حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

به سبب یک بار درخواست تعجیل در اعزام، به عنوان نیروی مازاد معرفی شده بودم و محل و نیروی خدمتم در برگ آبی که اواسط امردادماه آمده بود، مشخص نبود. روز شنبه 1 شهریور 93 که روز اعزامم بود  یعنی درست یک روز پس از آن قطع سراسری آب در شهر اصفهان و برخی شهرستان های اطراف،‌ رفتم حوزه اعزام یعنی شهرک آزمایش اصفهان در جاده بهارستان، بعد از سپاهان شهر. کمی بیرون از شهرک منتظر ماندیم تا ساعت 7 صبح شد و در کوچکی را باز کردند. تمامی جمعیت مشمولان سرباز در صف ایستادند تا به ترتیب وارد شوند. خانواده ها هم بودند و کنار صف پابه‌پای فرزندان خود می آمدند تا فرزندان داخل رفتند و آن ها پشت ماندند. من اوایل صف بودم و درک دستی از جمعیت نداشتم،‌اما جمعیت بسیار زیاد بود. داخل رفتم. حدود 100 نفر در چند صف ایستاده بودند. ما هم رفتیم و در صف ایستادیم. ایستادیم و ایستادیم و ایستادیم و همچنان مشمول سرباز بود که داخل می آمد. تا حدود 7:50 دقیقه جمعیت داخل آمد. شاید حدود 2یا 3 هزار نفر. تا چشم کار میکرد پسر جوان ایستاده بود. بیشتر سرها ماشین شده بود، ‌اما بودند معدود افرادی که بدون ماشین کردن سرشان آمده بودند. عده ای زود خسته شدند و نشستند، به خاطر همین راحت تر می شد انتهای جمعیت را دید. شاید صد متر یا بیشتر، ‌طول صف ها بود. بدون نظم و بدون هرگونه توجیه تا 8 ما را زیر آفتاب نگه داشتند. هیچ کس نبود که ازش سوالی بپرسیم،‌هیچ کس نبود که سامانی به این جمعیت بدهد. ساعت 8 اما یک مرد نسبتا 50 ساله، شاید فرمانده، با لباس پلیس آمد و گفت همه بنشینند. نشستیم. همه ساکت. که صدای آقای شاید فرمانده به همه برسد. بعد یکی یکی پادگان ها را می خواند و مشمولان هر پادگان بلند می شدند و به گوشه ای می رفتند و