حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

شیخ بر مسیری قدم نهاده، گامی در پی گامی دیگر، می رفت و مریدی گام ها با سرعت، آمد و از شیخ بگذشت. شیخ او را بگفت به کجا چنین شتابان؟ علت را بگو از این عجله که بر گام های تو هویداست.

پاسخ بداد: کاری است عجالتا در قضا افتاده و اهمال نشاید.

فرمود: اهمال در هیچ کاری نشاید. علت عجله را بازگو.

پاسخ بداد: یا شیخ، عجله دارم و باید کارم را هر چه سریع تر انجام دهم.

فرمود: این قدم ها که تو می گذاری بر زمین، معنایی دارند. تو زودتر به کارت می رسی لکن کارت از چنگال تو بخواهد رفت. چرا که با این گونه رهپیمودن که تو میکنی، همیشه دیر است انگار و تو این کار به آرامش نخواهی کرد. آرام برو و مستدام. اهمال نشاید و رهرو مسیری مشخص دارد.

پاسخ بداد: ای شیخ از سخن تو آن چه باید در ذهن می آمد بیامد. لکن با این روزها که تند می گذرند چه کنم؟

فرمود: هر آن چه عجله بیشتر کنی، انگار دیرتر برسی. بنگر که هراس عجله چگونه روزها را تباه سازد و الله اعلم از این عجله که خیر و صلاح را بشوید و غم را در دل مسکون سازد و بر چهره مرد خم بیندازد و مرد را از صواب دور سازد. مرد را عجله دشمن باشد. نشاید ره به این دشمن بدهی در هر گام و در هر کلام. قلب تو از این دشمن خالی باد ای جوان...

شیخ برفت و مرید برفت و قضا برفت...

نوروز 9 5

همه روزهای این سالی که گذشت، همه شنبه ها و همه یک شنبه ها، همه پنج شنبه ها و همه جمعه ها، بهار و تابستان و پاییز و زمستان، در سرماها و گرماهایش، چه آن موقع که کولر باید روشن می بود تا آدمی خوابش ببرد و چه آن روزهای سرد که آدم کز میکند کنجی در کنار بخاری، همه روزهای این سال 94 که گذشت و ورق خورد، من سرباز بودم. یک سرباز که به اجبار آمد و ماند و گذراند و این سالی که باید می گذشت را سپری کرد.

سربازی کار سختی نیست. یک پوچی خاصی در دلش دارد و اگر پوچ به زندگی نگاه کنی راحت می گذرد پادگان. لکن سخت می شود و بد هم عذابت می دهد اگر بخوابی نپذیری مساله سربازی را و برای من، که اکنون در روزهای پایانی سربازی هستم و همچنان نتوانستم از نظر ذهنی بپذیرم این مساله را، یک عذاب دائمی و مکرر، روزمره های مرا تشکیل داد و سال 94 همه و همه با این عذاب ناهنجار تلخ، با این روزمره سنگین سیاه و کدر گذشت. من تسلیم نشدم، لکن هزینه زیادی دادم و اگرچه چندین بار نیت کردم از سربازی و پادگان و دوره نظام وظیفه اجباری چیزی نگویم به اطرافیان، لکن در این نبرد بین پوچی و اصالت زندگی، بین آن چیزها که بلد بودم و آن چیزها که اینها میخواستند یادم بدهند و من نمیخواستم بپذیرم و یادشان بگیرم، در این جنگ روزمره، گاهی نیاز می شد آن چه درونم می گذرد را کمی بروز بدم. باید سبک می شدم. چرا که سنگینی آن اتفاقات اگر می ماند، شور و حرارت و هیجان من می رفت و برای همیشه می رفت. من باید به نوعی این روزمره را می شکستم تا سال 94 تمام می شد. و من در میان این هیاهوی تلخ گذراندم سال را و در این مسیر تنها نبودم و این که آدم تنها نباشد چقدر زیباست. خانواده بود و  دوستان هم بودند و مخاطب خاص هم بود و به شکرانه همین اطرافیان بود که توانستم مسیری که در ابتدای سال 94 تعیین کرده بودم  بپیمایم.

نامگذاری سال 95 کمی سخت است. شروع سال برای من قرین شده است با پایان سربازی اجباری. علاقه ای به فکر کردن به این دوره اجبار و اکراه ندارم. بیشتر دوست دارم کارهای ناتمام سال های قبلم را امسال کامل کنم و مسیری که علیرغم همه سختی ها و تلخی ها شروع کرده ام و تا اینجا آمدم ادامه دهم. خیلی علاقه دارم که زودتر به جمع یاران بازگردم. دوستانی که هر کدام به فراخور شرایطشان به من محبت کردند و محبت این بزرگواران هرگز از یاد نخواهد رفت. او، سهمی خاص در این میان دارد، هم او که از تکامل بریا من درسها گفت. آری، باید امسال را سال "تعامل، تکامل و تداوم" نامید. سالی که هم با دوستان تعاملی سازنده خواهیم داشت و هم در کنار یاران به تکامل همت کنیم و هم مسیر امن و صواب گذشته را ادامه دهیم. ان شاالله...

 

شیخ را کلمی در دست، برگه بکند و گفت این برگ برفت و کلم بماند. مریدان همه خموش، می نگریستند که شیخ چون خواهد کرد. شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد برگی دیگر بکند و برگی در پی برگی دیگر و فرمود باشد که چیزی گرانبها در میان این کلم باشد که چنین آن را پیچیده اند. بکند برگه ای و بکند برگی دیگر تا تمام گشت و از کلم چیزی نماند. فرمود:
زندگی مانند برگ های کلم است. مدام می گذرانیم تا به جستجوی چیزی بهتر برآییم و لکن زندگی همین روزهایی است که می گذرد. مریدان جمله یقه ها بدریدند و هر یک به سویی روانه گشتند...