حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بحران» ثبت شده است

ما شکست خورده ایم. ما تقریبا در همه زمینه ها شکست خورده ایم و از همین است که نالانیم و این حس تلخ روزمره ما ناشی از همین شکست سراسری است. نادرست است اگر با یک جناح بندی فکری یا عقیده ای یا صنفی یا سیاسی ، این ما را به یک دسته تقلیل بدهیم. همه ماهایی که در این گستره جغرافیایی به سر میبریم یا به نوعی با این گستره ارتباط خونی یا تاریخی داریم شکست خورده ایم. ما مردمان شکست خورده امروزیم. این به این معناست که شاید بتوان فردایی روشن تصور کرد و در نظر گرفت لکن آن چه امروز هست یک شکست است. ما مردمان شکست امروزیم. این را روزها به من می گویند.

تصور این که زمینه ای یافت بشود که در آن تا ته خراب کاری ها نرفته باشیم سخت است. تقریبا در اکثریت قاطع زمینه ها گند زده ایم و خودمان هم میدانیم. خوب هم میدانیم و لکن از یک روح بی تفاوتی کلان و رنجی که از آن می بریم، بی تفاوت هستیم نسبت به این خرابکاری ها. محیط زیست مان را که نگاه می کنم حرفی برای گفتن نمی ماند. مساله آب را که نگاه می کنم حرفی برای گفتن نمی ماند. مساله اقتصاد را از هر نوع و با هر زاویه ای که نگاه می کنم حرفی برای گفتن نمی ماند. در کدامین زمینه ما شکست نخورده ایم؟ در ورزش چه گلی به سرمان زده ایم؟ در حوزه فرهنگ و هنر جدا چه کرده ایم و چه می کنیم؟ در فرهنگ روزمره مردمانمان، در کوچه و خیابان ما داریم چه می کنیم؟ در دانشگاه ها چه حرفی برای گفتن داریم؟ آلودگی هوا را نگاه کنید. مساله سلامت را نگاه کنید. ما به "عهد و پیمان" و به "راستی و صدق گفتار" تا چه حد پایبندیم؟ آیا ما مردمان شکست خورده اخلاق نیستیم؟ به نظرم هستیم. به نظرم ما در همه زمینه ها شکست خورده ایم. لکن برای من یک سوال اساسی هست. با وجود این شکست تلخ سراسری، چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چه چیزی صبح ما را شب میکند؟ چه چیزی برگی به کتاب تاریخ ما اضافه می کند؟ شاید این احساس شکستی که من دارم نادرست است. یعنی اگر ما در همه زمینه ها شکست خورده بودیم، نباید روزمان ورق می خورد. اما ورق می خورد و این یعنی ما هنوز یک جاهایی هست که شکست نخورده ایم و این مرا می ترساند. این یعنی هنوز جاهایی هست که ما در آن ها وارد نشده ایم. اگر ما مردمان شکستیم ، پس در آن حوزه ها که ما را سرپا نگه داشته اندهم یکی یکی شکست خواهیم خورد.

می دانید، می ترسم از این گونه که می گذرانیم ایام. روزی نه چندان دور ما ضربه سختی خواهیم خورد. روزی که نه آبی برای ما مانده باشد و نه از این حیف المال چیزی به عدالت تقسیم شده باشد. روزی که باید شهرهایمان را با همه تاریخش بگذاریم و بگذریم. کوله بار ما در آن روزها، اندوهی است هزاران ساله. این گونه اگر پیش برویم ، روزی نه چندان دور همه ما شکست خورده ایم، شکستی تلخ و اندوهگین. ما همه چیزمان را فدای این ژست های نابخردانه مان خواهیم کرد. می ترسم. به والله می ترسم، نکند آن دیوهای خیالی بیابان های داستان ها، واقعیت پیدا کنند و به شهرهای ما بیایند. روزی که ما عداب آن چه بدعهدی ما بود را خواهیم چشید. خشک و تر با هم خواهیم سوخت. نادرست است اگر با یک جناح بندی فکری یا عقیده ای یا صنفی یا سیاسی ، این مای شکست خورده را به یک دسته محدود تقلیل بدهیم. همه ما تلخی این شکست را خواهیم چشید، اگر راه ناصواب را ادامه دهیم...

پ ن: همه دوستان روحیه مرا و امید مرا به آینده و خوش بینی مرا می شناسند. این متن صرفا بر اساس یک حس موقت نوشته شده است و به منزله تلنگری است به خودم و هرگز نباید به عنوان تغییری در دیدگاه من نسبت به مسیر تلقی شود. ایمان راسخ دارم که مجاهدت مردان خدا کارساز خواهد بود...

گویند روزی عبدالله را مصیبت بزرگی رسید. گبری برفت و با وی گفت: ای عبدالله . خردمند آن بود که روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد. عبدالله گفت این سخن بنویسید که حکمت است.

این حکایت کوتاه به خوبی گویای احوالات و رفتارهای بسیاری از ما در امور روزمره است. این روزمره ها نه فقط روزمره های عادی یک شخص، بلکه انگار حافظه تاریخی یک ملت است و دستگاه دولتی ما نیز درگیر و دار همین یک روز و سه روزهاست. چه بسا داستان ها که در زندگی ما اتفاق افتاده است و حال که به عقب بازمیگردیم میبینیم مصلحت در آن بود که داستان به روز سوم نکشد و همان روز نخست آن می شد که باید می شد.

شاید مساله پایان جنگ و برجام دو مثال از این نوع عادات و رفتار ما باشد.(جهت اثبات این مدعا اطلاعات و مطالعات بیشتری لازم است). ما باید تصمیم هایی را که در روزهای پایانی این دو پرونده گرفتیم، زودتر می گرفتیم و تا این اندازه متحمل هزینه نمی شدیم.

 بهرحال در زندگی ما مقاطعی هست که باید تصمیم هایی بگیریم و نمیگیریم. چند راه داریم و می مانیم. کدام را انتخاب کنیم؟ جرات تصمیم گیری را انگار در تاریخ روزمره مردمانمان نداشته ایم و نداریم. پدرم نداشت. پدر پدرم نداشت. پدر پدر پدرم هم نداشت انگار و هر مقطعی از تاریخ را که ورق می زنیم انگار خطی از این بحران هست. بحران تصمیم گیری.

انتخاب گزینه درست، گاه مستلزم گذشت زمان است. یعنی گاهی از میان چند گزینه یکی را برمیگزینیم که تاریخ فرارو نشان میدهد، انتخاب ما درست نبوده است. با این حال تعلل در تصمیم گیری به مصلحت نیست. به نظر باید یک زنجیره ای از این تصمیم گیری های نادرست در تاریخ روزمره مردمان و ذهن هشیار جامعه ما باشد که ما این گونه شده ایم. گاه تصمیم نمی توانیم بگیریم. برای ما سخت است. کدام را باید برگزید و لکن پیش می رود زمان، تا جایی که فرصت ها از دست برود و چاره ای نماند. تنها یک گزینه پیش روی ماست و انگار حال خیال ما راحت است. همان را انتخاب می کنیم. اما مصلحت قطعا این نیست که ما فرصت ها را از دست بدهیم.

من جوان ایرانی، این بحران را در تمام زندگیم داشته ام. کنکور و انتخاب رشته. ادامه تحصیل و مساله کار و اشتغال. انتخاب رشته و انتخاب شغل. غولی کثیف به نام خدمت وظیفه اجباری. هر دم با من جوان ایرانی این بحران همراه بوده و هست. حتی در اندیشه هایم نیز انگار این بحران بوده است. بحرانی در تصمیم اندیشه ها. از سر همین تن دادن به تنها راه ممکن است که ما بسیاری از عذاب ها را در تاریخ مان تحمل کرده ایم. به توپ بستن مجلس را تحمل کرده ایم. کشف حجاب را تحمل کرده ایم. کودتای امریکایی را تحمل کرده ایم. انقلاب و انحصارگری را تحمل کرده ایم. حجاب اجباری را تحمل کرده ایم. سربازی اجباری را تحمل کرده ایم. دلار 3500 تومانی را هم تحمل کرده ایم. همه این ها را که بر میگردیم و مرور می کنیم، تاریخ را که از آخر به اول می خوانیم و دوباره که می خوانیمش، همه اتفاقات انگار از این نبود جرات تصمیم گیری بوده است. انگار ما مردمان انتخاب یک گزینه از میان یک گزینه ایم. گمراهی آشکار. الله اعلم که چاره چیست...