حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جامعه» ثبت شده است

یادداشت قدیمی
روزهای خوبی نیست. خیلی ها از ایران رفته اند و این احساس خروج از ایران که قبلا مربوط بود به جوان های دانش آموخته دانشگاه های مطرح کشور،الان رسیده است به همه. تقریبا همه میخواهند بروند. صرف نظر از این که می توانند یا نه. این احساس بدی است. انگار نفرینی است بر سرزمین من. آب نیست و همه جا دارد بیابان می شود و ترسناک است به غایت. اقتصاد در آستانه ونزوئلایی شدن است. صفرهای بسیار بر رقم های بازار. من ده هزار واحد پول رایج مملکت را دادم به یک تاکسی تا مرا از ابتدای خیابان تا انتهای خیابان آورد. با همین ده هزار واحد پول رایج کشور حتی یک بطری کوچک آب هم نمی دهند. پنجاه هزار واحد پول رایج کشورم را دادم و یک افتابه خریدم. تا این حد خار و ذلیل شده است آن چه باید ارج می داشت. سرزمینم در حال نابودی است و من به چشم خویشتن دیدم نگارم می رود.
سفر دیروز تهران خیلی ناراحت کننده بود. عجیب مردمان خسته ای بودند و عجیب شهر آشفته و عجیب سراسیمگی پیدا در شهر و مردمان. همه می دوند و به ناکجا آباد می روند انگار. این تصویر عیان پایتخت ایران است. شهری که روزگار نه چندان دور پر از باغ و درخت و هوای خوش بود و امروز آن گونه ای است که خوش نیست و نیکو نیست این شهر.

برخی ها جنگ طلبند، چون فقط در جنگ است که هویت می یابند. ایشان مردان همیشه خراب کار تاریخ اند. مباد اوضاع به دست ایشان حواله کردن. 
برخی ها راحت طلبند، چون نه هر مرد را هنر رزم. ایشان هم مردان همیشه خراب کار تاریخ اند. مباد ایشان را بی حساب ارج نهادن.
مرد خدا از جنگ نترسد، لکن به وقت جنگ هم برای صلح و آرامش گام بردارد، چه رسد به وقت صلح. مرد خدا هویتش در جنگ نیست، در صلح است که شکوفا شود. لکن در صلح هم مردانه برای غلبه بر مشکلات می جنگد. اراده مرد خدا بر تداوم صلح است با رعایت عدالت. مباد سکوت و انفعال در مقابل بی انصافان تاریخ.

مریدی شیخ را پرسش کرد: چگونه باشد فراوانی اضمحلال اخلاق؟

شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد پاسخ بداد: فساد را قاصدی است و قاصد فساد حاکم فاسد است.

هرگز گمان مبر که در این فساد پر شرر/ سهمی نداری و کناری نشسته ای

چون بر فساد نظاره کردی و سکوت/ اخلاق خویش را به ریش بدان ببسته ای

پس شد آن چه سنت الهی و تقدیر محتوم تاریخ بود. الله اعلم از تدبیر امور که به دست مردان خدا باشد...

گویند روزی عبدالله را مصیبت بزرگی رسید. گبری برفت و با وی گفت: ای عبدالله . خردمند آن بود که روز نخست آن کند که پس از سه روز خواهد کرد. عبدالله گفت این سخن بنویسید که حکمت است.

این حکایت کوتاه به خوبی گویای احوالات و رفتارهای بسیاری از ما در امور روزمره است. این روزمره ها نه فقط روزمره های عادی یک شخص، بلکه انگار حافظه تاریخی یک ملت است و دستگاه دولتی ما نیز درگیر و دار همین یک روز و سه روزهاست. چه بسا داستان ها که در زندگی ما اتفاق افتاده است و حال که به عقب بازمیگردیم میبینیم مصلحت در آن بود که داستان به روز سوم نکشد و همان روز نخست آن می شد که باید می شد.

شاید مساله پایان جنگ و برجام دو مثال از این نوع عادات و رفتار ما باشد.(جهت اثبات این مدعا اطلاعات و مطالعات بیشتری لازم است). ما باید تصمیم هایی را که در روزهای پایانی این دو پرونده گرفتیم، زودتر می گرفتیم و تا این اندازه متحمل هزینه نمی شدیم.

 بهرحال در زندگی ما مقاطعی هست که باید تصمیم هایی بگیریم و نمیگیریم. چند راه داریم و می مانیم. کدام را انتخاب کنیم؟ جرات تصمیم گیری را انگار در تاریخ روزمره مردمانمان نداشته ایم و نداریم. پدرم نداشت. پدر پدرم نداشت. پدر پدر پدرم هم نداشت انگار و هر مقطعی از تاریخ را که ورق می زنیم انگار خطی از این بحران هست. بحران تصمیم گیری.

انتخاب گزینه درست، گاه مستلزم گذشت زمان است. یعنی گاهی از میان چند گزینه یکی را برمیگزینیم که تاریخ فرارو نشان میدهد، انتخاب ما درست نبوده است. با این حال تعلل در تصمیم گیری به مصلحت نیست. به نظر باید یک زنجیره ای از این تصمیم گیری های نادرست در تاریخ روزمره مردمان و ذهن هشیار جامعه ما باشد که ما این گونه شده ایم. گاه تصمیم نمی توانیم بگیریم. برای ما سخت است. کدام را باید برگزید و لکن پیش می رود زمان، تا جایی که فرصت ها از دست برود و چاره ای نماند. تنها یک گزینه پیش روی ماست و انگار حال خیال ما راحت است. همان را انتخاب می کنیم. اما مصلحت قطعا این نیست که ما فرصت ها را از دست بدهیم.

من جوان ایرانی، این بحران را در تمام زندگیم داشته ام. کنکور و انتخاب رشته. ادامه تحصیل و مساله کار و اشتغال. انتخاب رشته و انتخاب شغل. غولی کثیف به نام خدمت وظیفه اجباری. هر دم با من جوان ایرانی این بحران همراه بوده و هست. حتی در اندیشه هایم نیز انگار این بحران بوده است. بحرانی در تصمیم اندیشه ها. از سر همین تن دادن به تنها راه ممکن است که ما بسیاری از عذاب ها را در تاریخ مان تحمل کرده ایم. به توپ بستن مجلس را تحمل کرده ایم. کشف حجاب را تحمل کرده ایم. کودتای امریکایی را تحمل کرده ایم. انقلاب و انحصارگری را تحمل کرده ایم. حجاب اجباری را تحمل کرده ایم. سربازی اجباری را تحمل کرده ایم. دلار 3500 تومانی را هم تحمل کرده ایم. همه این ها را که بر میگردیم و مرور می کنیم، تاریخ را که از آخر به اول می خوانیم و دوباره که می خوانیمش، همه اتفاقات انگار از این نبود جرات تصمیم گیری بوده است. انگار ما مردمان انتخاب یک گزینه از میان یک گزینه ایم. گمراهی آشکار. الله اعلم که چاره چیست...

شیخ بر مسیری قدم نهاده، گامی در پی گامی دیگر، می رفت و مریدی گام ها با سرعت، آمد و از شیخ بگذشت. شیخ او را بگفت به کجا چنین شتابان؟ علت را بگو از این عجله که بر گام های تو هویداست.

پاسخ بداد: کاری است عجالتا در قضا افتاده و اهمال نشاید.

فرمود: اهمال در هیچ کاری نشاید. علت عجله را بازگو.

پاسخ بداد: یا شیخ، عجله دارم و باید کارم را هر چه سریع تر انجام دهم.

فرمود: این قدم ها که تو می گذاری بر زمین، معنایی دارند. تو زودتر به کارت می رسی لکن کارت از چنگال تو بخواهد رفت. چرا که با این گونه رهپیمودن که تو میکنی، همیشه دیر است انگار و تو این کار به آرامش نخواهی کرد. آرام برو و مستدام. اهمال نشاید و رهرو مسیری مشخص دارد.

پاسخ بداد: ای شیخ از سخن تو آن چه باید در ذهن می آمد بیامد. لکن با این روزها که تند می گذرند چه کنم؟

فرمود: هر آن چه عجله بیشتر کنی، انگار دیرتر برسی. بنگر که هراس عجله چگونه روزها را تباه سازد و الله اعلم از این عجله که خیر و صلاح را بشوید و غم را در دل مسکون سازد و بر چهره مرد خم بیندازد و مرد را از صواب دور سازد. مرد را عجله دشمن باشد. نشاید ره به این دشمن بدهی در هر گام و در هر کلام. قلب تو از این دشمن خالی باد ای جوان...

شیخ برفت و مرید برفت و قضا برفت...

دوست بازیافتهنگاهی به کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن

آدمی که از جنگ دوم جهانی جان سالم به در ببرد، احتمالا به خون های ریخته شده فکر خواهد کرد و به خرابی ها و به ویرانی های شهرها و کشورها، به عزیزان از دست داده فکر خواهد کرد و هزاران سوال از خود خواهد پرسید. زخم های بسیاری جان او را خواهند خورد، به ویژه در غربت و تنهایی، آنجا که در کشوری غریب سعی در فرار از خاطرات بد سرزمین مادری دارد. حتی شنیدن نام آن، زخم های چرکین دل زخم خورده اش را نمک می پاشد انگار... آری، اگر آدمی در سرزمینی غریب در ذهن خود جویای خاطرات دوستی دیرین در وطن باشد، از خود گاه و بیگاه خواهد پرسید: دوست من کجا رفت و چه کرد؟

کتاب " دوست بازیافته" اثر "فرد اولمن" داستانی است مربوط به جنگ جهانی دوم، ظلم هایی که بر انسان رفت و بس. کتاب حجم کمی دارد، لکن موضوع داستان جذاب، گیرا و زنده است. بزرگترین حسرت خواننده هنگام پایان این کتاب دقیقا همین عدم همخوانی حجم کتاب و موضوع آن است. چنین موضوعی نیاز به توصیفی گیراتر و دقیق تر دارد. لذت داستان هزار صفحه ای شوارتس یهودی آلمانی بسیار شیرین تر از کتاب کنونی می بود. شاید اولمن از زبان شخصیت کتابش، حرف دلش را می زند: "هرگز موفق نشدم کاری را که واقعا دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا."

با این وجود باید به این داستان نمره قبولی داد. اولمن داستان را از سن شانزده سالگی شخصیت اصلی کتابش آغاز می کند و بلافاصله و بی درنگ به سراغ کنراد هوهنفلس و دوستی این دو شخصیت می رود. شوارتس یهودی در کنار کنراد هوهنفلس. این ها از دو خانواده متفاوت برآمده اند و افکاری متفاوت دارند. "یهودی بودنم در نهایت به همان اندازه بی اهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد." و به این شکل شوارتس در برابر هوهنفلس و دنیایش می ایستد. هوهنفلس از خانواده ای اصیل است و معتقد به اصالت. حتی آموزه های دینی و فکری را نیز از خانواده به ارث برده: "مردمانی آگاه تر و خردمندتر از ما، کاهنان، اسقف ها، قدیسان، درباره آنها بحث کرده و ... ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم." از نقطه نظر همین برخورد اندیشه های شخصیت های اصلی کتاب است که داستان قوت می گیرد.

رفتار خانواده کنراد با شوارتس در سینما که ناشی از حس خودبرتر بینی است،و توصیفی که شوارتس از بقیه تماشاگران می کند  آینه تمام نمای تصویر ساخته شده در ذهن یک نوجوان آلمانی است که قرار است به زودی قربانی اندیشه های نژادپرستانه  شود. "... بعد پرده بالا رفت و خانواده هوهنفلس، و بقیه ما تماشاگران بی مقدار، تا پایان پرده اول نمایش در تاریکی فرو رفتیم."

رفتار پدر نیز که پزشک محترم و جاافتاده ای است در نخستین دیدارش با کنراد که نوجوانی بیش نیست، آن هم در پیش چشمان شوارتس، آتش خشم شوارتس را بیشتر شعله ور می کند. پدر آمد و به مانند یک نظامی پاها را به نشانه احترام به هم کوبید و خبردار ایستاد.

با این وجود شوارتس در برابر این جو طبقاتی ایجاد شده در جامعه با این جمله که " برای خودم به اندازه همه هوهنفلس های عالم ارزش قائلم" تصویری انسانی ارائه می دهد. تصویری که البته با درد و زخمی در دل همراه هست.

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، ... و برای شوارتس آلمانی که در کشاکش کشتار یهودیان تنها به امریکا مهاجرت می کند، آنچه که از آلمان باقی مانده، همه درد است و رنج. آری، سرزمین مادری گاهی به جای این که بزرگترین نقطه قوت قلبت باشد، زخم کهنه ای می شود و بر دل می نشیند، می سوزاندت، هرجا که بروی آن زخم هست.

 کتاب

نویسنده در به اتمام رساندن داستان بسیار عجول بوده است. به نظر می رسد دارد در یک میهمانی یک خاطره ای را برای شخصی می گوید. در دوست شدن کنراد و شوارتس به قدری سریع عمل می کند که به نوعی رفاقت این دو تن کمی مصنوعی و عجیب جلوه می کند. این عجله را نویسنده در توصیف اتفاقاتی که از طرف نازی ها بر سر او و خانواده اش می آید نیز داشته است. اولمن درست در زمانی که ماجرا در حال اوج گرفتن است آن را خلاصه می کند. به ناگاه خانواده تصمیم به فرستادن او به امریکا می کنند وناگهان در بخش بعدی سی سال بعد است و او سالیان سال است که ساکن امریکاست. همین مطلب است که اجازه نمی دهد این کتاب را یک شاهکار بدانیم.( برخلاف نظر آرتور کاستلر در مقدمه ای که بر کتاب آمده است.) تمامی حسرت خواننده در مطالعه این کتاب همین است. چرا موضوعی با این جذابیت باید در کتابی که بیشتر به یک جزوه می ماند خلاصه شود؟

اما هنر نویسنده که کتاب را بسیار درخور تحسین قرار می دهد در فصل پایانی کتاب جلوه می کند. شاید یکی از هنرمندانه ترین پایان هایی که بر یک کتاب نوشته شده است پایان همین کتاب باشد. دردها و زخم ها، هر آن چه روح انسانی سرزمین مادری است، هر آن چه اولمن در کتاب خلاصه کرده و نگفته است، در این جملات و پاراگراف آخری نمود می یابد. آنجا که در بین یک دوراهی به ظاهر کوچک قرار می گیرد. آیا او می تواند نسبت به گذشته اش بی تفاوت باشد؟ آیا انسان می تواند سرزمین مادری خویش را از یاد ببرد؟ در میان این مفهوم نامیزان و نامفهوم، این موضوع مبهم، این پرسش اساسی که وطن چیست، آیا شوارتس نامه را تا انتها خواهد خواند؟

 آری، گویی کنراد دوست بازیافته است...

 

پ ن: این کتاب را آقای مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی در قطع کوچک چاپ کرده است. اطلاعی درباره ترجمه ها و چاپ های دیگر ندارم.

 

 

نوروز 1394برای ما که عادت کرده ایم به نوروز و عادت کرده ایم به پرسیدن سوال، هر سال هنگام تحویل سال نو این سوال پیش می آید که این نوروز چه دارد که چنین غلغله می اندازد در دل و جان ما. نوروز است و آیین است و و دیرین رسمی است کهن، به ارث رسیده است به ما. جذابیت خاصی ندارد برای من دیگر، اما باز هم سال که تحویل می شود غلغله است در دل من، شور است و امید، هیجان است و انگار دیگر غمی نیست و انگار غم ها رفع شدنی اند...

نوروز رسمی است به جا مانده از روزگاران کهن، آیین های مختلفی داشته و به طور حتم تا به امروز فراز و نشیب های تاریخی بسیاری بر آن اثر گذاشته و تغییرات بسیاری کرده است، اما چون نامش هنوز با شور و هیجان همراه است، معتقدم مغز و هسته اصلی آن همچنان باقی مانده است. به نظرم درون مایه اصلی نوروز بر اساس مفهوم بهار است. این بهار است که آدم را به وجد می آورد و مجنون می کند انگار. سرمست می شود آدم از آمدن اسمش و از بویش و از حسش. اکنون که بهار است جوری هستیم که دیروز نبودیم. بهار درون مایه اصلی نوروز است. آری زمستان می رود و این چنین فصل بهار می آید. و پایان این قصه سرد همچنان سبز خواهد بود...

زمین سبز در فصل بهار غذای آدم ها را تولید می کند و برکت می بخشد به زندگی آدم ها. از همین جهت از دیرباز نوروز برای انسان موضوعی خاص بوده است. نوروز است و تولید. زمین مادر انسان هاست انگار. مادر زندگی. انسان را می پرورد در دل خویش. مانند نوزادی که در شکم مادر رشد می کند. زمین یک مادر است و بهار این مادر را بارور می کند. به نظرم آنچه به مرور زمان نوروز را اهمیت بخشیده، همین مفهوم تولید است. برای انسان های اجتماعی نخستین، تولید مهم بوده است. زن مهم بوده، زمین مهم بوده، کشاورزی و برکت مهم بوده، سمنو و سبزه و سیر و سیب و سرکه و سماق که همه از زمین اند مهم بوده اند

نگاهی به شاه- اثر عباس میلانی

  "چرا شاه در سال 1979 سقوط کرد؟" این نخستین جمله از واپسین فصل کتاب "نگاهی به شاه" نوشته عباس میلانی است. میلانی را با ترجمه رمان "مرشد و مارگریتا" شناختم. ترجمه ای قابل که نام او را در ذهنم ماندگار کرد. بعد از آن بود که تعریف و تمجید برخی دوستان را از او به سبب نگارش کتاب "معمای هویدا" شنیدم. حضور او در برنامه های خبری تلویریون بی بی سی نیز چهره او را برایم آشکارتر ساخت. او استاد دانشگاه استنفورد است و همین نام عباس میلانی، استنفورد و شاه سبب شد کتاب "نگاهی به شاه" او را جستجو کنم. نسخه هایی از کتاب ظاهرا بدون اجازه نویسنده با کاستی ها و اعمال سانسور و تغییرات در ایران چاپ شده و لذا میلانی نسخه الکترونیک آن را برای مطالعه در ایران بر روی وب سایت خود منتشر کرده است.{1}

 کتاب، داستان شاه است. محمدرضا شاه پهلوی. واپسین شاه ایران. در سال های نه چندان دور و نزدیک. ازین جهت تاریخی بسیار جذاب در این روایت نهفته است. تاریخ ایران در دوران آخرین شاه، تاریخی تاثیرگذار بر روند زندگی امروز من. از این جهت علاقه مندی به موضوع مشهود و آشکار است.

نوشتن از موارد تاریخی کتاب به طور حتم در صلاحیت من نیست. تعداد شخصیت هایی که در کتاب از آنها یاد می شود بسیار زیادند. و میلانی به هر یک به فراخور موضوع به مقدار مناسب پرداخته است. در انتهای کتاب او به تاخیر در اتمام کار نوشتن کتاب به سبب پروژه تاریخی دیگری اشاره می کند. کار بر روی زندگی نامه 150 نفر از شخصیت های هنری فرهنگی صنعتی در دوره پهلوی دوم. این مساله همان گونه که او خود نیز اشاره می کند تسلط او را بر تاریخ شخصیت های پهلوی بیشتر کرده است.   

حدود 6 سال از آشنایی من با بودجه بندی می گذرد. 6 سال پیش بود که برای اولین بار طرحی را از پیش تعریف کردیم و برای آن بودجه نوشتیم و مسیری که باید می رفتیم را از قبل مشخص کردیم و از قبل تصور ذهنی مان را از اتفاقاتی که انتظار داشتیم بیفتد روی کاغذ مکتوب کردیم. حدود یک سال این برنامه ریزی ها برای طرح های مختلف ما در کانون های فرهنگی دانشگاه ادامه داشت و الان حدود 5 سال از آن روزها می گذرد و ایده هایی که من از کانون ها با خودم آوردم بسیار تغییر و تعدیل و تکمیل شده است.

این روزها به ارتباط "برنامه ریزی و خانواده" فکر می کنم. چرا در خانواده های ما برنامه ریزی و استراتژی های بلند مدت تعریف نمی شود؟

به جای پاسخ به این سوال فضای ذهنی مورد نظرم را ترسیم می کنم.

خانواده تشکیل جلسه می دهد. و در یک فضای گفتگو با تعریفی که هر عضوی از خانواده از اهداف و علاقه مندی های زندگی اش ارائه می دهد، یک چارچوب اولیه ای برای ادامه مسیر تعریف می شود. این چارچوب باید تکمیل شود و تکامل آن فقط از طریق گفت و گوی متقابل تمامی اعضا اتفاق می افتد. تعیین اهداف با زمان بندی مشخص و تعیین منابع بالفعل و بالقوه ستون های اصلی چنین چارچوب جامعی هستند. و در نهایت ترسیم یک استراتژی بلند مدت چند ساله.

توجه کنیم قرار نیست فضای خانواده را بسیار رسمی و خشک کنیم و دیسیپلینی فراتر از روابط گرم خانوادگی بر این فضا حاکم کنیم. فقط قرار است یک استراتژی بلند مدت تعریف کنیم که خانواده بداند قرار است در چه زمانی به چه نقطه ای برسد. یک سند چشم انداز واقعی. بر اساس واقعیت های موجود.

می توان خانواده را یک جمع 2نفره زن و شوهری در نظر گرفت، می توان خانواده ای با فرزندان را تصور کرد و حتی می توان فرزندان ازدواج کرده و خانواده های جزئی تر را نیز شامل این صحبت دانست.

سپس جلسات سالیانه و ماهیانه و هفتگی خانواده و ریز بنیان ها. مدیریت مالی هم به طور حتم در این چارچوب مشخص می گنجد. یعنی باید گنجانده شود. حتی تعریف یک صندوق مالی با حساب و کتاب مشخص برای کمک به اعضا در زمان های لازم.

این گونه حس می کنم که تعریف استراتژی، چارچوب، سند چشم انداز و برقراری فضای گفتگوی ماهیانه و سالیانه بنیان خانواده را تقویت و به زیبایی های زندگی اضافه می کند. خانواده توانایی بیشتری برای حل مشکلات، برای پیشرفت، برای لذت بردن از زیبایی پیدا می کند. به علاوه دخیل بودن فرزندان از سنین پایین تا سنین جوانی، می تواند مدیران موفقی را در دامان خانواده پرورش دهد.

صحبت های زیادی درباره چنین ایده ای دارم. اما پیش از هرچیز مطالعه بیشتری باید انجام شود. من در چند جا خرده گفتگوهایی بین اعضای یک خانواده دیده ام اما نه به این صورتی که توصیف شد. از سر شوق چنین ایده ای را در فضای وبلاگم ثبت می کنم.

 

 

 

دولتی که به آن برای "تعامل با دنیا" و "توقف روند تخریب اقتصاد نحیف کشور" و " توقف بسته تر شدن فضای سیاسی اجتماعی کشور" رای داده بودیم امروز یک اشتباه بزرگ کرد. سبد کالایی خانواده!!

کافی است سری به خبرگزاری ها زد و انتقادات بی شماری که به نحوه تخصیص این سبد وارد است را مشاهده  کرد و درباره اش خواند. دقیقا مشخص نیست تیم اقتصادی دولت بر چه اساسی چنین تصمیمی گرفته است؟ چرا معیار را فیش حقوقی زیر 500 تومان قرار داده اند؟

آیا مطرح نکردن طرح سبد کالایی، بهتر از اجرای این گونه این طرح نبود؟ 
آیا مشخص کردن یارانه بگیران در سال آینده، با همین معیار و ملاک و با همین دقت قرار است انجام شود؟
در زمانی که دولت نیاز به حمایت مردم برای مقابله با افراطیون داخلی و خارجی است چنین اجرایی که کاملا مشخص است نقدهای بسیاری به آن وارد است چه منطقی دارد؟ چرا دولت با این کار به تضعیف خود دست زده است؟
میلیون ها کارگر و خانه به دوش و مستاجر و بیمه نشده که باید دولت روی آن ها تمرکز می کرد به طور کامل از این دایره بیرون اند. باز هم این حس بد را دارم که آن سرمایه دارانی که باید مالیات های سنگین بدهند و نمی دهند همان ها شامل سبد کالایی خانوار شده اند.
به سبب علاقه به آقای روحانی و دولتی که به آن رای داده ام می گویم: آقایان اشتباه بزرگی کردید. سریع تر اصلاح کنید امور را.