حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۱ ثبت شده است

دون کیشوت و نبرد آسیاب های بادی
آدم را جادو می کند دلاوری های دن کیشوت، آن گاه که لباس رزم می پوشد و برای بسط عدالت، خطر می اندازد جان شیرین را. مسیر عدل و دادگری پر خطر است و پر ماجرا. و چه ماجراها و چه داستان ها که قهرمان قصه‌ی ما پیش رو دارد. آه چه دشمنان بدطینت که دن کیشوت سرشان را می زند، چه دستان دیوها که دن کیشوت قطع می کند، چه ضربه ها که بر پیکر ظالمان فرود می آورد، چه ستمدیدگانی که آزاد می کند از زیر بار ظلم؛‌و چه نیک پاداشی که دن کیشوت می بیند. چه نیک داستان که سروانتس نقل می کند. "دن کیشوت" مردی است گمشده در زمان. وی باید سال ها قبل تر از آن چه هست به دنیا می آمد. در آن صورت شاید یکی از شوالیه های دوران می شد و دیگر دن کیشوتی که ما می شناسیم وجود نمی‌داشت.

 "دن کیشوت" مردی است نیک اندیش و خیرخواه،‌آرمان های والا در سر دارد و چو دیگر آدمیان احساس عادل بودن می کند. لکن در دورانی که رسم و آیین پهلوانی و شوالیه گری به پایان رسیده، بر اساس کتاب ها و خوانده هایش، هوس پهلوانی به سرش می زند،‌لباس کهنه ی شوالیه ها را می پوشد، نیزه به دست می گیرد و سوار بر اسب نازنین اش "رسی نانت" گرد جهان می گردد تا شاید وارث خلف اسلاف خود باشد. حال آن که دوران این حرف ها گذشته است و تضاد درست از همین جا آغاز می شود و تا پایان کتاب ادامه می یابد. در واقع تا دن کیشوت هست این تضاد وجود دارد. دن کیشوت که نتوانسته در دنیای رو به تغییر، هویتی برای خود تعریف کند به ناچار چاره در گذشته می بیند. دست می برد و از میان اسطوره ها و افسانه های تاریخ بزرگترین ها را بیرون می کشد و هویتش را بر اساس آن ها تعریف می‌کند. از این رو هویت دن کیشوت یک هویت جعل شده است. یک هویت نامربوط است. آن چه وی دارد یک "آشفته هویت" است. تاریخ انقضای هویت و تفکر وی گذشته، دیگر دنیا دنیای شوالیه ها نیست. لکن دن کیشوت به گونه ای چنین هویت مخدوشی را بازتعریف می کند که دیگر وجود او یک الزام تلقی می شود. روایتی که روزگار نو بیان می کند،‌برای وی جایی در نظر نگرفته، از همین روست که او تصمیم می گیرد " سنت"ای را زنده کند و ادامه دهد. و در این مسیر چنان بر آن سنت پافشاری می کند که حتی آسیب ها و ضربه های مسیر هم وی را به خود نمی آورد.

سروانتس(1) دن کیشوت را نجیب زاده ای از شهر مانش می داند. یک روز او از صندوقچه ی بازمانده از نیاکان اش زره ای بیرون می کشد و هیکل نحیفش را در آن می پوشاند. اسبی نحیف بر می دارد و عزم سفر می کند. بی خبر راه می افتد تا " انتقام تعدی ها را بکشد،‌در رفع ظلم ها بکوشد، بیدادگری ها را جبران نماید، جلو تجاوزها را بگیرد، و حساب ها را تصفیه(2) کند.". اهداف و آرمان هایی که او در سر دارد همان آرمان های راستی و درستی و یاری به مظلومین و اصلاح امور است،‌لکن روشی که به کار می گیرد با دنیای جدید هم خوانی ندارد. اما وی چنان غرق در اندیشه های تاریخ گذشته است که متوجه این ناهمخوانی نمی شود،‌ و همین او را در چشم دیگران "مجنون" جلوه می دهد.

این جنون او زود هویدا می شود و کار دستش می دهد و او را به خانه بازمی گردانند. دن کیشوت اما در عزم خود راسخ است. یا باید در دنیای جدید گم شود، یا تحلیل خودش را از دنیا ارائه دهد تا بتواند باقی بماند و نقشی بازی کند.  او را یک بار به خانه بازگردانده اند، پس حس می کند که در این مسیر، به همراهی که در صحنه های پیش رو تاییدش کند نیاز دارد. از این روست که سروانتس دن کیشوت را یاری می رساند و سانکوپانزا را در مسیر وی قرار می دهد. سانکو پانزا دن کیشوت دیگری نیست، اما او هم نمی تواند اندیشه های دن کیشوت را تحلیل کند و فریب وعده های وی را می خورد و در مسیر پهلوانی،‌ ارباب جدیدش را همراهی می کند. اگرچه ‌ اندک آگاهی او از واقعیت برخی داستان ها،‌ گاه به گاه وی را متزلزل می کند؛ اما وعده " حکومت مادام العمر بر جزیره" ای که دن کیشوت به وی داده است این تزلزل را می پوشاند.

حضور سانکوپانزا یک حضور معمولی نیست؛ وی باید نقش تایید کننده دن کیشوت را بازی کند. وی دچار توهمات دن کیشوت نیست،‌اما اسیر توهمات اربابش می شود. گناه او همراهی کردن دن کیشوت است. شاید اگر او، دن کیشوت را همراهی نمی کرد و دل به دلش نمی دادند،‌دن کیشوت منصرف می شد و بازمی گشت. شاید آن موقع دن کیشوتِ تنها را راحت تر می شد قانع کرد. لکن اکنون که سانکوپانزا دعوت مولایش را لبیک گفته دن کیشوت شخص دیگری است. او اکنون مریدی دارد همیشه همراه. یک کوله بار کتاب پهلوانی خوانده،‌آشنا به تاریخ شوالیه ها و نبردها و اسطوره ها و افسانه هاست.اکنون او هر اتفاقی می افتد بر اساس خوانده هایش تحلیل می کند؛ هر آن چه می بیند وی را به یاد یکی از صحنه های تاریخی می اندازد. تاریخی که او "دانا"ی آن است و هویت وی بدان گره خورده است و از همین روست که به آن توسل می جوید. تحلیلی که او از رویدادها ارائه می دهد به گونه ای است که مستقیم یا غیر مستقیم به تایید اندیشه و رای او منجر می شود.دون کیشوت

او حتی به تقلید از اسطوره های بزرگ تاریخ،‌دلبری برای خود دست و پا می کند تا بتواند در پیشاپیش هر نبرد دل به دلبرش بسپارد. ازین رو "بانو دولسینه دوتوبوزوی زیبارو" در داستان حضور پیدا میکند. عنوانی که دن کیشوت به یکی از زن های روستای مجاور داده، زنی که روحش ازین خیال پردازی ها خبر ندارد. به طور حتم وجود چنین عشقی! کامل کننده آرمان های دن کیشوت است. تفکر او دیگر یک تفکر و اندیشه نیست، یک رسالت است. دن کیشوت باید قهرمانی باشد برای دلبر دیرینش دولیسینه دوتوبوزوی زیبا رو. از همین جهت است که پس از هر نبرد، دن کیشوت به افراد حاضر در ماجرا رو می کند و می گوید به فلان روستا بروند و داستان حماسه ای که دون کیشوت خلق کرده را برای بانو دولسینه دو تو بوزو تعریف کنند. در واقع حضور فیزیکی سانکوپانزا و در دسترس نبودن بانو دولسینه دوتوبوزو، دو روی یک سکه اند. هر دو دن کیشوت را یاری می دهند تا وی بتواند اظهار وجود کند. هرگاه این یک نتوانست آن یکی. در کنار این دو، زبان دن کیشوت نیز مدد رسان است. وی در پس هر اتفاق چنان سخن سرایی می کند که شایسته پهلوانان و قهرمانان است. فضاسازی و تبلیغاتی به سود خویش به راه می اندازد و در آن فضا ادامه حیات می دهد. او در سخن گفتن استاد است، و همواره به این مطلب توجه دارد که نباید خارج از "تفسیر تاریخی اش" یعنی همان موضوعی که در آن تخصص دارد حرفی بزند. دن کیشوت هست، چون تفسیر او از وقایع هست و ناخودآگاهِ پهلوان ما آگاه است که اگر از تفسیرش عدول کند دیگر دن کیشوتی نخواهد ماند. وی همواره بر رای خویش می ماند. حتی آن جا که کاروان زندانیان به زنجیر کشیده شده‌ی محکوم به کار اجباری در کشتی را آزاد می کند و آن زندانیان به جای تشکر وی را کتک می زنند و لباس هایش را می برند،‌باز هم کوتاه نمی آید. او می داند وقایع هیچ گاه پایانی ندارند و به انتظار پیروزی در نبردی دیگر و به کرسی نشاندن حرف و نظر خویش از شکست هایش می گذرد. لکن در گذر از شکست ها با زبان و تفسیر خاص خودش،‌خویش را سرفراز نشان می دهد.

دن کیشوت آدم ماجراجویی است. همواره دنبال فضایی می گردد تا بتواند در آن نقش بازی کند. از همین روست که پره های آسیاب بادی را بازوان دیوهای بی قواره می بیند،‌لگن سلمانی دلاک را کلاهخود مامبرن می پندارد،‌ کاروانسرای بین راه را قصر باشکوهی تصور می کند و مشک های شراب در چشم او دیو دشمن شاهدخت "میکومیکونا" به نظر می آیند.

از این گونه صحنه ها در داستان زیاد است؛‌هر جا دن کیشوت می رود ماجرایی را با خود می برد .آه این صحنه در فلان کتاب، آه این اتفاق مشابه فلان رویداد برای فلان پهلوان،آه فلان شوالیه هم چنین نبردی داشته،‌آه اگر این مرد اسطوره ای را این کارها در توان بود،‌چرا دن کیشوت را دل چنین کاری نباشد؟ و هزار صحنه و اتفاق دیگر که دن کیشوت مشابه سازی می کند تا بتواند هویت خویش را اثبات کند؛‌لکن در تمامی صحنه ها اشتباه می کند.

سروانتس با بزرگنمایی مشخصه‌ی اصلی رفتارهای دن کیشوت و سوق شخصیت اصلی داستانش به سمت یک جنون، او را کاملا در چشم و ذهن ببننده پر رنگ می سازد. "نبرد دن کیشوت با پره های آسیاب بادی" و "شمشیر زدن هایش به مشک های شراب" اوج جنون و بچگی قهرمان داستان است. وی می خواهد یک قهرمان باشد، لکن نداشتن درک درست از امورات پیش رو وی را مضحکه افراد می کند.

 در صحنه های حماسی کتاب!خواننده اگرچه در دل به حماقت دن کیشوت می خندد،‌اما اندک اندک خود را جزوی از داستان می بیند. تفسیرهای ناهمخوان و ناهماهنگ با روزگار نو، مطلبی نیست که فقط دن کیشوت اسیر آن باشد. خواننده ای که کتاب "دن کیشوت" را به دست می گیرد مدام بین دن کیشوت و سانکوپانزا در رفت و آمد است. خود را می بیند که گاه در لباس سانکوپانزا دن کیشوت را همراهی می کند و گاه یادش می آید که دن کیشوتی است برای خویش و سانکویی همراه خود دارد و از این جهت خود را اسیر نوعی "دن کیشوتیسم" می بیند. دن کیشوتیسمی که اگرچه به دلاور شهر مانش منسوب است اما به طور حتم به پهلوان ما ختم نمی شود. در طول تاریخ بسیاری دیگر بوده و هستند که همچنان جا پای دن کیشوت می گذارند و دنیای جدید را با امورات تاریخ گذشته تحلیل می کنند و از رهگذر این مسیر هویتی برای خویش دست و پا می کنند. هویتی که مخدوش است و چنین خدشه ای چه تضادها که در پی دارد...

 

 1. میگوئل دو سروانتس ساودرا نویسنده خالق دن کیشوت

2. حساب را تسویه می کند و تصفیه مربوط است به آب و مشابه آن ،‌اما به رسم امانت عینا عبارت کتاب نقل شده است.