ می زدند تا متفرق نشوند لیک تفرقه قضای روزشان بود. تلخ چنگی بود. تلخ المتین، با هر دم و بازدم مردمان آن سرزمین قرین...چنگیزوار چنگ انداخته بود، و فرار از چنگ این حبل استوار بود که همه را متفرق می ساخت...حبل الیتیم بود، حبل اعدام...گره می انداخت چنگ گردن عوام،... و قوام ملک بود که بر باد می رفت... 

 

ظرف خرما رو گذاشتیم وسط،10،15تا خرما توش بوده.طرف همشو خورده 2 تاشو گذاشته مونده.ظرفو هل میده طرف من و میگه:بفرما، خب بخور.
میگم:این دو تا رو هم می خوردی؟
یه نگاه به ظرف میکنه میگه:هان!!خب...باشه،بیا این یکی مال تو این یکی مال من!!!

 

پل معلق اهواز- کارون

اندر احوالات شهر اهواز

شاید اهواز به چند چیزش معروف باشد: به گرمایش، به لب کارونش، به جو شاد و باصفایش، به مرکز استان خوزستان بودنش و به دخترهایش. همه این ها به همراه توصیفاتی که از این شهر از سالهای نه چندان دور پیش از انقلاب برجا مانده است اهواز را به یکی از شهرهای معروف ایران تبدیل کرده است. با این وجود به عنوان شخصی که از اصفهان گاه به گاه به اهواز سفر می کنم مشکلاتی را در این شهر می بینم که در شهری به مانند اصفهان کمتر به چشم می خورد. بوی بد بعضی مناطق شهر، دست فروش های زیاد،  آب لوله کشی غیر آشامیدنی، فشار آب کم، سامانه حمل و نقل درون شهری ضعیف، قیمت های بی حساب و کتاب و ... از اهواز تصویری نشان می دهد که شایسته مرکز غنی ترین و ثروتمندترین استان ایران نیست. استانی که درصد بالایی از بودجه سالانه کشور از محل درآمدهای حاصله از آن است شایسته مرکزی به مراتب زیباتر از این است. اما این که چرا سازمان های مربوطه، به اوضاع این شهر رسیدگی نمی کنند برای من جای سوال است. یک احتمال این است که با توجه به وضعیت آب و هوایی شهر اهواز شاید طرحی در پشت پرده برای تغییر مرکز استان خوزستان از شهر اهواز به یکی از شهرهای شمالی تر این استان در جریان باشد. امری که می تواند بر بودجه و توسعه این شهر تاثیر منفی بگذارد.

نوروز پررنگ ترین نقطه اشتراک ایرانی بودن است. در این روزها که گاه از ایرانی بودن تحمیلی مان شرممان می شود نوروز و سال تحویل با آن ساز و نقاره اش آدم را می برد به ژرفای ایرانی بودن. جایی که میان این مشکلات حس می کنیم نقطه ی امیدی هست،‌ که همیشه بعد از هر زمستان بهاری هست.

 نوروز مبارک.

 

انگار پژو ماشین ایرانی بود/ انگار کار فقط برای پول بود/ انگار دوستی فقط برای پرسیدن شماره های تمرین استاد بود/ انگار حق آموزش تنها برای معلم بود و انگارمدرسه تنها آموزشگاه دنیا/ انگار دنیا را چهل پنجاه نفر تشکیل می دادند/ انگار آدم خوب این دنیا فقط بابا بود و مامان بود و بهترین جمع ها انگار فقط خانواده بود/ فقط تا دیر وقت ماندن در دانشگاه برای درس و تحصیل بود که انگار خانواده را شاد می کرد/ انگار امین حیایی ته بازیگر بود و اخراجی ها انگار تحول سینمای جهان/  رهبر انگار فقط خامنه ای بود و کشور انگار تنها ایران/ انگار جمهوری اسلامی محور زمین بود/ انگار فقط ایران سد می ساخت/ انگار عشق تنها مال لیلی و مجنون بود/ انگار اعتماد را فقط توی فیلم می شد دید و روی میز دکه روزنامه فروشی سر فلکه شهدا/ انگار دنیا سرفلکه شهدا تمام می شد. از این طرف هم از دروازه تهران شروع می شد. تاکسی صد تومان می گرفت از اینور دنیا می بردت آن ور دنیا/ انگار هنر فقط نزد ایرانیان بود و بس/ انگار خبرنگار فقط کامران نجف زاده بود/ انگار شوخی فقط شوخی خرکی بود/ انگار ایران قشنگ بود، فقط برای صبح بخیر ایران/ انگار زن ایرانی عزیز دنیا بود توی سیمای خانواده/ انگار ملوان-استقلال ته فوتبالهای دنیا بود/ صدای عادل هم نماد عدالت و آزادی بود انگار و انگار که تورم بیست درصدی از بیست و یک درصدی بهتر بود/

دنیا همین بود. آنچه که توی کتاب اجتماعی راهنمایی نوشته بودند. باید منتظر می ماندیم تا روزنامه جام جم بیاید بیرون تا بعدش بشود دنیا را تحلیل کرد...

برای وحید، صادق و کیوان

امروز آسمان جای من بارید. یک شرایط خاصی هست که مجال وصفش نیست. این شرایط نمی گذارند من بگریم. امروز هم شکل همیشه بود. شرایط نگذاشتند.

 اما آسمان جای من گریست. او از ما، از من و دوستانم غمگین تر بود.غم و بغض تلخی بود. بغضمان گرفته و سکوت و قطار حوادث، تلخ بود و شیرین، آه هم را می‌شنیدیم و سنگین تر از جدایی را انگار نمی توانستیم بپنداریم. مایی که با هم روزها و روزها دنیا را به امید فهمیدن، رصد می کردیم،آن دم، هیچِ دنیا تخممان هم نبود. انگار همه‌ی حرف ها را در این پنج سال زده بودیم. انتهای دنیای کلمات. سکوت. سنگین تر از سختی هایی که در این بهترین دوران زندگی مان کشیدیم. سنگین. چون دست کلمات کوتاه بود از آن چه ما می کشیدیم.

نمی دانم. شاید صد سال دیگر برای آن نوع حس دلتنگی هم کسی کلمه ای ساخت. برای دلتنگیِ خلقِ خنده های بی دلیل. شاید احمقانه ترین خنده های تاریخ.برای...

من می دانم فردا برای یک "تریا"، برای یک "سوله"،برای یک "اردو"،  برای یک "سلام اول کلاس"، برای آن "دوست داشتنی ترین فحش تاریخ"، برای آن "گور پدر درس، بگذار بخوابیم" برای یک "تالار" دلم می گیرد. من می دانم برای دانشکده ام دلم می گیرد. می دانم فردا چسب چوب که ببینم، رنگ، یونولیت، کاتر که ببینم، عین احمق‌ها می‌خندم.

آن شبی که کیوان رفت هم همینطور بودم، اما امشب همینطوری ترم!! آن شب دوتای دیگرشان بودند. امشب اما فرق می کند. امشب شب شروع دوره‌ی "عادت به وداع" است. امشب یعنی لیسانس دارد تمام می شود. یعنی چهار سال، پنج سال با هم بودیم. امشب یعنی همین بغضی که الان دارم. یعنی همین چشمهای سرخ امشبم. یعنی همین دلِ تنگم. این دلِ تنگ هم یعنی جریان داریم. با هر سختی، با هر درد مشترک. با هر دغدغه‌ی مشترک، با همه بدبختی مان، این دلتنگی، این حسِ غمِ شیرین، این احساس نوستالژیک که امشب دست داده، یعنی جریان داشتیم، یعنی جریان داریم. یعنی سهمی داشته ایم و آن سهممان را خواسته ایم. یعنی حقی داشته ایم، یک حق ذاتی، از ازل تا ابد. یعنی حق زندگی داشته ایم و داریم. تا "داشتیم" آمده ایم. بقیه "داریم" است...