حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

یادداشت قدیمی
روزهای خوبی نیست. خیلی ها از ایران رفته اند و این احساس خروج از ایران که قبلا مربوط بود به جوان های دانش آموخته دانشگاه های مطرح کشور،الان رسیده است به همه. تقریبا همه میخواهند بروند. صرف نظر از این که می توانند یا نه. این احساس بدی است. انگار نفرینی است بر سرزمین من. آب نیست و همه جا دارد بیابان می شود و ترسناک است به غایت. اقتصاد در آستانه ونزوئلایی شدن است. صفرهای بسیار بر رقم های بازار. من ده هزار واحد پول رایج مملکت را دادم به یک تاکسی تا مرا از ابتدای خیابان تا انتهای خیابان آورد. با همین ده هزار واحد پول رایج کشور حتی یک بطری کوچک آب هم نمی دهند. پنجاه هزار واحد پول رایج کشورم را دادم و یک افتابه خریدم. تا این حد خار و ذلیل شده است آن چه باید ارج می داشت. سرزمینم در حال نابودی است و من به چشم خویشتن دیدم نگارم می رود.
سفر دیروز تهران خیلی ناراحت کننده بود. عجیب مردمان خسته ای بودند و عجیب شهر آشفته و عجیب سراسیمگی پیدا در شهر و مردمان. همه می دوند و به ناکجا آباد می روند انگار. این تصویر عیان پایتخت ایران است. شهری که روزگار نه چندان دور پر از باغ و درخت و هوای خوش بود و امروز آن گونه ای است که خوش نیست و نیکو نیست این شهر.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی