حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نقد کتاب» ثبت شده است

آیا مدرن بودن به معنای غربی بودن است؟ نسبت مدرنیته و جهان غیر غربی چیست؟ جایگاه ما در دنیای مدرن کجاست؟ آیا مدرنیته سرنوشت محتوم تاریخ بشر است؟

این ها همه سوالاتی است که با مطالعه کتاب "مدرنیته ایرانی" به ذهن خواننده ایرانی خطور می کند. کتابی خالق پرسش و مفهوم و از این جهت ارزشمند. کتابی پر بازخورد از علی میرسپاسی ، رئیس مرکز مطالعات ایران شناسی دانشگاه نیویورک(1)، که در اصل به زبان انگلیسی و برای مخاطبین انگلیسی و غربی نوشته شده، و جلال توکلیان آن را به فارسی بازگردانده است. کتاب در محافل علمی دانشگاهی مورد توجه بوده و در برخی مراکز دانشگاهی به عنوان مرجع درسی انتخاب شده است.  خود نویسنده در مقدمه ای که بر برگردان فارسی نوشته است بیان میدارد: این کتاب در درجه اول برای مخاطبین در غرب نوشته شده است... نگرشی انتقادی به برخی از پیش فرض های غربیان درباره فرهنگ و ارزش های شرقی و اسلامی..." و بعدتر اشاره می کند که اگر برای مخاطبین ایرانی نگاشته شده بود به برخی مسائل بیشتر می پرداخت و به برخی جنبه های تاریخی فرهنگی ورود پیدا میکرد. مخاطب ایرانی دقیقا از همین عدم ورود به جزییات در برخی موضوعات رنج می برد و در خلال خواندن کتاب، جزییات دقیقتری را از کتاب طالب است، لکن این جزییات موجود نیستند و کتاب در برخی بخش ها فقط تیتروار از جنبه های تاریخی جذاب برای مخاطب ایرانی گذر می کند.به نظرم تذکر به جا و به موقع نویسنده در مقدمه کتاب و اعلام هدفش از نگاشتن کتاب،  راه را برای ایراد بر کتاب می بندد. 

کتاب ادامه رساله دکترای میرسپاسی است و از این جهت برای من جذابیت داشت که تقابل بین سنت و مدرنیته را به بحث می گذارد و تلاش میکند مفهوم مدرنیته را بازتعریف کند. مدت ها بود که در تحلیل خودم از دنیای مدرن دچار رکود شده بودم. جایگاه ما در دنیای مدرن کجاست؟ این سوالی بود که ذهن مرا درگیر خودش کرده بود و از آن جا که فرصت مطالعه اندک بود، فکرها تکراری بودند و مفهوم نوینی در مسیر حل این پرسش پدیدار نمی گشت. "مدرنیته ایرانی" از همین جهت با ارزش است. کتاب خالق سوالات جدید است. سوالاتی که مخاطب درگیر با مفهوم مدرنیته را به دنیای جدیدی وارد میکند.

"آن چه امروز سنت پنداشته می شود چه بسا روزی به عنوان بدعت به سختی مورد قبول واقع می شد. نه سنت و نه مدرنیته به خودی خود سبب سعادتمندی  بشر نمی شوند. آن چه مهم است رابطه ای است که ما با سنت های فرهنگی و ارزش های دنیای مدرن برقرار می کنیم." (2)

نویسنده در فصل اول به بیان تقابل سنت و مدرنیته می پردازد. (باز هم باید تاکید کنم که مخاطبین نویسنده غربی ها هستند) نویسنده برخی از نقدهای غرب به جهان غیر غربی را باطل می داند و به "غرب محور بودن تعریف مدرنیته در دنیای غرب" ایراد می گیرد. میرسپاسی به درستی سوالات به جایی را مطرح می کند. آیا مدرنیته یک مفهوم تماما غربی است؟ یا یک مفهوم جهان شمول است و در فرهنگ های مختلف امکان وقوع دارد؟ آیا راه رسیدن به دنیای مدرن همان مسیری است که غرب پیموده است؟ آیا این تصور که جهان سوم به نوعی مراحلی را که در گذشته جهان غرب پیموده، خواهد پیمود، تصور درستی است؟ آیا جهان سوم همان گذشته غرب است؟ این مساله به این معناست که راه توسعه از همان مسیری می گذرد  که غرب رفته است.

او پرسشی اساسی را مطرح می سازد: آیا پدیده "مدرنیته ناگزیر بر مبنای تجربه اخلاقی و فرهنگی اروپا شکل گرفته است و از این رو از درک سایر فرهنگ ها جز به عنوان یک غیر زیر دست ناتوان است؟" او اشاره می کند اگر چنین گزاره ای درست باشد "مدرنیته یک ایدئولوژی اقتدارگرا" است. و تلاش می کند به غرب بقبولاند باب گفتگو با شرق را درباره دنیای جدید باز گذارد. " اگر خشونت از جایی آغاز می شود که گفتگو قبلا از آنجا رخت بربسته، پس گفتمان مدرنیته در بنیادی ترین احکام خود موجد خشونت است. چرا که قبل از آن که گفتگویی آغاز شود باب آن را مسدود کرده است."

سوالات بی شمارند: آیا غربی بودن نشانه مدرن بودن است و غیر غربی بودن نشانه سنتی بودن؟ تعریف دقیق سنت چیست و چه چیزی آن را دست کم از نظر لغوی در تضاد و تقابل با مدرنیته قرار می دهد؟  

نویسنده بال و پر دادن به تقابل مدرنیته و سنت را در برهه ای از تاریخ در راستای اهداف استعماری غرب می بیند: "مدرنیته از همان ابتدای تعریف،  برای توصیف خود، به مثابه پدیده ای معقول، جهان شمول و روشنگر به حضور یک غیر نیز داشت... یک غیر شرقی منفعل، سنتی و غیر عقلانی در برابر دنیای مدرن غرب گذاشته می شود. در عمق گفتمان مدرنیته و در مواجهه با فرهنگ های غیر غربی، خصومتی یافت می شود که واجد دو کارکرد است. یکی این که مانع مشارکت معنادار این فرهنگ ها در ساختن جهان مدرن می شود و دیگر این که آن ها را در جایگاهی قرار می دهد که هم برای رفع و رجوع کارهایشان و هم برای متمدن شدن، خود را به شدت به غرب محتاج حس کنند. این تلقی عمومی از جهان غیر غرب به ایزاری سودمند برای ایدئولوژی های استعماری تبدیل می شود..."

و در جای دیگر اشاره می کند :" در ابتدای جنگ جهانی اول 85 درصد دنیا در سیطره غرب بود. ادوارد سعیدف تیموتی میچل و تیری هنچ و ... نشان داده اند که گفتمان شرق شناسی چگونه در شکل دادن به یک چارچوب تجویزی برای رفتار استعمارگرانه غرب نقش ایفا کرد."

نویسنده در حال بیان پرسش ها و خلق مفاهیم جالبی است. او قطعا از مشکلات جهان اسلام آگاه است (اگرچه در زمان نگارش کتاب مسائل چند سال اخیر را ندیده است). او به خوبی می داند جهان اسلام نگاهی شدیدا خودبرتر بین دارد، با این حال از غرب می خواهد که رفتارش را و تعریفش را از مدرنیته اصلاح کند. به نظر او بیان غرب محور مدرنیته اجازه مشارکت ملل دیگر را در دنیای جدید نمی دهد و این غیر غربی که غرب در تقابل با خود طراحی می کند نهایتا به ضرر مدرنیته تمام می شود. این مسائل تا حدی درست است اما قطعا بررسی و بیان مشکلات جهان شرقی نیز باید در این بازتعریف از دنیای مدرن لحاظ گردد. سوال دیگر این جاست که مشارکت جهان غیر غربی و به ویژه خاورمیانه و جهان اسلام به چه قیمتی خواهد بود؟ آیا می توان بسیاری از جنبه های دموکراتیک را که در غرب تجلی یافته، فدای این مشارکت ساخت؟ نویسنده تا انتهای کتاب این پرسش را بی پاسخ می گذارد. اما در صفحات پایانی کتاب نگرانی خود را از "درست درک نشدن ایده خود توسط مخاطبین اش" ابراز میکند و می گوید به چالش کشیدن بیان غرب محور مدرنیزاسیون مرزها و چارچوب های مشخصی دارد. او آزادی بیان، دوری از خشونت، حقوق بشر، قانون مداری، آزادی های دموکراتیک و فردی و ... را مواردی می شمرد که نباید به بهانه های مختلف مورد تعرض قرار بگیرند.

نویسنده جنبش های بازگشت به اصل را در جوامع غیر غربی، پاسخی به بیان غرب محور مدرنیزاسیون می داند و در فصلی از کتاب تجربه آلمان را بازگو می کند و در بخشی به بیان آرا و افکار جلال آل احمد و علی شریعتی می پردازد. یکی از بخش هایی که برای مخاطب ایرانی جذاب است همین بخش کتاب است. با این حال کتاب خالی از جزییات مهم برای یک ایرانی است. نویسنده از تاثیرگذاری گفتمان بازگشت به اصل بر پدیده انقلاب اسلامی سال 57 سخن می گوید. مطالب برای مخاطب ایرانی جذاب است اما آن چه باید به تفصیل بیان شود ، نیست و همین خواننده را آزار می دهد. نویسنده نباید انتظار داشته باشد که گزاره ای که او تلاش دارد در این بخش بیان کند به راحتی مورد پذیرش قرار بگیرد: "هنگامی که ایدئولوژی انقلاب ایران را به دقت بررسی می کنیم متوجه می شویم که این ایدئولوژی بیش از آن که بازتابی از برخوردی سخت میان مدرنیته و سنت باشد، تلاشی است برای تحقق مدرنیته، از طریق مطابقت آن با تجربه های ملی، تفرهنگی و تاریخی. " او به صراحت می گوید: "من به خیزش اسلام سیاسی در ایران به مثابه تلاشی جدید برای مطابقت با مدرنیته نگاه می کنم." این گزاره او محل بحث های بسیاری است. بحث هایی که او لزومی ندیده است برای مخاطب غربی بیان دارد و تنها با بحث کوتاهی درباره سه فرایند کودتای 28 مرداد، اتفاقات دهه 40 و 50، و تحول در روحانیت شیعه و ایجاد یک آلترناتیو جدی در غیاب آلترنانیو های دیگر که منجر به انقلاب اسلامی شد، انقلاب اسلامی را تلاشی در جهت مدرن شدن دانسته است. میرسپاسی در تکمیل سخن کوتاه خود توضیح داده  که بین تعصب مذهبی" و "گفتمان بازگشت به اصل" تفاوت بنیادین قائل است. تلاش او این است که به مخاطب غربی بفهماند آن چه که به عنوان گفتمان بازگشت به اصل در جوامع مختلف پدید آمده، ناشی از روح مدرنیته است. مدرنیته و بیان غرب محور آن ناگزیر چنین گفتمانی را می آفرینند. او معتقد است گفتمان بازگشت به اصل مکمل و متمم پروژه مدرنیزاسیون دراین جوامع است، گویی که مدرنیته دنیای بی روحی است و بازگشت به اصل روح این دنیای بی روح است.

 

 

پ ن:

1)   ویکی پدیا  

2)   صفحه 17 کتاب

ادب مرد به ز دولت اوستاگرچه مقایسه نمایشنامه "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" نوشته ایرج پزشکزاد با اثری همچون " مرشد و مارگریتا" اثر میخاییل بولگاکف به سان مقایسه محصولات کارخانه های سایپا و ایران خودرو با بنز و جنرال موتورز است، اما به محض شروع نمایشنامه مذکور  که شیطان بر زندگی روی زمین قدم می گذارد و در قامت یک انسان وارد زندگی آدم ها می شود، بی اختیار ذهنم به سمت کتاب "مرشد و مارگریتا" رفت.

پیشتر "دایی جان ناپلئون" را از پزشکزاد خوانده بودم و به اعتبار آن کتاب بود که این نمایشنامه را مطالعه کردم. تجربه نمایشنامه خوانی با کتاب خوانی بسیار متفاوت است و نباید انتظار بالایی داشت، با این حال موضوع داستان و زنجیره حوادث در "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" به طرز خوبی نگارش یافته و مخاطب را تا پیان مترصد نگه می دارد. نثر نمایشنامه پر است از شوخی ها و کنایه های عامیانه که در دایی جان ناپلئون نیز دیده می شود و از حسن های کتاب است. پورعلیزاده کارمندی است که به او پیشنهاد رشوه ای ده هزار برابر حقوق ماهیانه اش شده است و او نپذیرفته، حال شیطان متعجب از این که نسل چنین آدم هایی همچنان منقرض نشده است، در قامت یک آدم مدام با پورعلیزاده رو به رو می شود و تصمیم دارد او را ترغیب به گرفتن رشوه در قبال انجام کاری کوچک کند. کافی است پورعلیزاده یک سند بی ارزش را که کسی از وجود آن در فلان پرونده مطلع نیست بردارد و ده هزار برابر حقوقش پاداش بگیرد. نکته این جاست که این کار هیچ مسئولیتی هم برای او ندارد، لکن او نمی تواند بپذیرد و چند بار به شیطان می گوید اگر این کار را انجام دهد دیگر نمی تواند در آینه نگاه کند.     
مضمون داستان جالب و گیراست. به ویژه آنجا که شیطان هم در میان این آدم های عام، عاشق می شود و به نظر این یک نکته مثبت برای کتاب است. یعنی جایی که انتظار عاشق شدن شیطان نمی رود، مفهومی خلق می شود که به نظر مورد توجه است. چرا هیچگاه به این نیندیشیده بودم که آیا آن موجودیت بدسرشت جهان هستی هم می تواند عاشق شود؟ آیا تابه حال شیطان در هیچ یک از دین ها و آیین های دنیا در طول تاریخ عاشق شده است؟ عشق شیطانِ نمایشنامه، یک هوس نیست، چرا که "هوس" زمینه ی کاری شیطان است. بلکه او عاشق سادگی و درستی یک انسان عام می شود.

عاشق شدن شیطان، اصل داستان نیست. موضوع اصلی چیز دیگری است، پورعلیزاده باید یک بله بگوید و خود را از آن وضعیت اسفبار تمام کند، لکن نمی گوید و این شیطان است که شکست می خورد.     اینجا بر خلاف پروفسور ولند که مرشد و مارگریتا را به هم می رساند و به آسمان ها می برد، خود شیطان است که به زمین می آید و عاشق می شود. این موضوع شاید می توانست موضوع یک رمان بشود تا نمایشنامه. آنگونه لذت بیشتری داشت خواندنش. نمایشنامه به سبب نوع کاربرد و مخاطبی که دارد عاری از آن صلابت یک رمان است و هسته داستان زود قصد ورود به مغز مخاطب می کند. لکن تجربه خوبی است، به ویژه این اثر که مفهوم جدید "عاشق شدن شیطان" را هم در ذهن من ایجاد کرد.       

 

دوست بازیافتهنگاهی به کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن

آدمی که از جنگ دوم جهانی جان سالم به در ببرد، احتمالا به خون های ریخته شده فکر خواهد کرد و به خرابی ها و به ویرانی های شهرها و کشورها، به عزیزان از دست داده فکر خواهد کرد و هزاران سوال از خود خواهد پرسید. زخم های بسیاری جان او را خواهند خورد، به ویژه در غربت و تنهایی، آنجا که در کشوری غریب سعی در فرار از خاطرات بد سرزمین مادری دارد. حتی شنیدن نام آن، زخم های چرکین دل زخم خورده اش را نمک می پاشد انگار... آری، اگر آدمی در سرزمینی غریب در ذهن خود جویای خاطرات دوستی دیرین در وطن باشد، از خود گاه و بیگاه خواهد پرسید: دوست من کجا رفت و چه کرد؟

کتاب " دوست بازیافته" اثر "فرد اولمن" داستانی است مربوط به جنگ جهانی دوم، ظلم هایی که بر انسان رفت و بس. کتاب حجم کمی دارد، لکن موضوع داستان جذاب، گیرا و زنده است. بزرگترین حسرت خواننده هنگام پایان این کتاب دقیقا همین عدم همخوانی حجم کتاب و موضوع آن است. چنین موضوعی نیاز به توصیفی گیراتر و دقیق تر دارد. لذت داستان هزار صفحه ای شوارتس یهودی آلمانی بسیار شیرین تر از کتاب کنونی می بود. شاید اولمن از زبان شخصیت کتابش، حرف دلش را می زند: "هرگز موفق نشدم کاری را که واقعا دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا."

با این وجود باید به این داستان نمره قبولی داد. اولمن داستان را از سن شانزده سالگی شخصیت اصلی کتابش آغاز می کند و بلافاصله و بی درنگ به سراغ کنراد هوهنفلس و دوستی این دو شخصیت می رود. شوارتس یهودی در کنار کنراد هوهنفلس. این ها از دو خانواده متفاوت برآمده اند و افکاری متفاوت دارند. "یهودی بودنم در نهایت به همان اندازه بی اهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد." و به این شکل شوارتس در برابر هوهنفلس و دنیایش می ایستد. هوهنفلس از خانواده ای اصیل است و معتقد به اصالت. حتی آموزه های دینی و فکری را نیز از خانواده به ارث برده: "مردمانی آگاه تر و خردمندتر از ما، کاهنان، اسقف ها، قدیسان، درباره آنها بحث کرده و ... ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم." از نقطه نظر همین برخورد اندیشه های شخصیت های اصلی کتاب است که داستان قوت می گیرد.

رفتار خانواده کنراد با شوارتس در سینما که ناشی از حس خودبرتر بینی است،و توصیفی که شوارتس از بقیه تماشاگران می کند  آینه تمام نمای تصویر ساخته شده در ذهن یک نوجوان آلمانی است که قرار است به زودی قربانی اندیشه های نژادپرستانه  شود. "... بعد پرده بالا رفت و خانواده هوهنفلس، و بقیه ما تماشاگران بی مقدار، تا پایان پرده اول نمایش در تاریکی فرو رفتیم."

رفتار پدر نیز که پزشک محترم و جاافتاده ای است در نخستین دیدارش با کنراد که نوجوانی بیش نیست، آن هم در پیش چشمان شوارتس، آتش خشم شوارتس را بیشتر شعله ور می کند. پدر آمد و به مانند یک نظامی پاها را به نشانه احترام به هم کوبید و خبردار ایستاد.

با این وجود شوارتس در برابر این جو طبقاتی ایجاد شده در جامعه با این جمله که " برای خودم به اندازه همه هوهنفلس های عالم ارزش قائلم" تصویری انسانی ارائه می دهد. تصویری که البته با درد و زخمی در دل همراه هست.

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، ... و برای شوارتس آلمانی که در کشاکش کشتار یهودیان تنها به امریکا مهاجرت می کند، آنچه که از آلمان باقی مانده، همه درد است و رنج. آری، سرزمین مادری گاهی به جای این که بزرگترین نقطه قوت قلبت باشد، زخم کهنه ای می شود و بر دل می نشیند، می سوزاندت، هرجا که بروی آن زخم هست.

 کتاب

نویسنده در به اتمام رساندن داستان بسیار عجول بوده است. به نظر می رسد دارد در یک میهمانی یک خاطره ای را برای شخصی می گوید. در دوست شدن کنراد و شوارتس به قدری سریع عمل می کند که به نوعی رفاقت این دو تن کمی مصنوعی و عجیب جلوه می کند. این عجله را نویسنده در توصیف اتفاقاتی که از طرف نازی ها بر سر او و خانواده اش می آید نیز داشته است. اولمن درست در زمانی که ماجرا در حال اوج گرفتن است آن را خلاصه می کند. به ناگاه خانواده تصمیم به فرستادن او به امریکا می کنند وناگهان در بخش بعدی سی سال بعد است و او سالیان سال است که ساکن امریکاست. همین مطلب است که اجازه نمی دهد این کتاب را یک شاهکار بدانیم.( برخلاف نظر آرتور کاستلر در مقدمه ای که بر کتاب آمده است.) تمامی حسرت خواننده در مطالعه این کتاب همین است. چرا موضوعی با این جذابیت باید در کتابی که بیشتر به یک جزوه می ماند خلاصه شود؟

اما هنر نویسنده که کتاب را بسیار درخور تحسین قرار می دهد در فصل پایانی کتاب جلوه می کند. شاید یکی از هنرمندانه ترین پایان هایی که بر یک کتاب نوشته شده است پایان همین کتاب باشد. دردها و زخم ها، هر آن چه روح انسانی سرزمین مادری است، هر آن چه اولمن در کتاب خلاصه کرده و نگفته است، در این جملات و پاراگراف آخری نمود می یابد. آنجا که در بین یک دوراهی به ظاهر کوچک قرار می گیرد. آیا او می تواند نسبت به گذشته اش بی تفاوت باشد؟ آیا انسان می تواند سرزمین مادری خویش را از یاد ببرد؟ در میان این مفهوم نامیزان و نامفهوم، این موضوع مبهم، این پرسش اساسی که وطن چیست، آیا شوارتس نامه را تا انتها خواهد خواند؟

 آری، گویی کنراد دوست بازیافته است...

 

پ ن: این کتاب را آقای مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی در قطع کوچک چاپ کرده است. اطلاعی درباره ترجمه ها و چاپ های دیگر ندارم.

 

 

نگاهی به شاه- اثر عباس میلانی

  "چرا شاه در سال 1979 سقوط کرد؟" این نخستین جمله از واپسین فصل کتاب "نگاهی به شاه" نوشته عباس میلانی است. میلانی را با ترجمه رمان "مرشد و مارگریتا" شناختم. ترجمه ای قابل که نام او را در ذهنم ماندگار کرد. بعد از آن بود که تعریف و تمجید برخی دوستان را از او به سبب نگارش کتاب "معمای هویدا" شنیدم. حضور او در برنامه های خبری تلویریون بی بی سی نیز چهره او را برایم آشکارتر ساخت. او استاد دانشگاه استنفورد است و همین نام عباس میلانی، استنفورد و شاه سبب شد کتاب "نگاهی به شاه" او را جستجو کنم. نسخه هایی از کتاب ظاهرا بدون اجازه نویسنده با کاستی ها و اعمال سانسور و تغییرات در ایران چاپ شده و لذا میلانی نسخه الکترونیک آن را برای مطالعه در ایران بر روی وب سایت خود منتشر کرده است.{1}

 کتاب، داستان شاه است. محمدرضا شاه پهلوی. واپسین شاه ایران. در سال های نه چندان دور و نزدیک. ازین جهت تاریخی بسیار جذاب در این روایت نهفته است. تاریخ ایران در دوران آخرین شاه، تاریخی تاثیرگذار بر روند زندگی امروز من. از این جهت علاقه مندی به موضوع مشهود و آشکار است.

نوشتن از موارد تاریخی کتاب به طور حتم در صلاحیت من نیست. تعداد شخصیت هایی که در کتاب از آنها یاد می شود بسیار زیادند. و میلانی به هر یک به فراخور موضوع به مقدار مناسب پرداخته است. در انتهای کتاب او به تاخیر در اتمام کار نوشتن کتاب به سبب پروژه تاریخی دیگری اشاره می کند. کار بر روی زندگی نامه 150 نفر از شخصیت های هنری فرهنگی صنعتی در دوره پهلوی دوم. این مساله همان گونه که او خود نیز اشاره می کند تسلط او را بر تاریخ شخصیت های پهلوی بیشتر کرده است.   

قماربازقمار نه نشستن سر میز رولت روسی باشد، که گویی سپردن زندگی به دست حوادث، خود یک قمار سراسری است و انگار همگان قمار می کنند. آری، همگان قماربازند.

کتاب "قمارباز" اثر فئودور داستایوسکی شرح داستانی است بر محوریت قمار. داستان را دو قمار همزمان پیش می برد: یکی صحنه های آشکار بازی بر سر میز رولت روسی است و دیگری بازی ای است که شخصیت های داستان خود را درگیر آن ساخته اند. الکسی ایوانیچ راوی داستان، جوانکی است معلم سرخانه خانواده‌ی ژنرال. ژنرال وارث ثروت هنگفتی است از عمه اش که همگان آن را مادربزرگ خطاب می کنند، از همین رو منتظر تلگراف خبر مرگ "مادربزرگ" بیمار است. لکن این ارثیه‌ی هنوز کسب نشده، یک روی سکه است. دار و ندار ژنرال در گرو موسیو دگریو فرانسوی است و قمار بزرگ درست از همین جا آغاز می شود. چرا مادربزرگ نمی میرد؟ تا کی منتظر فتح الفتوح ماندن؟ لکن قمار است و قمارباز اگرچه برای برد وارد بازی می شود اما همواره قرار بر پیروزی نیست و این بار ژنرال می بازد. مادربزرگ نمی میرد و به جای تلگراف، این خود مادربزرگ است که به هتل محل اقامت ژنرال می رود. آیا بازی تمام شده است؟ نه، قمار هیچ گاه پایانی ندارد.

"قمارباز" را بیش از آن که یک اثر هنری بیابم یک داستان سرگرم کننده دیدم. لکن این داستان با مهارت و ظرافت نوشته شده است و اگرچه کتاب شروع به نظر خسته کننده ای دارد اما به یکباره داستان اوج می گیرد و این اوج نه یکی دو صفحه و ده صفحه و بیست صفحه، که تا انتهای کتاب باقی می ماند. 
شرح بازی مادربزرگ بر سر میز رولت روسی و داستان برد و باخت هایش، شرح حال خراب پولینا و قمار ایوانیچ و حضور آقای استلی انگلیسی، داستان حضور راوی داستان در پاریس و ماجرای عاقبت خانواده ژنرال اوج های پیاپی کتاب اند که سبب می شود قمارباز از آن دسته کتاب هایی باشد که از دست خواننده به زمین گذاشته نمی شود.

اما با وجود این جذابیت سراسری داستان، خواننده ایرانی را فضای داستان آزار می دهد. از این رو که عناصر اصلی داستان برای او ملموس نیست. هر آن چه هست یک خیال است. شاید بتوان خلاف گفته قبلی، این خیال را نه یک آزار، بلکه نقطه قوت کتاب دانست. چرا که فضای ناملموسی که پیشتر خواننده تجربه نکرده است جذابیت های داستان را دو چندان می کند. اما بهرحال فضای داستان یک فضای ایرانی نیست و پیام داستان اگرچه تا حدی یک پیام سراسری انسانی است، اما بیشتر رنگ و لعاب روسی دارد تا ایرانی و به همین سبب ارتباط بین مخاطب ایرانی و کتاب، هیچ گاه از "احساس خواندن یک کتاب" فراتر نمی رود. از همین رو بود که "قمارباز" را بیش از یک اثر هنری، یک داستان نامیدم. آدم باید سر میز رولت روسی نشسته باشد، باخته باشد، برده باشد، اضطراب پیش از ایستادن گردونه قمار روسی را تجربه کرده باشد، در پارک، گردن بلوری  معشوقه اش را وقت صحبت با وی دیده باشد، مرز بین عشق و هوسش را نداند و خلاصه کلام باید یک روسی بزرگ شده روسیه آن دوران باشد تا تک تک جملات کتاب را حس کند. توصیف فرانسویان و انگلیسی ها از زبان شخصیت های روس داستان برای من ایرانی چندان ملموس نیست. من داو قمار بچه‌های روستای زمینج را در سوز زمستان خشک ایرانی در طویله خانه سلوچ بهتر درک می کنم تا بازی عیاشان روس را بر سر میز رولت روسی. دلبری هما از سید میران برای من ملموس تر است تا بوسه ایوانیچ بر پاهای عریان مادمازل بلانش در یک فضای سرد اقتصاد تزاری. اگرچه باز هم باید تاکید کنم این ناملموس بودن خود یکی از دلایل جذابیت "قمارباز" و دیگر کتبی است که فضای داستان بسیار از فرهنگ و تاریخ زندگی ما به دور است. چرا که به طور حتم یکی از مهم ترین رسالت های ادبیات، همین انتقال تجربیات و فرهنگ روزمره ملت ها به یکدیگر و مخاطبان غیر بومی است. با این حال، من در یک تضاد شاید ناشی از شرایط این روزهای زندگی ام، "قمارباز" را با یک چنین نگاهی خواندم. آری، علاقه‌ی این روزهای من نوشته های ایرانی اند...

پ ن: من ترجمه ای را که آقای صالح حسینی انجام داده بودند و نشر نیلوفر منشر ساخته بود خواندم که بسیار دلنشین و روان بود. آقایان جلال آل احمد و سروش حبیبی نیز این کتاب را ترجمه کرده اند.

 

 

سفرنامه ناصرخسرواین که مردی، درست هزار سال پیش، از دوگانه سفر- شراب، سفر را برگزیند و سفر می کند و می نویسد آن چه بر او گذشته است، بازتعریفی است از پختگی، انتخابی بین مسئولیت پذیری و لاقیدی، که در شروع کتاب به صورت کاملا پنهان مطرح می شود. صحبت از "سفرنامه ناصر خسرو" است، شرحی بر سفر هفت ساله ابومعین حمید الدین، ناصر بن خسرو القبادیانی المروزی، که به قصد سفر حج شهرهای بسیاری را گذر می کند و باز میگردد.

"شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت: چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخردی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده بود. پس به سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. "

این گونه است که دبیر دیوان عزم سفر حج می کند: از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است."

سفرنامه ناصر خسرو کتاب شیرینی است. از دو جهت. یکی تاریخ نوشته شدن کتاب است. 437 هجری قمری تا 444، حدود 425 هجری خورشیدی، چیزی نزدیک به 970 سال پیش. این رقم آن قدر رقم با صلابتی است که ناخواسته به کتاب و شرح این سفر، عظمت و اهمیتی والا می بخشد. یعنی توصیفاتی که خواننده از اوضاع و احوال آن روزگاران می خواند مسلما برایش جذابیت زیادی دارد. دوم نثر کتاب است، هم از جهت جمله بندی و انتخاب کلمات، که آهنگی خوش دارد و هم به دلیل علاقه ای که مخاطب کتاب می تواند به ساختار زبان فارسی در یک هزار سال پیش داشته باشد.

در واقع کتاب شرح چهار سفر حج است. یعنی ناصرخسرو در این سفر هفت ساله چهار بار به مکه می رود و لکن فقط یک بار توصیف حج می کند، حج چهارم. بقیه کتاب مربوط است به شرح دیده هایش از شهرهایی که در مسیرش قرار دارند و شرح اتفاقات و ابنیه و آداب و مراسم و کشاورزی و صنعت و  آدم ها. از بلخ به تبریز می رود و از تبریز به ترکیه امروزی و شهرهای بسیاری را پشت سر می گذارد تا لبنان و سوریه و فلسطین و مصر امروز. از مصر به مکه می‌رود و باز می گردد تا نهایتا پس از سفر چهارم به حج، از صحرای عربستان می گذرد و بصره و اصفهان و خراسان را پشت سر می گذارد و به بلخ و دیدار برادر می‌رسد.

نگاهی به کتاب "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ

رمان "جای خالی سلوچ" نوشته محمود دولت آبادی،‌با این جملات آغاز می شود و پس از آن حدود 400 صفحه دیگر ادامه می یابد. اما خواننده در پایان داستان در می یابد که انگار تمامی داستان در این جملات آغازین نهفته بوده است. «مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود" و دولت آبادی در جمله دوم خیلی چیزها را آشکار می کند: "بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر". "مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر".

داستان مربوط است به دهه 50 خورشیدی.  به سال هایی که اصلاحات ارضی آرایش اجتماعی کشور را برهم زده است و نظم اقتصادی جدیدی در حال شکل گیری است. نظمی که قرار است سلوچ هیچ ندار را له کند و لکن او یک شب می رود،‌آن گونه که انگار برای همیشه رفته است. او می رود چون نمی توانسته بایستد. در نظم پیشین جایی برای او نبود. در نظم جدید نیز هم. جایی برای ماندن نیست. پایی برای ماندن ندارد دیگر. می رود،‌بی خبر.  اکنون داستان حول مرگان می چرخد. مرگان است و سه بچه. مرگان است و نگاه جامعه ای فقیر به زن بی سرپرست بی مرد. مرگان در زندگی روزمره روستای زمینج یک گوشه افتاده است، گویی کسی از آن ها سراغی نمی گیرد،‌لکن دولت آبادی او را شخصیت اصلی داستانش کرده،‌حالات و تفکرات او را در کشاکش اتفاقاتی که برای او و بچه هایش می افتد به دقت و با ظرافت توصیف کرده. از زخم زبان ها و حال او، از فقر و نداری و صورت به سیلی سرخ کردن های او، از دردهای او دقیق و گیرا می نویسد.

 بی شک مرگان شخصیت اصلی داستان و قهرمان شخصیت هاست لکن بدبخت است چرا که در جامعه ای که زن ها را به مردان می شناسند، ‌شویش بی خبر رفته و او مانده است و سه فرزند و نداری. حتی محمود دولت آبادی نیز عنوان کتاب را به اسم مرگان نزده است و نبودن سلوچ را مهم تر از بودن مرگان دانسته،‌ شاید از آن جهت که بر مردسالار بودن فضا بیش از پیش تاکید کند.

انقلاب سفید اجرا شده است و قرار است کشاورزی ایران از طریق یک پارچه سازی و ماشینی شدن کمی مدرن گردد و محصولات بیشتری عاید ملت گردد لکن کشور همچنان کهنه است و اصلاحات تازه یک اصلاح از بالا به پایین و اجباری است. و در لابه لای آن های و هوی تبلیغاتی که برای اصلاحات ارضی راه انداخته اند روح کهنه ملتی است در هم پیچیده و خرد،‌ منکوب شده در تاریخ،‌ فراموش شده‌ی خدا و فراموش کرده‌ی خدا. خدا نشناس اند این ها. هم از این جهت است که در روستای زمینج، جایی که داستان در آن اتفاق می افتد، ‌آن هم در سال های دهه 50،‌ اسمی از مسجد آورده نمی شود. و جز یک جا که کلاشی به گدایی بر بالای سر مرده ای قرآن می خواند در هیچ جا نشانی از نماز و قرآن دیده نمی شود. در چنین فضایی "اصلاحات" معنایی ندارد. شکست اصلاحات ارضی نزدیک است.

جای خالی سلوچ شاید نقد انقلاب سفید است از طریق گزارش سختی هایی که یک خانواده در یک روستای دورافتاده می بینند. داستان سختی هایی است که بخشی از جامعه در طرح تحول اقتصادی دوران می بیند.  از این جهت شبیه است به "خوشه های خشم" جان اشتاین بک. در آن جا هم اصلاحات اقتصادی بر پایه کشاورزی، خانواده ای امریکایی را مجبور به مهاجرت می کند و داستان آن کتاب نیز داستان سختی ها و تلخی هایی است که در مسیر مهاجرت برای شخصیت های کتاب پیش می آیند. خوشه های خشم برنده جایزه نوبل شده است و شهرت بیشتری از جای خالی سلوچ دارد. لکن برای خواننده ایرانی،‌ جای خالی سلوچ چیز دیگری است. در خوشه های خشم،‌ویسکی خوردن ها، رقصیدن ها، پشت کامیون زیر لحاف عشق بازی کردن ها، ‌مزرعه های بزرگ ذرت و کالیفرنیا و امریکا برای خواننده ایرانی غریبه است. شاید محور اصلی داستان "خوشه های خشم" یک موضوع جهانی باشد لکن پس زمینه داستان، ‌بستر داستان، غریبه است و ناآشنا. اما در این سو "مرگان" خودِ خواننده ایرانی است. خشمش،‌ مهربانی اش،‌ زندگانی اش،‌ حسش، لبخندش،‌ شوقش،‌ اندیشه اش،‌ همه،‌ خودِ خواننده است. مرگان خود ماییم انگار و نه فقط مرگان که تک تک شخصیت های کتاب و روابط بین آن ها برای خواننده ایرانی آشنا و دلچسب است.

داستان "جای خالی سلوچ" داستان فقر است و نداری. نه از آن فقرها که گاه بر انسان و خانواده اش حادث می شود، داستان فقری عمیق و ماندگار و کهنه. از میوه ها فقط خربوزه می دانند چیست و هندوانه و گهگاه گوجه. زردآلو را وصفش را نیز شنیده اند...

محمود دولت ابادیدر این میان فرهنگ عامه ایرانیان بسیار جذاب روایت شده است. رنج های مرگان. او شویی دارد که بی خبر رفته است و به همین دلیل مرگان اکنون در برزخی است که نمی داند زن است یا بیوه زن. و بدتر از آن ندار است و لذا مدام برایش سخت تر می شود روزگار. برای بچه هایش اتفاقاتی می افتد که اگر اندکی نان در سفره اش داشت این گونه نمی شد. نه هاجر را در بچه سالی شوی می داد، نه عباسش پشمال داستان می شد، نه ابراوش بر او خشم می گرفت و حرمت مادری می شکست. اما، مرگان باید بشکند. چه آن زمان که به او در کشاکش دعواها توهین می کنند،‌ چه آن هنگام که در قبال کار کردنش در خانه مردم مزد کارش را می دهند،‌ چه آن زمان که بر او دل می سوزانند و مهربانی می کنند و چه آن هنگام که دختر شوهر می دهد، ‌چه آن هنگام که در پستوی تاریک خانه ای تنبان از پایش به در می کنند،‌چه آن زمان که می خواهند آقا بالاسر او باشند و چه آن هنگام که قصد رفتن از زمینج می کند. مرگان مدام در حال شکستن است و لکن او سرسختانه مقاومت می کند. دولت آبادی اگرچه ترسیم گر فضای فقر است لکن مفهوم امید به هیچ عنوان از هیچ صفحه و هیچ صحنه ای از کتاب بیرون نمی رود. جای خالی سلوچ داستان امید است. مفهوم امید در توصیفی که مرگان از آمدن بهار و تابستان برای دخترش هاجر می کند یکی از بی نظیرترین امیدوارانه هاست.

 در جای خالی سلوچ توصیفات کتاب و جمله بندی ها،‌ فضاسازی ها و روایت اتفاقات بی نظیر و یگانه است و خواننده را مدام مترصد نگاه می دارد. کتاب همه اش در اوج است. هیچ جایی نیست که داستان کتاب فروبیفتد و خسته کننده بشود. جمله جمله کتاب دقیق است و جذاب. داستان همه اش در اوج است لکن داستان ماجراهایی دارد بلندتر از همه اتفاقات کتاب. داستان دعوای مرگان و سالار عبدالله بر سر مس ها،‌ ماجرای دعوای ابراو و عباس، داستان قماربازی عباس و قورت دادن سکه ها،‌ماجرای خواستگاری کردن هاجر از مرگان توسط علی گناو در قبرستان، ماجرای خشم ابراو بر مادر و داستان فرار میرزا حسن و ... اما بدون شک جذاب ترین بخش کتاب ماجرای شتر چرانی عباس است و دعوای او با لوک سیاه بهار مست و اتفاقاتی که پس از آن می افتد. قلم دولت آبادی نیازی به معرفی و تبلیغ ندارد. شاید اگر ایران نیز قوانین کپی رایت را پذیرفته بود،‌دل ما هم به بردن نوبل ادبی شاد می شد، لکن این روزها حتی به زوال کلنل هم نگاه تنگی هست. این کتاب را باید خواند. چند بار هم خواند. از آن جا که روح فرهنگ و جامعه ایرانی در گذر زمان چنان هنرمندانه در آن دمیده شده است که آدمی گویی تاریخ کشورش را می خواند. تاریخی فراتر از فلان روز و فلان شاه و بهمان دولتمرد و تصمیم فلان شخص و هوس فلان مقام بلند پایه. تاریخی دقیق از روزها و شب های همه مردمان یک سرزمین. تاریخ اصلاح امور است و داستان فقر است و داستان سختی ها و  داستان امید. جای خالی سلوچ بیش از همه داستان امید است.

شوهر آهو خانم

او شوهر آهو خانم است، بزرگ کسبه شهر، رئیس صنف نانواداران کرمانشاه، پنجاه سال ریسیده است و خانه خریده،‌نان پخته است و باغ خریده، زمین و مغازه نانوایی دارد و چهار فرزند هم مایه سعادت او را تکمیل می کنند. لکن عشق پیری‌ پنبه می کند هر آن چه او در سالیان دراز رشته است...        

شوهر آهو خانم عنوان کتابی است از علی محمد افغان که داستان مصیبت ها و حالات و احوالات زنی به نام آهو را نقل می کند. داستان در میان سال های 1310 تا 1320 در کرمانشاه اتفاق می افتد. سید میران شوهر آهو خانم که از بزرگان کسبه شهر است در دهه پنجم زندگی در یک سری اتفاقات،‌عاشق زنی به نام هما می شود. هما زنی است که شهری شیفته اویند لکن گویی دامن این زن مطلقه زیباروی جوان که دو فرزند هم دارد از دستان آلوده به دور بوده است. او دل سید میران را می برد و هووی آهو می شود. و از اینجاست که داستان آغاز می شود.

سید میران و دو راهی آهو-هما و حالات و روزگار این سه نفر،‌درون مایه اصلی داستان را تشکیل می دهد. آهو برای سید میران اعتبار است، خانواده است،‌ تاریخ زندگی اوست و مادر چهار فرزندش، کسی است که پا به پای او چندین سال تلاش کرده تا از نداری به بزرگی رسیده  و بزرگ کسبه شهر شده است، اما هما این گونه نیست. او برای سید میران مایه بی اعتباری است، لکن یک پری است. یک حوری وش افسانه ای است و استراحتگاهی برای فرار سید از غم های دنیا.  ‌کسی است که سید میران می خواهد در آغوشش جان سپرد.            
داستان شامل چند محور اساسی است که همزمان با هم پیش می روند. "اعتبار"، " خانواده" ، "عشق" ، "هوس" ،‌ و "جامعه". نویسنده با انداختن هما به دامان بزرگ کسبه شهر،‌کسی که ایمان و اخلاق و اعتبارش در شهر زبانزد همه است، کسی که در دهه پنجاه زندگی به سر می برد، می خواهد خواننده را غافل گیر و کشش داستان را بیشتر کند.

دون کیشوت و نبرد آسیاب های بادی
آدم را جادو می کند دلاوری های دن کیشوت، آن گاه که لباس رزم می پوشد و برای بسط عدالت، خطر می اندازد جان شیرین را. مسیر عدل و دادگری پر خطر است و پر ماجرا. و چه ماجراها و چه داستان ها که قهرمان قصه‌ی ما پیش رو دارد. آه چه دشمنان بدطینت که دن کیشوت سرشان را می زند، چه دستان دیوها که دن کیشوت قطع می کند، چه ضربه ها که بر پیکر ظالمان فرود می آورد، چه ستمدیدگانی که آزاد می کند از زیر بار ظلم؛‌و چه نیک پاداشی که دن کیشوت می بیند. چه نیک داستان که سروانتس نقل می کند. "دن کیشوت" مردی است گمشده در زمان. وی باید سال ها قبل تر از آن چه هست به دنیا می آمد. در آن صورت شاید یکی از شوالیه های دوران می شد و دیگر دن کیشوتی که ما می شناسیم وجود نمی‌داشت.

 "دن کیشوت" مردی است نیک اندیش و خیرخواه،‌آرمان های والا در سر دارد و چو دیگر آدمیان احساس عادل بودن می کند. لکن در دورانی که رسم و آیین پهلوانی و شوالیه گری به پایان رسیده، بر اساس کتاب ها و خوانده هایش، هوس پهلوانی به سرش می زند،‌لباس کهنه ی شوالیه ها را می پوشد، نیزه به دست می گیرد و سوار بر اسب نازنین اش "رسی نانت" گرد جهان می گردد تا شاید وارث خلف اسلاف خود باشد. حال آن که دوران این حرف ها گذشته است و تضاد درست از همین جا آغاز می شود و تا پایان کتاب ادامه می یابد. در واقع تا دن کیشوت هست این تضاد وجود دارد. دن کیشوت که نتوانسته در دنیای رو به تغییر، هویتی برای خود تعریف کند به ناچار چاره در گذشته می بیند. دست می برد و از میان اسطوره ها و افسانه های تاریخ بزرگترین ها را بیرون می کشد و هویتش را بر اساس آن ها تعریف می‌کند. از این رو هویت دن کیشوت یک هویت جعل شده است. یک هویت نامربوط است. آن چه وی دارد یک "آشفته هویت" است. تاریخ انقضای هویت و تفکر وی گذشته، دیگر دنیا دنیای شوالیه ها نیست. لکن دن کیشوت به گونه ای چنین هویت مخدوشی را بازتعریف می کند که دیگر وجود او یک الزام تلقی می شود. روایتی که روزگار نو بیان می کند،‌برای وی جایی در نظر نگرفته، از همین روست که او تصمیم می گیرد " سنت"ای را زنده کند و ادامه دهد. و در این مسیر چنان بر آن سنت پافشاری می کند که حتی آسیب ها و ضربه های مسیر هم وی را به خود نمی آورد.

سروانتس(1) دن کیشوت را نجیب زاده ای از شهر مانش می داند. یک روز او از صندوقچه ی بازمانده از نیاکان اش زره ای بیرون می کشد و هیکل نحیفش را در آن می پوشاند. اسبی نحیف بر می دارد و عزم سفر می کند. بی خبر راه می افتد تا " انتقام تعدی ها را بکشد،‌در رفع ظلم ها بکوشد، بیدادگری ها را جبران نماید، جلو تجاوزها را بگیرد، و حساب ها را تصفیه(2) کند.". اهداف و آرمان هایی که او در سر دارد همان آرمان های راستی و درستی و یاری به مظلومین و اصلاح امور است،‌لکن روشی که به کار می گیرد با دنیای جدید هم خوانی ندارد. اما وی چنان غرق در اندیشه های تاریخ گذشته است که متوجه این ناهمخوانی نمی شود،‌ و همین او را در چشم دیگران "مجنون" جلوه می دهد.

این جنون او زود هویدا می شود و کار دستش می دهد و او را به خانه بازمی گردانند. دن کیشوت اما در عزم خود راسخ است. یا باید در دنیای جدید گم شود، یا تحلیل خودش را از دنیا ارائه دهد تا بتواند باقی بماند و نقشی بازی کند.  او را یک بار به خانه بازگردانده اند، پس حس می کند که در این مسیر، به همراهی که در صحنه های پیش رو تاییدش کند نیاز دارد. از این روست که سروانتس دن کیشوت را یاری می رساند و سانکوپانزا را در مسیر وی قرار می دهد. سانکو پانزا دن کیشوت دیگری نیست، اما او هم نمی تواند اندیشه های دن کیشوت را تحلیل کند و فریب وعده های وی را می خورد و در مسیر پهلوانی،‌ ارباب جدیدش را همراهی می کند. اگرچه ‌ اندک آگاهی او از واقعیت برخی داستان ها،‌ گاه به گاه وی را متزلزل می کند؛ اما وعده " حکومت مادام العمر بر جزیره" ای که دن کیشوت به وی داده است این تزلزل را می پوشاند.

حضور سانکوپانزا یک حضور معمولی نیست؛ وی باید نقش تایید کننده دن کیشوت را بازی کند. وی دچار توهمات دن کیشوت نیست،‌اما اسیر توهمات اربابش می شود. گناه او همراهی کردن دن کیشوت است. شاید اگر او، دن کیشوت را همراهی نمی کرد و دل به دلش نمی دادند،‌دن کیشوت منصرف می شد و بازمی گشت. شاید آن موقع دن کیشوتِ تنها را راحت تر می شد قانع کرد. لکن اکنون که سانکوپانزا دعوت مولایش را لبیک گفته دن کیشوت شخص دیگری است. او اکنون مریدی دارد همیشه همراه. یک کوله بار کتاب پهلوانی خوانده،‌آشنا به تاریخ شوالیه ها و نبردها و اسطوره ها و افسانه هاست.اکنون او هر اتفاقی می افتد بر اساس خوانده هایش تحلیل می کند؛ هر آن چه می بیند وی را به یاد یکی از صحنه های تاریخی می اندازد. تاریخی که او "دانا"ی آن است و هویت وی بدان گره خورده است و از همین روست که به آن توسل می جوید. تحلیلی که او از رویدادها ارائه می دهد به گونه ای است که مستقیم یا غیر مستقیم به تایید اندیشه و رای او منجر می شود.دون کیشوت

او حتی به تقلید از اسطوره های بزرگ تاریخ،‌دلبری برای خود دست و پا می کند تا بتواند در پیشاپیش هر نبرد دل به دلبرش بسپارد. ازین رو "بانو دولسینه دوتوبوزوی زیبارو" در داستان حضور پیدا میکند. عنوانی که دن کیشوت به یکی از زن های روستای مجاور داده، زنی که روحش ازین خیال پردازی ها خبر ندارد. به طور حتم وجود چنین عشقی! کامل کننده آرمان های دن کیشوت است. تفکر او دیگر یک تفکر و اندیشه نیست، یک رسالت است. دن کیشوت باید قهرمانی باشد برای دلبر دیرینش دولیسینه دوتوبوزوی زیبا رو. از همین جهت است که پس از هر نبرد، دن کیشوت به افراد حاضر در ماجرا رو می کند و می گوید به فلان روستا بروند و داستان حماسه ای که دون کیشوت خلق کرده را برای بانو دولسینه دو تو بوزو تعریف کنند. در واقع حضور فیزیکی سانکوپانزا و در دسترس نبودن بانو دولسینه دوتوبوزو، دو روی یک سکه اند. هر دو دن کیشوت را یاری می دهند تا وی بتواند اظهار وجود کند. هرگاه این یک نتوانست آن یکی. در کنار این دو، زبان دن کیشوت نیز مدد رسان است. وی در پس هر اتفاق چنان سخن سرایی می کند که شایسته پهلوانان و قهرمانان است. فضاسازی و تبلیغاتی به سود خویش به راه می اندازد و در آن فضا ادامه حیات می دهد. او در سخن گفتن استاد است، و همواره به این مطلب توجه دارد که نباید خارج از "تفسیر تاریخی اش" یعنی همان موضوعی که در آن تخصص دارد حرفی بزند. دن کیشوت هست، چون تفسیر او از وقایع هست و ناخودآگاهِ پهلوان ما آگاه است که اگر از تفسیرش عدول کند دیگر دن کیشوتی نخواهد ماند. وی همواره بر رای خویش می ماند. حتی آن جا که کاروان زندانیان به زنجیر کشیده شده‌ی محکوم به کار اجباری در کشتی را آزاد می کند و آن زندانیان به جای تشکر وی را کتک می زنند و لباس هایش را می برند،‌باز هم کوتاه نمی آید. او می داند وقایع هیچ گاه پایانی ندارند و به انتظار پیروزی در نبردی دیگر و به کرسی نشاندن حرف و نظر خویش از شکست هایش می گذرد. لکن در گذر از شکست ها با زبان و تفسیر خاص خودش،‌خویش را سرفراز نشان می دهد.

دن کیشوت آدم ماجراجویی است. همواره دنبال فضایی می گردد تا بتواند در آن نقش بازی کند. از همین روست که پره های آسیاب بادی را بازوان دیوهای بی قواره می بیند،‌لگن سلمانی دلاک را کلاهخود مامبرن می پندارد،‌ کاروانسرای بین راه را قصر باشکوهی تصور می کند و مشک های شراب در چشم او دیو دشمن شاهدخت "میکومیکونا" به نظر می آیند.

از این گونه صحنه ها در داستان زیاد است؛‌هر جا دن کیشوت می رود ماجرایی را با خود می برد .آه این صحنه در فلان کتاب، آه این اتفاق مشابه فلان رویداد برای فلان پهلوان،آه فلان شوالیه هم چنین نبردی داشته،‌آه اگر این مرد اسطوره ای را این کارها در توان بود،‌چرا دن کیشوت را دل چنین کاری نباشد؟ و هزار صحنه و اتفاق دیگر که دن کیشوت مشابه سازی می کند تا بتواند هویت خویش را اثبات کند؛‌لکن در تمامی صحنه ها اشتباه می کند.

سروانتس با بزرگنمایی مشخصه‌ی اصلی رفتارهای دن کیشوت و سوق شخصیت اصلی داستانش به سمت یک جنون، او را کاملا در چشم و ذهن ببننده پر رنگ می سازد. "نبرد دن کیشوت با پره های آسیاب بادی" و "شمشیر زدن هایش به مشک های شراب" اوج جنون و بچگی قهرمان داستان است. وی می خواهد یک قهرمان باشد، لکن نداشتن درک درست از امورات پیش رو وی را مضحکه افراد می کند.

 در صحنه های حماسی کتاب!خواننده اگرچه در دل به حماقت دن کیشوت می خندد،‌اما اندک اندک خود را جزوی از داستان می بیند. تفسیرهای ناهمخوان و ناهماهنگ با روزگار نو، مطلبی نیست که فقط دن کیشوت اسیر آن باشد. خواننده ای که کتاب "دن کیشوت" را به دست می گیرد مدام بین دن کیشوت و سانکوپانزا در رفت و آمد است. خود را می بیند که گاه در لباس سانکوپانزا دن کیشوت را همراهی می کند و گاه یادش می آید که دن کیشوتی است برای خویش و سانکویی همراه خود دارد و از این جهت خود را اسیر نوعی "دن کیشوتیسم" می بیند. دن کیشوتیسمی که اگرچه به دلاور شهر مانش منسوب است اما به طور حتم به پهلوان ما ختم نمی شود. در طول تاریخ بسیاری دیگر بوده و هستند که همچنان جا پای دن کیشوت می گذارند و دنیای جدید را با امورات تاریخ گذشته تحلیل می کنند و از رهگذر این مسیر هویتی برای خویش دست و پا می کنند. هویتی که مخدوش است و چنین خدشه ای چه تضادها که در پی دارد...

 

 1. میگوئل دو سروانتس ساودرا نویسنده خالق دن کیشوت

2. حساب را تسویه می کند و تصفیه مربوط است به آب و مشابه آن ،‌اما به رسم امانت عینا عبارت کتاب نقل شده است.