حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

آری، آمده بودم و اکنون، سرگردانی بودم که سرگردانی نمی دانست. نه، سرگردانی نمی دانستم و سر بر نگردانم از راهی که آمده بودم، جز آنجا که ماندم و نرفتم. جلوتر نمی روی؟ بنگر و بنگر. ره پیمای شب را این چنین نباید دید. چه شد؟ جز ساییده شدن در سایه های ظلمت آن اجبار ظالمانه؟ که این اجبار انگار تو را نگه داشت و نرفتی. به پای خود آمدن و این پا، باید حال برود تا جاهایی که دور است و انگار از دیده نهان است در این شب تار. کجا مقصد خواهد بود؟ کجا توان آسود اندکی؟ کجا توان همسفری یافت در این ره که تنها می پیمایی انگار. همسفرانت کجا ماندند؟ بگذار و بگذر در این شب که باد می لرزاند قامت درختان تابستانی را. هو و هو و هو .صدای باد در پیچاپیچ این هزار دالان تو در توی مبهم. هو و هو و هو، صدای باد با تو سخن می گوید انگار. داستانسرایی است این باد جاودانی تاریخ. قصه سرای هزار و یک شب. افسونگر شب کجاست؟ بنگر، آسمان را فریفته و زمین را فریفته، فریبای زیبای شب، مهتاب، انگار چراغ دل مرد است. 

گام با گام و هزار گام. آری، هزار گام را مرد می باید. شمشیر از نیام برکش مرد شب. درنگت  را بکش. جز باد چه کس در گوش تو سخن می گوید؟ جز باد هر که چیزی گوید خطاست...

ادب مرد به ز دولت اوستاگرچه مقایسه نمایشنامه "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" نوشته ایرج پزشکزاد با اثری همچون " مرشد و مارگریتا" اثر میخاییل بولگاکف به سان مقایسه محصولات کارخانه های سایپا و ایران خودرو با بنز و جنرال موتورز است، اما به محض شروع نمایشنامه مذکور  که شیطان بر زندگی روی زمین قدم می گذارد و در قامت یک انسان وارد زندگی آدم ها می شود، بی اختیار ذهنم به سمت کتاب "مرشد و مارگریتا" رفت.

پیشتر "دایی جان ناپلئون" را از پزشکزاد خوانده بودم و به اعتبار آن کتاب بود که این نمایشنامه را مطالعه کردم. تجربه نمایشنامه خوانی با کتاب خوانی بسیار متفاوت است و نباید انتظار بالایی داشت، با این حال موضوع داستان و زنجیره حوادث در "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" به طرز خوبی نگارش یافته و مخاطب را تا پیان مترصد نگه می دارد. نثر نمایشنامه پر است از شوخی ها و کنایه های عامیانه که در دایی جان ناپلئون نیز دیده می شود و از حسن های کتاب است. پورعلیزاده کارمندی است که به او پیشنهاد رشوه ای ده هزار برابر حقوق ماهیانه اش شده است و او نپذیرفته، حال شیطان متعجب از این که نسل چنین آدم هایی همچنان منقرض نشده است، در قامت یک آدم مدام با پورعلیزاده رو به رو می شود و تصمیم دارد او را ترغیب به گرفتن رشوه در قبال انجام کاری کوچک کند. کافی است پورعلیزاده یک سند بی ارزش را که کسی از وجود آن در فلان پرونده مطلع نیست بردارد و ده هزار برابر حقوقش پاداش بگیرد. نکته این جاست که این کار هیچ مسئولیتی هم برای او ندارد، لکن او نمی تواند بپذیرد و چند بار به شیطان می گوید اگر این کار را انجام دهد دیگر نمی تواند در آینه نگاه کند.     
مضمون داستان جالب و گیراست. به ویژه آنجا که شیطان هم در میان این آدم های عام، عاشق می شود و به نظر این یک نکته مثبت برای کتاب است. یعنی جایی که انتظار عاشق شدن شیطان نمی رود، مفهومی خلق می شود که به نظر مورد توجه است. چرا هیچگاه به این نیندیشیده بودم که آیا آن موجودیت بدسرشت جهان هستی هم می تواند عاشق شود؟ آیا تابه حال شیطان در هیچ یک از دین ها و آیین های دنیا در طول تاریخ عاشق شده است؟ عشق شیطانِ نمایشنامه، یک هوس نیست، چرا که "هوس" زمینه ی کاری شیطان است. بلکه او عاشق سادگی و درستی یک انسان عام می شود.

عاشق شدن شیطان، اصل داستان نیست. موضوع اصلی چیز دیگری است، پورعلیزاده باید یک بله بگوید و خود را از آن وضعیت اسفبار تمام کند، لکن نمی گوید و این شیطان است که شکست می خورد.     اینجا بر خلاف پروفسور ولند که مرشد و مارگریتا را به هم می رساند و به آسمان ها می برد، خود شیطان است که به زمین می آید و عاشق می شود. این موضوع شاید می توانست موضوع یک رمان بشود تا نمایشنامه. آنگونه لذت بیشتری داشت خواندنش. نمایشنامه به سبب نوع کاربرد و مخاطبی که دارد عاری از آن صلابت یک رمان است و هسته داستان زود قصد ورود به مغز مخاطب می کند. لکن تجربه خوبی است، به ویژه این اثر که مفهوم جدید "عاشق شدن شیطان" را هم در ذهن من ایجاد کرد.       

 

دوست بازیافتهنگاهی به کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن

آدمی که از جنگ دوم جهانی جان سالم به در ببرد، احتمالا به خون های ریخته شده فکر خواهد کرد و به خرابی ها و به ویرانی های شهرها و کشورها، به عزیزان از دست داده فکر خواهد کرد و هزاران سوال از خود خواهد پرسید. زخم های بسیاری جان او را خواهند خورد، به ویژه در غربت و تنهایی، آنجا که در کشوری غریب سعی در فرار از خاطرات بد سرزمین مادری دارد. حتی شنیدن نام آن، زخم های چرکین دل زخم خورده اش را نمک می پاشد انگار... آری، اگر آدمی در سرزمینی غریب در ذهن خود جویای خاطرات دوستی دیرین در وطن باشد، از خود گاه و بیگاه خواهد پرسید: دوست من کجا رفت و چه کرد؟

کتاب " دوست بازیافته" اثر "فرد اولمن" داستانی است مربوط به جنگ جهانی دوم، ظلم هایی که بر انسان رفت و بس. کتاب حجم کمی دارد، لکن موضوع داستان جذاب، گیرا و زنده است. بزرگترین حسرت خواننده هنگام پایان این کتاب دقیقا همین عدم همخوانی حجم کتاب و موضوع آن است. چنین موضوعی نیاز به توصیفی گیراتر و دقیق تر دارد. لذت داستان هزار صفحه ای شوارتس یهودی آلمانی بسیار شیرین تر از کتاب کنونی می بود. شاید اولمن از زبان شخصیت کتابش، حرف دلش را می زند: "هرگز موفق نشدم کاری را که واقعا دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا."

با این وجود باید به این داستان نمره قبولی داد. اولمن داستان را از سن شانزده سالگی شخصیت اصلی کتابش آغاز می کند و بلافاصله و بی درنگ به سراغ کنراد هوهنفلس و دوستی این دو شخصیت می رود. شوارتس یهودی در کنار کنراد هوهنفلس. این ها از دو خانواده متفاوت برآمده اند و افکاری متفاوت دارند. "یهودی بودنم در نهایت به همان اندازه بی اهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد." و به این شکل شوارتس در برابر هوهنفلس و دنیایش می ایستد. هوهنفلس از خانواده ای اصیل است و معتقد به اصالت. حتی آموزه های دینی و فکری را نیز از خانواده به ارث برده: "مردمانی آگاه تر و خردمندتر از ما، کاهنان، اسقف ها، قدیسان، درباره آنها بحث کرده و ... ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم." از نقطه نظر همین برخورد اندیشه های شخصیت های اصلی کتاب است که داستان قوت می گیرد.

رفتار خانواده کنراد با شوارتس در سینما که ناشی از حس خودبرتر بینی است،و توصیفی که شوارتس از بقیه تماشاگران می کند  آینه تمام نمای تصویر ساخته شده در ذهن یک نوجوان آلمانی است که قرار است به زودی قربانی اندیشه های نژادپرستانه  شود. "... بعد پرده بالا رفت و خانواده هوهنفلس، و بقیه ما تماشاگران بی مقدار، تا پایان پرده اول نمایش در تاریکی فرو رفتیم."

رفتار پدر نیز که پزشک محترم و جاافتاده ای است در نخستین دیدارش با کنراد که نوجوانی بیش نیست، آن هم در پیش چشمان شوارتس، آتش خشم شوارتس را بیشتر شعله ور می کند. پدر آمد و به مانند یک نظامی پاها را به نشانه احترام به هم کوبید و خبردار ایستاد.

با این وجود شوارتس در برابر این جو طبقاتی ایجاد شده در جامعه با این جمله که " برای خودم به اندازه همه هوهنفلس های عالم ارزش قائلم" تصویری انسانی ارائه می دهد. تصویری که البته با درد و زخمی در دل همراه هست.

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، ... و برای شوارتس آلمانی که در کشاکش کشتار یهودیان تنها به امریکا مهاجرت می کند، آنچه که از آلمان باقی مانده، همه درد است و رنج. آری، سرزمین مادری گاهی به جای این که بزرگترین نقطه قوت قلبت باشد، زخم کهنه ای می شود و بر دل می نشیند، می سوزاندت، هرجا که بروی آن زخم هست.

 کتاب

نویسنده در به اتمام رساندن داستان بسیار عجول بوده است. به نظر می رسد دارد در یک میهمانی یک خاطره ای را برای شخصی می گوید. در دوست شدن کنراد و شوارتس به قدری سریع عمل می کند که به نوعی رفاقت این دو تن کمی مصنوعی و عجیب جلوه می کند. این عجله را نویسنده در توصیف اتفاقاتی که از طرف نازی ها بر سر او و خانواده اش می آید نیز داشته است. اولمن درست در زمانی که ماجرا در حال اوج گرفتن است آن را خلاصه می کند. به ناگاه خانواده تصمیم به فرستادن او به امریکا می کنند وناگهان در بخش بعدی سی سال بعد است و او سالیان سال است که ساکن امریکاست. همین مطلب است که اجازه نمی دهد این کتاب را یک شاهکار بدانیم.( برخلاف نظر آرتور کاستلر در مقدمه ای که بر کتاب آمده است.) تمامی حسرت خواننده در مطالعه این کتاب همین است. چرا موضوعی با این جذابیت باید در کتابی که بیشتر به یک جزوه می ماند خلاصه شود؟

اما هنر نویسنده که کتاب را بسیار درخور تحسین قرار می دهد در فصل پایانی کتاب جلوه می کند. شاید یکی از هنرمندانه ترین پایان هایی که بر یک کتاب نوشته شده است پایان همین کتاب باشد. دردها و زخم ها، هر آن چه روح انسانی سرزمین مادری است، هر آن چه اولمن در کتاب خلاصه کرده و نگفته است، در این جملات و پاراگراف آخری نمود می یابد. آنجا که در بین یک دوراهی به ظاهر کوچک قرار می گیرد. آیا او می تواند نسبت به گذشته اش بی تفاوت باشد؟ آیا انسان می تواند سرزمین مادری خویش را از یاد ببرد؟ در میان این مفهوم نامیزان و نامفهوم، این موضوع مبهم، این پرسش اساسی که وطن چیست، آیا شوارتس نامه را تا انتها خواهد خواند؟

 آری، گویی کنراد دوست بازیافته است...

 

پ ن: این کتاب را آقای مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی در قطع کوچک چاپ کرده است. اطلاعی درباره ترجمه ها و چاپ های دیگر ندارم.

 

 

نوروز 1394برای ما که عادت کرده ایم به نوروز و عادت کرده ایم به پرسیدن سوال، هر سال هنگام تحویل سال نو این سوال پیش می آید که این نوروز چه دارد که چنین غلغله می اندازد در دل و جان ما. نوروز است و آیین است و و دیرین رسمی است کهن، به ارث رسیده است به ما. جذابیت خاصی ندارد برای من دیگر، اما باز هم سال که تحویل می شود غلغله است در دل من، شور است و امید، هیجان است و انگار دیگر غمی نیست و انگار غم ها رفع شدنی اند...

نوروز رسمی است به جا مانده از روزگاران کهن، آیین های مختلفی داشته و به طور حتم تا به امروز فراز و نشیب های تاریخی بسیاری بر آن اثر گذاشته و تغییرات بسیاری کرده است، اما چون نامش هنوز با شور و هیجان همراه است، معتقدم مغز و هسته اصلی آن همچنان باقی مانده است. به نظرم درون مایه اصلی نوروز بر اساس مفهوم بهار است. این بهار است که آدم را به وجد می آورد و مجنون می کند انگار. سرمست می شود آدم از آمدن اسمش و از بویش و از حسش. اکنون که بهار است جوری هستیم که دیروز نبودیم. بهار درون مایه اصلی نوروز است. آری زمستان می رود و این چنین فصل بهار می آید. و پایان این قصه سرد همچنان سبز خواهد بود...

زمین سبز در فصل بهار غذای آدم ها را تولید می کند و برکت می بخشد به زندگی آدم ها. از همین جهت از دیرباز نوروز برای انسان موضوعی خاص بوده است. نوروز است و تولید. زمین مادر انسان هاست انگار. مادر زندگی. انسان را می پرورد در دل خویش. مانند نوزادی که در شکم مادر رشد می کند. زمین یک مادر است و بهار این مادر را بارور می کند. به نظرم آنچه به مرور زمان نوروز را اهمیت بخشیده، همین مفهوم تولید است. برای انسان های اجتماعی نخستین، تولید مهم بوده است. زن مهم بوده، زمین مهم بوده، کشاورزی و برکت مهم بوده، سمنو و سبزه و سیر و سیب و سرکه و سماق که همه از زمین اند مهم بوده اند

نگاهی به شاه- اثر عباس میلانی

  "چرا شاه در سال 1979 سقوط کرد؟" این نخستین جمله از واپسین فصل کتاب "نگاهی به شاه" نوشته عباس میلانی است. میلانی را با ترجمه رمان "مرشد و مارگریتا" شناختم. ترجمه ای قابل که نام او را در ذهنم ماندگار کرد. بعد از آن بود که تعریف و تمجید برخی دوستان را از او به سبب نگارش کتاب "معمای هویدا" شنیدم. حضور او در برنامه های خبری تلویریون بی بی سی نیز چهره او را برایم آشکارتر ساخت. او استاد دانشگاه استنفورد است و همین نام عباس میلانی، استنفورد و شاه سبب شد کتاب "نگاهی به شاه" او را جستجو کنم. نسخه هایی از کتاب ظاهرا بدون اجازه نویسنده با کاستی ها و اعمال سانسور و تغییرات در ایران چاپ شده و لذا میلانی نسخه الکترونیک آن را برای مطالعه در ایران بر روی وب سایت خود منتشر کرده است.{1}

 کتاب، داستان شاه است. محمدرضا شاه پهلوی. واپسین شاه ایران. در سال های نه چندان دور و نزدیک. ازین جهت تاریخی بسیار جذاب در این روایت نهفته است. تاریخ ایران در دوران آخرین شاه، تاریخی تاثیرگذار بر روند زندگی امروز من. از این جهت علاقه مندی به موضوع مشهود و آشکار است.

نوشتن از موارد تاریخی کتاب به طور حتم در صلاحیت من نیست. تعداد شخصیت هایی که در کتاب از آنها یاد می شود بسیار زیادند. و میلانی به هر یک به فراخور موضوع به مقدار مناسب پرداخته است. در انتهای کتاب او به تاخیر در اتمام کار نوشتن کتاب به سبب پروژه تاریخی دیگری اشاره می کند. کار بر روی زندگی نامه 150 نفر از شخصیت های هنری فرهنگی صنعتی در دوره پهلوی دوم. این مساله همان گونه که او خود نیز اشاره می کند تسلط او را بر تاریخ شخصیت های پهلوی بیشتر کرده است.   

نشان ارتش ایران

{پیرو درخواست مخاطبان مطلب ذیل، چند تصویر درباره اصلاحات مورد نیاز بر روی لباس های آموزشی از نظر آرم و علائم در تاریخ 95/6/4 به پایان مطلب اضافه گردید.}

 {با توجه به بازخورد بسیار مثبت این متن در اینترنت و توجه وافر مخاطبان به آن، لازم به ذکر است این متن تجربیات من در سال 93 است و امکان دارد برخی از موارد این متن تغییرات جزیی یا کلی کرده باشد.}

 

{یکی از مخاطبین وبلاگ به اسم محمد در کامنتی نوشته: دوستان واسه اینکه بفهمید کجا افتادید با شماره ۰۹۶۴۸۰ تماس بگیرید بعد شماره ۴ رو فشار بدید و کد تماس استان مثلا شیراز ۰۷۱ یا تهران ۰۲۱ ازتون کدملی میگیره محل اعزام رو بهتون میگه. از این دوست خوبمون بابت همراهیش سپاسگزاریم}
 
{یکی از مخاطبین وبلاگ به اسم سامان در پاسخ به این که آیا خود افراد می توانند مستقیم به 01 مراجعه کنند یا نه اینطور برامون نوشته: دوستان یه چیز دیگه اینکه واسه خودم و خیلیا سوال بود که میشه تنهایی رفت به ۰۱ یا نه، من که دیدم خیلیا همینطوری تنهایی خودشون اومدن، فقط اینکه معلوم نیست تو پذیرش با کدوم استان ها بیفتی، در ضمن پذیرش هم اینطور هست که هردفعه حدود ۲۰۰ نفر رو میبرن داخل ( تا حدودا ۲۰۰ نفر کامل نشد نمیبرن داخل و باید منتظر باشی تا بقیه از راه برسن). اونجا ازتون برگه معرفی رو میخوان ( همون برگه ای که از پلیس +۱۰ میگیرید و بالاش نوشته معرفی مشمولان) و براتون یگانتون تو آموزشی رو مشخص میکنن، معمولا هر دو نفر که کنار هم هستن تو یه یگان میفتن، نحوه تعیین یگان هم بصورت رندوم هست، مثلا اگه ۲۰۰ نفر اومدن قسمت پذیرش ۲۰ نفر رو میفرستن ۵۳۴ ، ۱۰ نفر ۷۱۲ و .... از این دوست خوبمون سپاسگزاریم.  }


مرکز آموزش 01 شهدای وظیفه نزاجا یکی از معروفترین پادگان های آموزشی کشور است که در شرق شهر تهران قرار دارد. این مرکز چند دوره ای است فقط مشمولین دارای مدرک لیسانس ، فوق لیسانس و دکتری را جهت گذراندن دوره آموزشی نظام وظیفه پذیرش می کند. در این یادداشت قصد داریم درباره این مرکز آموزش به اختصار بنویسیم. مواردی رو که خود من قبل از رفتن به تهران بهشون نیاز داشتم و اما کمتر پیدا کردم همچین مطالبی رو.

چگونگی دست یابی به پادگان:

  • از پایانه غرب (پایانه آزادی): خط متروی زرد ( به سمت کلاهدوز) را سوار  بشید. ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) از مترو پیاده شده و از ایستگاه خارج شوید. تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارن. پیاده هم میتونید برید. نزدیکه. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 1200 تومن کرایه
  • از پایانه جنوب : با خط اتوبوس BRT یا با تاکسی تا سه راه افسریه- از آن جا با تاکسی و اتوبوس تا درب پادگان. حدود 3000 تومن کرایه
  • از پایانه آرژانتین: با تاکسی یا اتوبوس تا ایستگاه متروی مصلی ( خط قرمز) حرکت به سمت کهریزک- ایستگاه دروازه دولت از قطار پیاده شده، خط خود را تغییر دهید. خط زرد به سمت کلاهدوز را سوار شوید. ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) از مترو پیاده شده و از ایستگاه خارج شوید. تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارند. پیاده هم می توان رفت. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 2000 تومن کرایه
  • از پایانه شرق: تاکسی های مستقیم برای سه راه افسریه از درب پادگان رد می شوند که می توانید با آن ها بیایید. یا با تاکسی از ترمینال تا 3 راه تهران پارس آمده، از آن جا با تاکسی های سه راه افسریه تا درب پادگان بیایید. همچنین خط BRT ... را می توانید در سه راه تهران پارس سوار شده و ایستگاه.... برای درب شمال یا ایستگاه ... برای درب جنوب پیاده شوید. نهایتا حدود 3000 تومن کرایه
  • از ایستگاه راه آهن تهران واقع در میدان شوش: از ابتدای خیابان ولی عصر در میدان شوش، با اتوبوس تا چهارراه ولی عصر آمده، از آن جا با خط زرد مترو (به سمت کلاهدوز) تا ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) رفته، تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارند. پیاده هم می توان رفت. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 1000 تومن کرایه
  • از فرودگاه مهرآباد: با تاکسی تا میدان آزادی آمده، از میدان آزادی خط متروی زرد ( به سمت کلاهدوز) را سوار شوید. ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) از مترو پیاده شده و از ایستگاه خارج شوید. تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارند. پیاده هم می توان رفت. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 3000 تومن کرایه.

تصویر 1: موقعیت جغرافیایی مرکز آموزش 01، پایانه های مسافربری، راه آهن و فرودگاه در شهر تهران

تصویر 2: موقعیت جغرافیایی درب شمال و درب جنوب مرکز آموزش 01

تصویر 3: مسیر مترو نیرو هوایی تا مرکز آموزش 01

 پیشنهاد می کنم نقشه خطوط متروی تهران، نقشه خطوط BRT و یه کتابچه نقشه تهران تهیه کنید و همراهتون ببرید. من "راهیاب جیبی تهران 1392" را با قیمت 4500 تومن خریدم و همراهم بردم. خیلی برای من مفید بود.

نقشه خطوط متروی تهران - (برگزفته از سایت متروی تهران)

نقشه خطوط BRT - (برگزفته از سایت شهرداری تهران)

 

درب شمال و درب جنوب به چه معناست؟

تردد تا قبل از 7 صبح از درب جنوب صورت می گیرد، و در بقیه ساعات از درب شمال.

 

امکانات رفاهی پادگان 01 چیست؟

شاید با امکانات ترین پادگان آموزشی کشور پادگان 01 باشه.

  • دو تا بوفه داره. یکی فست فود و انواع ساندویچ/ کیک و کلوچه و بیسکوئیت/ بستنی/ غذاهای آماده مانند الویه/ و تنقلاتی مث چیپس و پفک و تخمه و ... میفروشه. یکی دیگه شامل سه قسمته. یکی نوشیدنی میفروشه. مث نوشابه و شیر و شیر کاکائو و شیرقهوه و ... و انواع آب میوه ها. یه قسمت دیگه بیسکوئیت و چیپس و پفک و تخمه و کلوچه و اینجور چیزا میفروشه. یه بخش دیگه شامپو و صابون و لیف و کیسه و کش و نخ و سوزن و دمپایی و کلاه و اسکاچ و مایع دستشویی و مایع ظرفشویی و تیغ و کاغذ و خودکار و مداد و دفتر و واکس و فرچه و برس و کلا چیزاییی تو این مایه ها.
  • مرکز بازی های رایانه ای با 5تا ایکس باکس و چند تا پلی استیشن 2 و 1 با قیمت بسیار مناسب. فکر کنم ساعتی 2000 یا 3000 تومان
  • کتابخانه و سالن مطالعه
  • سالن فوتبال
  • سالن بدنسازی
  • استخر ( که چند وقتی است استفاده نمی شود)
  • زمین های آسفالت فوتبال و والیبال و بسکتبال
  • چندین تلفن عمومی کارتی برای تماس
  • چند آرایشگاه ( که البته فقط کار ماشین کردن سر را انجام میدن.)
  • خیاطی
  • مرکز مشاوره
  • مهم ترین ایراد مجموعه خدمات دهنده پادگان 01، عدم فروش میوه است.

 

چه وسایلی را با خود به همراه ببریم؟

روز اول ماه که برای پذیرش میرید نیازی به همراه بردن وسایل نیست. چرا که پس از پذیرش و ثبت نام و دریافت لباس و پوتین و ... چند روزی به شما مرخصی میدن تا به شهر خود بازگردید و اقداماتی را روی لباس های خود انجام بدید . مانند چاپ اتیکت نام، درج شماره یگان، دوخت خط قرمز کنار شلوار، دوخت علامت هشت نارنجی روی آستین و در صورت لزوم تعویض لباس با لباس سایز مناسب تر و ...)

پس از بازگشت از مرخصی اولیه بد نیست وسایل زیر را با خود ببرید:

  • لباس گرم در فصول سرد سال (اعزامی های 1 شهریور تا اعزامی های 1 اردیبهشت)
  • وسایل بهداشت فردی: مسواک-خمیر دندان- نخ دندان- کرم- صابون- شامپو- لیف- مایع دستشویی- حوله دست و صورت - پودر لباسشویی- اسکاچ- عطر کوچک.

 این موارد را از پادگان یا از بازار خیابان پیروزی که بسیار به پادگان نزدیکه می تونید تهیه کنید اما بهرحال به خاطر خرید در تهران مسلما قدری گران تر از شهر خود. مثلا حدود 10 تا 20 % گران تر که برخی موارد به خاطر حجیم بودن در ساک همراه بهتره علیرغم گرانتر بودن از تهران یا از پادگان خرید بشه. چرا که تفاوت هزینه آن قدر زیاد و قابل ملاحظه نیست.)

  • دفترچه یادداشت کوچک- خودکار- کتاب یا مجله برای ساعات بیکاری
  • دفترچه بیمه- کارت ملی
  • آبلیمو- نبات- قرص سرماخوردگی، قرص اسهال و یبوست، قرص استامینوفن- کمی (توجه کنید که گفتم کمی) آجیل و خرما
  • قاشق، چنگال و کارد
  • حوله حمام-لباس زیر- زیر پوش یک دست سفید آستین دار یقه گرد (فرم پادگان)- دمپایی
  • لباس برای رفت و آمد در شهر

 

 

آیا می تونیم با خودمون گوشی تلفن همراه ببریم؟

ورود گوشی تلفن همراه به پادگان ممنوعه. اگرچه تعدادی با خودشون گوشی میارن. دم درب جنوب پادگان یک کیوسک هست که در قبال روزی 500 تومن گوشی گوشی رو به امانت می گیره و رسید میده.  

مرخصی های پادگان چگونه است؟

به جز روزایی که نگهبانید در بقیه روزا میتونید همون اول صبح دفترچه مرخصی (از خود بوفه پادگان باید تهیه کنید) بنویسید برای خروج عصرتون. از ساعت 4 یا 5 عصر تا صبح فردا می تونید درخواست بنویسید. البته شب هم فقط می تونید تا قبل 9 در 6ماهه اول سال و قبل از 8.5 در 6 ماهه دوم سال برگردید.

برای موقعیت های اضطراری و مرخصی های بلند مدت چند روزه هم میتونید با فرمانده یگانتون صحبت کنید که معمولا در صورت موجه بودن دلیلتون موافقت می کنن با درخواستتون.

 

نگهبانی در پادگان چگونه است؟

تقریبا هفته ای 1 بار نگهبانید. "گروهبان نگهبان- پاسبخش-متفرقه-اسلحه خانه-آسایشگاه- آماده باش و گشتی" پست های نگهبانی پادگانه که برای هر کدام کلاس توجیهی هست که شما را با وظایفتون آشنا می کنند و اصلا نگران این قسمت نباشید.

 

آیا خانواده ها می توانند با فرزندان خود تماس بگیرند یا دیدار کنند؟

هر یگان یه شماره تلفن داره که بعد از مشخص شدن یگانتون و حضور در یگان می تونید اون شماره رو به خونواده هاتون بدید که اونا باتون تماس بگیرن. البته ساعت مکالمش 4دقیقه بیشتر نیست و بعد از 4 دقیقه تلفن خود به خود قطع میشه.

همچنین تعدادی تلفن کارتی هم در محوطه پادگان هست که میتونید از اونما برای تماس با خانواده استفاده کنید.

همچنین در روزهای خاصی خانواده ها می تونن برای دیددن فرزندانشون برن. درب جنوب پادگان یه اتاق دیدار خانواده با سرباز داره که خانواده ها در اون روزهای مشخص میرن اونجا و مسئولین اون بخش سرباز رو از یگان مربوطه صدا میزنن و سرباز میاد و خانوادش رو میبینه.

 

مراکز خرید اطراف پادگان کجاست و دسترسی به آن ها چگونه است؟

من خودم همیشه خیابان پیروزی و خیابان نبرد و نیرو هوایی می رفتم. از سر کوچه پادگان(پای پل هوایی) با تاکسی های مترو نیرو هوایی 600 تومان میدادم و تا دم ایستگاه مترو می رفتم. از اونجا هم پیاده تاب میخوردم تو پیروزی و نبرد و نیرو هوایی. همه چی گیر میاد. اتوبوس هم داره.

بازار سه راه افسریه و خیابان محلاتی هم هست که من نرفتم اما تعریفشو شنیدم. از پل هوایی سر کوچه پادگان باید برید اونور خیابون، سوار شید به سمت سه راه افسریه. اون 800 تومن کرایشه.

اصلاحاتی که باید بر روی لباس های نظامی دوره آموزشی انجام داد

اتیکت نام و عدد یگان، همچنین نوار قرمز رنگ اطراف شلوار و علامت رسته بر روی یقه و علامت نارنجی رنگ سر آستین در تصاویر زیر به طور کامل توضیح داده شده است.

تصویر 4: اتیکت نام و عدد یگان و رسته روی یقه

تصویر 5: علامت نارنجی رنگ سر آستین 

تصویر 6: نوار قرمز رنگ شلوار

تصویر 7: پل فانسقه

اگه سوالی داشتید در قسمت نظرات بپرسید. 

 

تصویر 1: موقعیت جغرافیایی مرکز آموزش 01، پایانه های مسافربری، راه آهن و فرودگاه در شهر تهران

تصویر 2: موقعیت جغرافیایی درب شمال و درب جنوب مرکز آموزش 01

تصویر 3: مسیر مترو نیرو هوایی تا مرکز آموزش 01

تصویر 4: اتیکت نام و عدد یگان و رسته روی یقه

تصویر 5: علامت نارنجی رنگ سر آستین 

تصویر 6: نوار قرمز رنگ شلوار

تصویر 7: پل فانسقه

 

پ ن 1: آذرماه 95: در این روزها یک سری از دوستان و برادرانم عازم دوره آموزشی هستند. یاد و خاطره دلاور مردان و دریادلان نبرد 8 ساله رو گرامی میداریم و از عزم راسخ این بزرگواران به ویژه در عملیات آزادسازی خرمشهر الگو می گیریم. دل قوی دارید که جایی که دارید میرید یک مرکز واقعا فرهنگیه و انصافا امکانات بسیاری داره و کاملا با بقیه مراکز آموزشی متفاوته. جای خوبی افتادید . دل قوی دارید. 

 همچنین متن "روز نخست در مرکز آموزش 01" را بخوانید. 

پرسش ها، سوالات، پیشنهادات و انتقاداتتان را از طریق قسمت نظرها برای ما ارسال کنید. خواهشا نظر خصوصی نفرستید چون به صورت خصوصی امکان پاسخ نیست. همچنین نظرات دیگر کاربران را  بخوانید. 

 

{اعلام بازنشستگی: دوستان بزرگوار من. من این یادداشت رو دوره سربازی خودم نوشتم تا کمکی باشه به شما عزیزان، تا مثل من که در ابتدا دنبال پاسخ سوالات بیشمارم بودم، شما هم بتونید پاسخ سوالاتتون رو تا حدی پیدا کنید. امروزه حدود یک ساله که دوره  سربازی من تمام شده و اگرچه این متن همچنان پربازدید و پربازخورده، اما اجازه میخوام چون خیلی وقته از فضای پادگان به دور بودم و تقریبا تمام شوالاتی که تو ذهن شما عزیزانه رو در طول این چند دوره پاسخ دادم، خودم را در این یادداشت بازنشست کنم. توی کامنتا تقریبا به همه سوالاتی که توی ذهن شماست پاسخ دادم. گاهی به وبم سر میزنم و اگر سوال خاصی بود و تونستم کمکی کنم پاسخ میدم. دل قوی دارید دوستان من. در پناه خدا، صحت و امنیت و ایمنی رو براتون آرزومندم. درود بی کران من به شما و به ویژه به نگهبانان و پاسداران مرزی و نقاط استراتژیک کشور. پروردگارا، برادران مرا در عزمشان راسخ و در پناه خودت مصون و سلامت نگاه دار. آمین.
یا حق}

{ حدود 4 سال از نوشتن این یادداشت میگذره و بازخورد بسیار خوبی داشته. علاقه ای ندارم دیگه کامنتها رو جواب بدم. اما وقتی میبینم سوال میپرسید دلم نمیاد جواب ندم. احتمال داره پاسخ های من با واقعیت امروز متفاوت باشه اما باز هم با این حال روز جمعه(20 مهر 97) پاسخ همه کامنت های اخیر رو میدم. اگر کسی سوالی داره بنویسه. روز جمعه جواب مبدم. با تشکر.}

قماربازقمار نه نشستن سر میز رولت روسی باشد، که گویی سپردن زندگی به دست حوادث، خود یک قمار سراسری است و انگار همگان قمار می کنند. آری، همگان قماربازند.

کتاب "قمارباز" اثر فئودور داستایوسکی شرح داستانی است بر محوریت قمار. داستان را دو قمار همزمان پیش می برد: یکی صحنه های آشکار بازی بر سر میز رولت روسی است و دیگری بازی ای است که شخصیت های داستان خود را درگیر آن ساخته اند. الکسی ایوانیچ راوی داستان، جوانکی است معلم سرخانه خانواده‌ی ژنرال. ژنرال وارث ثروت هنگفتی است از عمه اش که همگان آن را مادربزرگ خطاب می کنند، از همین رو منتظر تلگراف خبر مرگ "مادربزرگ" بیمار است. لکن این ارثیه‌ی هنوز کسب نشده، یک روی سکه است. دار و ندار ژنرال در گرو موسیو دگریو فرانسوی است و قمار بزرگ درست از همین جا آغاز می شود. چرا مادربزرگ نمی میرد؟ تا کی منتظر فتح الفتوح ماندن؟ لکن قمار است و قمارباز اگرچه برای برد وارد بازی می شود اما همواره قرار بر پیروزی نیست و این بار ژنرال می بازد. مادربزرگ نمی میرد و به جای تلگراف، این خود مادربزرگ است که به هتل محل اقامت ژنرال می رود. آیا بازی تمام شده است؟ نه، قمار هیچ گاه پایانی ندارد.

"قمارباز" را بیش از آن که یک اثر هنری بیابم یک داستان سرگرم کننده دیدم. لکن این داستان با مهارت و ظرافت نوشته شده است و اگرچه کتاب شروع به نظر خسته کننده ای دارد اما به یکباره داستان اوج می گیرد و این اوج نه یکی دو صفحه و ده صفحه و بیست صفحه، که تا انتهای کتاب باقی می ماند. 
شرح بازی مادربزرگ بر سر میز رولت روسی و داستان برد و باخت هایش، شرح حال خراب پولینا و قمار ایوانیچ و حضور آقای استلی انگلیسی، داستان حضور راوی داستان در پاریس و ماجرای عاقبت خانواده ژنرال اوج های پیاپی کتاب اند که سبب می شود قمارباز از آن دسته کتاب هایی باشد که از دست خواننده به زمین گذاشته نمی شود.

اما با وجود این جذابیت سراسری داستان، خواننده ایرانی را فضای داستان آزار می دهد. از این رو که عناصر اصلی داستان برای او ملموس نیست. هر آن چه هست یک خیال است. شاید بتوان خلاف گفته قبلی، این خیال را نه یک آزار، بلکه نقطه قوت کتاب دانست. چرا که فضای ناملموسی که پیشتر خواننده تجربه نکرده است جذابیت های داستان را دو چندان می کند. اما بهرحال فضای داستان یک فضای ایرانی نیست و پیام داستان اگرچه تا حدی یک پیام سراسری انسانی است، اما بیشتر رنگ و لعاب روسی دارد تا ایرانی و به همین سبب ارتباط بین مخاطب ایرانی و کتاب، هیچ گاه از "احساس خواندن یک کتاب" فراتر نمی رود. از همین رو بود که "قمارباز" را بیش از یک اثر هنری، یک داستان نامیدم. آدم باید سر میز رولت روسی نشسته باشد، باخته باشد، برده باشد، اضطراب پیش از ایستادن گردونه قمار روسی را تجربه کرده باشد، در پارک، گردن بلوری  معشوقه اش را وقت صحبت با وی دیده باشد، مرز بین عشق و هوسش را نداند و خلاصه کلام باید یک روسی بزرگ شده روسیه آن دوران باشد تا تک تک جملات کتاب را حس کند. توصیف فرانسویان و انگلیسی ها از زبان شخصیت های روس داستان برای من ایرانی چندان ملموس نیست. من داو قمار بچه‌های روستای زمینج را در سوز زمستان خشک ایرانی در طویله خانه سلوچ بهتر درک می کنم تا بازی عیاشان روس را بر سر میز رولت روسی. دلبری هما از سید میران برای من ملموس تر است تا بوسه ایوانیچ بر پاهای عریان مادمازل بلانش در یک فضای سرد اقتصاد تزاری. اگرچه باز هم باید تاکید کنم این ناملموس بودن خود یکی از دلایل جذابیت "قمارباز" و دیگر کتبی است که فضای داستان بسیار از فرهنگ و تاریخ زندگی ما به دور است. چرا که به طور حتم یکی از مهم ترین رسالت های ادبیات، همین انتقال تجربیات و فرهنگ روزمره ملت ها به یکدیگر و مخاطبان غیر بومی است. با این حال، من در یک تضاد شاید ناشی از شرایط این روزهای زندگی ام، "قمارباز" را با یک چنین نگاهی خواندم. آری، علاقه‌ی این روزهای من نوشته های ایرانی اند...

پ ن: من ترجمه ای را که آقای صالح حسینی انجام داده بودند و نشر نیلوفر منشر ساخته بود خواندم که بسیار دلنشین و روان بود. آقایان جلال آل احمد و سروش حبیبی نیز این کتاب را ترجمه کرده اند.

 

 

سفرنامه ناصرخسرواین که مردی، درست هزار سال پیش، از دوگانه سفر- شراب، سفر را برگزیند و سفر می کند و می نویسد آن چه بر او گذشته است، بازتعریفی است از پختگی، انتخابی بین مسئولیت پذیری و لاقیدی، که در شروع کتاب به صورت کاملا پنهان مطرح می شود. صحبت از "سفرنامه ناصر خسرو" است، شرحی بر سفر هفت ساله ابومعین حمید الدین، ناصر بن خسرو القبادیانی المروزی، که به قصد سفر حج شهرهای بسیاری را گذر می کند و باز میگردد.

"شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت: چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخردی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده بود. پس به سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. "

این گونه است که دبیر دیوان عزم سفر حج می کند: از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است."

سفرنامه ناصر خسرو کتاب شیرینی است. از دو جهت. یکی تاریخ نوشته شدن کتاب است. 437 هجری قمری تا 444، حدود 425 هجری خورشیدی، چیزی نزدیک به 970 سال پیش. این رقم آن قدر رقم با صلابتی است که ناخواسته به کتاب و شرح این سفر، عظمت و اهمیتی والا می بخشد. یعنی توصیفاتی که خواننده از اوضاع و احوال آن روزگاران می خواند مسلما برایش جذابیت زیادی دارد. دوم نثر کتاب است، هم از جهت جمله بندی و انتخاب کلمات، که آهنگی خوش دارد و هم به دلیل علاقه ای که مخاطب کتاب می تواند به ساختار زبان فارسی در یک هزار سال پیش داشته باشد.

در واقع کتاب شرح چهار سفر حج است. یعنی ناصرخسرو در این سفر هفت ساله چهار بار به مکه می رود و لکن فقط یک بار توصیف حج می کند، حج چهارم. بقیه کتاب مربوط است به شرح دیده هایش از شهرهایی که در مسیرش قرار دارند و شرح اتفاقات و ابنیه و آداب و مراسم و کشاورزی و صنعت و  آدم ها. از بلخ به تبریز می رود و از تبریز به ترکیه امروزی و شهرهای بسیاری را پشت سر می گذارد تا لبنان و سوریه و فلسطین و مصر امروز. از مصر به مکه می‌رود و باز می گردد تا نهایتا پس از سفر چهارم به حج، از صحرای عربستان می گذرد و بصره و اصفهان و خراسان را پشت سر می گذارد و به بلخ و دیدار برادر می‌رسد.

... چون شلوار و فرنچ چهار جیب بپوشید، در اول سخن، جیب کنار زانوی چپ را "جیب الکتاب" نامید، زان سبب که در آن کتاب گزارند بهر مطالعه در اوقات آزاد پادگان. چون به زمستان آمدیم ، هوا سرد بود، جیب کنار زانوی راست را "جیب الکلاه" نامید از برای قرار دادن کلاه پشمی در آن و چون از صبح تا بعد از ظهر جمله سربازان را وعده ای نبود، جیب بزرگ راستین فرنچ را "جیب الغذا" نامید بهر چاشت صبحگاهی. 
... و خداوند تبارک و تعالی سربازی را بر سربازان آسان و فرصت گرداند، ان شاء الله...

به سبب یک بار درخواست تعجیل در اعزام، به عنوان نیروی مازاد معرفی شده بودم و محل و نیروی خدمتم در برگ آبی که اواسط امردادماه آمده بود، مشخص نبود. روز شنبه 1 شهریور 93 که روز اعزامم بود  یعنی درست یک روز پس از آن قطع سراسری آب در شهر اصفهان و برخی شهرستان های اطراف،‌ رفتم حوزه اعزام یعنی شهرک آزمایش اصفهان در جاده بهارستان، بعد از سپاهان شهر. کمی بیرون از شهرک منتظر ماندیم تا ساعت 7 صبح شد و در کوچکی را باز کردند. تمامی جمعیت مشمولان سرباز در صف ایستادند تا به ترتیب وارد شوند. خانواده ها هم بودند و کنار صف پابه‌پای فرزندان خود می آمدند تا فرزندان داخل رفتند و آن ها پشت ماندند. من اوایل صف بودم و درک دستی از جمعیت نداشتم،‌اما جمعیت بسیار زیاد بود. داخل رفتم. حدود 100 نفر در چند صف ایستاده بودند. ما هم رفتیم و در صف ایستادیم. ایستادیم و ایستادیم و ایستادیم و همچنان مشمول سرباز بود که داخل می آمد. تا حدود 7:50 دقیقه جمعیت داخل آمد. شاید حدود 2یا 3 هزار نفر. تا چشم کار میکرد پسر جوان ایستاده بود. بیشتر سرها ماشین شده بود، ‌اما بودند معدود افرادی که بدون ماشین کردن سرشان آمده بودند. عده ای زود خسته شدند و نشستند، به خاطر همین راحت تر می شد انتهای جمعیت را دید. شاید صد متر یا بیشتر، ‌طول صف ها بود. بدون نظم و بدون هرگونه توجیه تا 8 ما را زیر آفتاب نگه داشتند. هیچ کس نبود که ازش سوالی بپرسیم،‌هیچ کس نبود که سامانی به این جمعیت بدهد. ساعت 8 اما یک مرد نسبتا 50 ساله، شاید فرمانده، با لباس پلیس آمد و گفت همه بنشینند. نشستیم. همه ساکت. که صدای آقای شاید فرمانده به همه برسد. بعد یکی یکی پادگان ها را می خواند و مشمولان هر پادگان بلند می شدند و به گوشه ای می رفتند و