حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تاریخ» ثبت شده است

دوست بازیافتهنگاهی به کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن

آدمی که از جنگ دوم جهانی جان سالم به در ببرد، احتمالا به خون های ریخته شده فکر خواهد کرد و به خرابی ها و به ویرانی های شهرها و کشورها، به عزیزان از دست داده فکر خواهد کرد و هزاران سوال از خود خواهد پرسید. زخم های بسیاری جان او را خواهند خورد، به ویژه در غربت و تنهایی، آنجا که در کشوری غریب سعی در فرار از خاطرات بد سرزمین مادری دارد. حتی شنیدن نام آن، زخم های چرکین دل زخم خورده اش را نمک می پاشد انگار... آری، اگر آدمی در سرزمینی غریب در ذهن خود جویای خاطرات دوستی دیرین در وطن باشد، از خود گاه و بیگاه خواهد پرسید: دوست من کجا رفت و چه کرد؟

کتاب " دوست بازیافته" اثر "فرد اولمن" داستانی است مربوط به جنگ جهانی دوم، ظلم هایی که بر انسان رفت و بس. کتاب حجم کمی دارد، لکن موضوع داستان جذاب، گیرا و زنده است. بزرگترین حسرت خواننده هنگام پایان این کتاب دقیقا همین عدم همخوانی حجم کتاب و موضوع آن است. چنین موضوعی نیاز به توصیفی گیراتر و دقیق تر دارد. لذت داستان هزار صفحه ای شوارتس یهودی آلمانی بسیار شیرین تر از کتاب کنونی می بود. شاید اولمن از زبان شخصیت کتابش، حرف دلش را می زند: "هرگز موفق نشدم کاری را که واقعا دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا."

با این وجود باید به این داستان نمره قبولی داد. اولمن داستان را از سن شانزده سالگی شخصیت اصلی کتابش آغاز می کند و بلافاصله و بی درنگ به سراغ کنراد هوهنفلس و دوستی این دو شخصیت می رود. شوارتس یهودی در کنار کنراد هوهنفلس. این ها از دو خانواده متفاوت برآمده اند و افکاری متفاوت دارند. "یهودی بودنم در نهایت به همان اندازه بی اهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد." و به این شکل شوارتس در برابر هوهنفلس و دنیایش می ایستد. هوهنفلس از خانواده ای اصیل است و معتقد به اصالت. حتی آموزه های دینی و فکری را نیز از خانواده به ارث برده: "مردمانی آگاه تر و خردمندتر از ما، کاهنان، اسقف ها، قدیسان، درباره آنها بحث کرده و ... ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم." از نقطه نظر همین برخورد اندیشه های شخصیت های اصلی کتاب است که داستان قوت می گیرد.

رفتار خانواده کنراد با شوارتس در سینما که ناشی از حس خودبرتر بینی است،و توصیفی که شوارتس از بقیه تماشاگران می کند  آینه تمام نمای تصویر ساخته شده در ذهن یک نوجوان آلمانی است که قرار است به زودی قربانی اندیشه های نژادپرستانه  شود. "... بعد پرده بالا رفت و خانواده هوهنفلس، و بقیه ما تماشاگران بی مقدار، تا پایان پرده اول نمایش در تاریکی فرو رفتیم."

رفتار پدر نیز که پزشک محترم و جاافتاده ای است در نخستین دیدارش با کنراد که نوجوانی بیش نیست، آن هم در پیش چشمان شوارتس، آتش خشم شوارتس را بیشتر شعله ور می کند. پدر آمد و به مانند یک نظامی پاها را به نشانه احترام به هم کوبید و خبردار ایستاد.

با این وجود شوارتس در برابر این جو طبقاتی ایجاد شده در جامعه با این جمله که " برای خودم به اندازه همه هوهنفلس های عالم ارزش قائلم" تصویری انسانی ارائه می دهد. تصویری که البته با درد و زخمی در دل همراه هست.

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، ... و برای شوارتس آلمانی که در کشاکش کشتار یهودیان تنها به امریکا مهاجرت می کند، آنچه که از آلمان باقی مانده، همه درد است و رنج. آری، سرزمین مادری گاهی به جای این که بزرگترین نقطه قوت قلبت باشد، زخم کهنه ای می شود و بر دل می نشیند، می سوزاندت، هرجا که بروی آن زخم هست.

 کتاب

نویسنده در به اتمام رساندن داستان بسیار عجول بوده است. به نظر می رسد دارد در یک میهمانی یک خاطره ای را برای شخصی می گوید. در دوست شدن کنراد و شوارتس به قدری سریع عمل می کند که به نوعی رفاقت این دو تن کمی مصنوعی و عجیب جلوه می کند. این عجله را نویسنده در توصیف اتفاقاتی که از طرف نازی ها بر سر او و خانواده اش می آید نیز داشته است. اولمن درست در زمانی که ماجرا در حال اوج گرفتن است آن را خلاصه می کند. به ناگاه خانواده تصمیم به فرستادن او به امریکا می کنند وناگهان در بخش بعدی سی سال بعد است و او سالیان سال است که ساکن امریکاست. همین مطلب است که اجازه نمی دهد این کتاب را یک شاهکار بدانیم.( برخلاف نظر آرتور کاستلر در مقدمه ای که بر کتاب آمده است.) تمامی حسرت خواننده در مطالعه این کتاب همین است. چرا موضوعی با این جذابیت باید در کتابی که بیشتر به یک جزوه می ماند خلاصه شود؟

اما هنر نویسنده که کتاب را بسیار درخور تحسین قرار می دهد در فصل پایانی کتاب جلوه می کند. شاید یکی از هنرمندانه ترین پایان هایی که بر یک کتاب نوشته شده است پایان همین کتاب باشد. دردها و زخم ها، هر آن چه روح انسانی سرزمین مادری است، هر آن چه اولمن در کتاب خلاصه کرده و نگفته است، در این جملات و پاراگراف آخری نمود می یابد. آنجا که در بین یک دوراهی به ظاهر کوچک قرار می گیرد. آیا او می تواند نسبت به گذشته اش بی تفاوت باشد؟ آیا انسان می تواند سرزمین مادری خویش را از یاد ببرد؟ در میان این مفهوم نامیزان و نامفهوم، این موضوع مبهم، این پرسش اساسی که وطن چیست، آیا شوارتس نامه را تا انتها خواهد خواند؟

 آری، گویی کنراد دوست بازیافته است...

 

پ ن: این کتاب را آقای مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی در قطع کوچک چاپ کرده است. اطلاعی درباره ترجمه ها و چاپ های دیگر ندارم.

 

 

نگاهی به شاه- اثر عباس میلانی

  "چرا شاه در سال 1979 سقوط کرد؟" این نخستین جمله از واپسین فصل کتاب "نگاهی به شاه" نوشته عباس میلانی است. میلانی را با ترجمه رمان "مرشد و مارگریتا" شناختم. ترجمه ای قابل که نام او را در ذهنم ماندگار کرد. بعد از آن بود که تعریف و تمجید برخی دوستان را از او به سبب نگارش کتاب "معمای هویدا" شنیدم. حضور او در برنامه های خبری تلویریون بی بی سی نیز چهره او را برایم آشکارتر ساخت. او استاد دانشگاه استنفورد است و همین نام عباس میلانی، استنفورد و شاه سبب شد کتاب "نگاهی به شاه" او را جستجو کنم. نسخه هایی از کتاب ظاهرا بدون اجازه نویسنده با کاستی ها و اعمال سانسور و تغییرات در ایران چاپ شده و لذا میلانی نسخه الکترونیک آن را برای مطالعه در ایران بر روی وب سایت خود منتشر کرده است.{1}

 کتاب، داستان شاه است. محمدرضا شاه پهلوی. واپسین شاه ایران. در سال های نه چندان دور و نزدیک. ازین جهت تاریخی بسیار جذاب در این روایت نهفته است. تاریخ ایران در دوران آخرین شاه، تاریخی تاثیرگذار بر روند زندگی امروز من. از این جهت علاقه مندی به موضوع مشهود و آشکار است.

نوشتن از موارد تاریخی کتاب به طور حتم در صلاحیت من نیست. تعداد شخصیت هایی که در کتاب از آنها یاد می شود بسیار زیادند. و میلانی به هر یک به فراخور موضوع به مقدار مناسب پرداخته است. در انتهای کتاب او به تاخیر در اتمام کار نوشتن کتاب به سبب پروژه تاریخی دیگری اشاره می کند. کار بر روی زندگی نامه 150 نفر از شخصیت های هنری فرهنگی صنعتی در دوره پهلوی دوم. این مساله همان گونه که او خود نیز اشاره می کند تسلط او را بر تاریخ شخصیت های پهلوی بیشتر کرده است.   

نگاهی به کتاب "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ

رمان "جای خالی سلوچ" نوشته محمود دولت آبادی،‌با این جملات آغاز می شود و پس از آن حدود 400 صفحه دیگر ادامه می یابد. اما خواننده در پایان داستان در می یابد که انگار تمامی داستان در این جملات آغازین نهفته بوده است. «مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود" و دولت آبادی در جمله دوم خیلی چیزها را آشکار می کند: "بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر". "مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر".

داستان مربوط است به دهه 50 خورشیدی.  به سال هایی که اصلاحات ارضی آرایش اجتماعی کشور را برهم زده است و نظم اقتصادی جدیدی در حال شکل گیری است. نظمی که قرار است سلوچ هیچ ندار را له کند و لکن او یک شب می رود،‌آن گونه که انگار برای همیشه رفته است. او می رود چون نمی توانسته بایستد. در نظم پیشین جایی برای او نبود. در نظم جدید نیز هم. جایی برای ماندن نیست. پایی برای ماندن ندارد دیگر. می رود،‌بی خبر.  اکنون داستان حول مرگان می چرخد. مرگان است و سه بچه. مرگان است و نگاه جامعه ای فقیر به زن بی سرپرست بی مرد. مرگان در زندگی روزمره روستای زمینج یک گوشه افتاده است، گویی کسی از آن ها سراغی نمی گیرد،‌لکن دولت آبادی او را شخصیت اصلی داستانش کرده،‌حالات و تفکرات او را در کشاکش اتفاقاتی که برای او و بچه هایش می افتد به دقت و با ظرافت توصیف کرده. از زخم زبان ها و حال او، از فقر و نداری و صورت به سیلی سرخ کردن های او، از دردهای او دقیق و گیرا می نویسد.

 بی شک مرگان شخصیت اصلی داستان و قهرمان شخصیت هاست لکن بدبخت است چرا که در جامعه ای که زن ها را به مردان می شناسند، ‌شویش بی خبر رفته و او مانده است و سه فرزند و نداری. حتی محمود دولت آبادی نیز عنوان کتاب را به اسم مرگان نزده است و نبودن سلوچ را مهم تر از بودن مرگان دانسته،‌ شاید از آن جهت که بر مردسالار بودن فضا بیش از پیش تاکید کند.

انقلاب سفید اجرا شده است و قرار است کشاورزی ایران از طریق یک پارچه سازی و ماشینی شدن کمی مدرن گردد و محصولات بیشتری عاید ملت گردد لکن کشور همچنان کهنه است و اصلاحات تازه یک اصلاح از بالا به پایین و اجباری است. و در لابه لای آن های و هوی تبلیغاتی که برای اصلاحات ارضی راه انداخته اند روح کهنه ملتی است در هم پیچیده و خرد،‌ منکوب شده در تاریخ،‌ فراموش شده‌ی خدا و فراموش کرده‌ی خدا. خدا نشناس اند این ها. هم از این جهت است که در روستای زمینج، جایی که داستان در آن اتفاق می افتد، ‌آن هم در سال های دهه 50،‌ اسمی از مسجد آورده نمی شود. و جز یک جا که کلاشی به گدایی بر بالای سر مرده ای قرآن می خواند در هیچ جا نشانی از نماز و قرآن دیده نمی شود. در چنین فضایی "اصلاحات" معنایی ندارد. شکست اصلاحات ارضی نزدیک است.

جای خالی سلوچ شاید نقد انقلاب سفید است از طریق گزارش سختی هایی که یک خانواده در یک روستای دورافتاده می بینند. داستان سختی هایی است که بخشی از جامعه در طرح تحول اقتصادی دوران می بیند.  از این جهت شبیه است به "خوشه های خشم" جان اشتاین بک. در آن جا هم اصلاحات اقتصادی بر پایه کشاورزی، خانواده ای امریکایی را مجبور به مهاجرت می کند و داستان آن کتاب نیز داستان سختی ها و تلخی هایی است که در مسیر مهاجرت برای شخصیت های کتاب پیش می آیند. خوشه های خشم برنده جایزه نوبل شده است و شهرت بیشتری از جای خالی سلوچ دارد. لکن برای خواننده ایرانی،‌ جای خالی سلوچ چیز دیگری است. در خوشه های خشم،‌ویسکی خوردن ها، رقصیدن ها، پشت کامیون زیر لحاف عشق بازی کردن ها، ‌مزرعه های بزرگ ذرت و کالیفرنیا و امریکا برای خواننده ایرانی غریبه است. شاید محور اصلی داستان "خوشه های خشم" یک موضوع جهانی باشد لکن پس زمینه داستان، ‌بستر داستان، غریبه است و ناآشنا. اما در این سو "مرگان" خودِ خواننده ایرانی است. خشمش،‌ مهربانی اش،‌ زندگانی اش،‌ حسش، لبخندش،‌ شوقش،‌ اندیشه اش،‌ همه،‌ خودِ خواننده است. مرگان خود ماییم انگار و نه فقط مرگان که تک تک شخصیت های کتاب و روابط بین آن ها برای خواننده ایرانی آشنا و دلچسب است.

داستان "جای خالی سلوچ" داستان فقر است و نداری. نه از آن فقرها که گاه بر انسان و خانواده اش حادث می شود، داستان فقری عمیق و ماندگار و کهنه. از میوه ها فقط خربوزه می دانند چیست و هندوانه و گهگاه گوجه. زردآلو را وصفش را نیز شنیده اند...

محمود دولت ابادیدر این میان فرهنگ عامه ایرانیان بسیار جذاب روایت شده است. رنج های مرگان. او شویی دارد که بی خبر رفته است و به همین دلیل مرگان اکنون در برزخی است که نمی داند زن است یا بیوه زن. و بدتر از آن ندار است و لذا مدام برایش سخت تر می شود روزگار. برای بچه هایش اتفاقاتی می افتد که اگر اندکی نان در سفره اش داشت این گونه نمی شد. نه هاجر را در بچه سالی شوی می داد، نه عباسش پشمال داستان می شد، نه ابراوش بر او خشم می گرفت و حرمت مادری می شکست. اما، مرگان باید بشکند. چه آن زمان که به او در کشاکش دعواها توهین می کنند،‌ چه آن هنگام که در قبال کار کردنش در خانه مردم مزد کارش را می دهند،‌ چه آن زمان که بر او دل می سوزانند و مهربانی می کنند و چه آن هنگام که دختر شوهر می دهد، ‌چه آن هنگام که در پستوی تاریک خانه ای تنبان از پایش به در می کنند،‌چه آن زمان که می خواهند آقا بالاسر او باشند و چه آن هنگام که قصد رفتن از زمینج می کند. مرگان مدام در حال شکستن است و لکن او سرسختانه مقاومت می کند. دولت آبادی اگرچه ترسیم گر فضای فقر است لکن مفهوم امید به هیچ عنوان از هیچ صفحه و هیچ صحنه ای از کتاب بیرون نمی رود. جای خالی سلوچ داستان امید است. مفهوم امید در توصیفی که مرگان از آمدن بهار و تابستان برای دخترش هاجر می کند یکی از بی نظیرترین امیدوارانه هاست.

 در جای خالی سلوچ توصیفات کتاب و جمله بندی ها،‌ فضاسازی ها و روایت اتفاقات بی نظیر و یگانه است و خواننده را مدام مترصد نگاه می دارد. کتاب همه اش در اوج است. هیچ جایی نیست که داستان کتاب فروبیفتد و خسته کننده بشود. جمله جمله کتاب دقیق است و جذاب. داستان همه اش در اوج است لکن داستان ماجراهایی دارد بلندتر از همه اتفاقات کتاب. داستان دعوای مرگان و سالار عبدالله بر سر مس ها،‌ ماجرای دعوای ابراو و عباس، داستان قماربازی عباس و قورت دادن سکه ها،‌ماجرای خواستگاری کردن هاجر از مرگان توسط علی گناو در قبرستان، ماجرای خشم ابراو بر مادر و داستان فرار میرزا حسن و ... اما بدون شک جذاب ترین بخش کتاب ماجرای شتر چرانی عباس است و دعوای او با لوک سیاه بهار مست و اتفاقاتی که پس از آن می افتد. قلم دولت آبادی نیازی به معرفی و تبلیغ ندارد. شاید اگر ایران نیز قوانین کپی رایت را پذیرفته بود،‌دل ما هم به بردن نوبل ادبی شاد می شد، لکن این روزها حتی به زوال کلنل هم نگاه تنگی هست. این کتاب را باید خواند. چند بار هم خواند. از آن جا که روح فرهنگ و جامعه ایرانی در گذر زمان چنان هنرمندانه در آن دمیده شده است که آدمی گویی تاریخ کشورش را می خواند. تاریخی فراتر از فلان روز و فلان شاه و بهمان دولتمرد و تصمیم فلان شخص و هوس فلان مقام بلند پایه. تاریخی دقیق از روزها و شب های همه مردمان یک سرزمین. تاریخ اصلاح امور است و داستان فقر است و داستان سختی ها و  داستان امید. جای خالی سلوچ بیش از همه داستان امید است.

(باز نشر دوباره- انتشار نخست در تاریخ 88/9/28 با نام کوروش)نگاره ای خیالی از کوروش هخامنشیبه مناسبت ۲۹ اکتبر(۷ آبان) که به قولی روز بزرگداشت کوروش کبیر است از طرف کانون آریا بروشوری توی دانشگاه (صنعتی اصفهان) پخش کردیم. اگرچه با دردسر فراوان اما نهایتا ۷۰۰ نسخه از آن را توی سلف دانشگاه توانستیم توزیع کنیم. استقبال خوبی شد.

این متن دقیقا همان متن بروشور کوروش است که روی وبلاگم می گذارم:

منم «کـورش»، شاه جهان، شاه بزرگ، شاه توانمند، شاه بابِـل، شاه سومر و اَکـد، شاه چهار گوشه جهان.

 

کورش کبیر، کورش بزرگ یا کورش دوم، بنیانگذار امپراتوری هخامنشی و از بزرگترین شاهان جهان باستان به شمار می آید. او فرزند "کمبوجیه اول" شاه انشان و "ماندانا" دختر "آستیاگ" شاه ماد بود و نسبش از طریق کمبوجیه اول فرزند "کورش اول" فرزند "چیش پیش" به "هخامنش" بزرگ طایفه‌ی پاسارگادیان می رسید. هخامنش نخستین کسی از پارس ها بود که از ضعف دولت عیلام بهره جست و حکومت انشان را به دست گرفت.

کورش پس از اینکه به عنوان جانشین پدر به حکومت انشان رسید، از نارضایتی دربار و مردم ماد استفاده کرد و علیه آستیاگ پدر بزرگ خود و شاه ماد شورید و او را شکست داد. او پس از به هم پیچیدن طومار حکومت مادها به عنوان نخستین حکومت ایرانی، شاهنشاهی بزرگی تأسیس نمود که به زودی بیشتر سرزمین‌های شناخته شده آن زمان را مطیع خود کرد. وی شاهنشاهی خود را بر پایه حکومت پیشین هخامنشیان بر انشان، "شاهنشاهی هخامنشی" نامید.

هخامنشیان دو سده (از ۵۵۹پ.م تا ۳۵۹پ.م) بر بخش های بزرگی از سرزمین‌های آباد آن دوران از دریای مدیترانه و شمال آفریقا تا دره رود سند و مناطق شرقی‌تر حکمرانی کردند و تأثیر زیادی بر فرهنگ و تمدن ایرانی گذاشتند. حس غالب این است که برای ایرانیان و ایران دوستان، هخامنشیان امروزه از محبوب‌ترین بخش‌های تاریخ به شمار می‌آید. و تخت‌جمشید کهنه نگین تاریخ این سرزمین نیز که روزگاری پایتخت تشریفاتی هخامنشیان محسوب می شد، امروزه اگرچه خالی از شکوه باستانی خویش است اما همچنان به تمامی آثار تاریخی در همه‌ی دوره های بعدی تاریخ ایران فخر می‌فروشد.

به مناسبت ۲۹ اکتبر ( ۷ آبان ) که چند سالی است به عنوان روز بزرگداشت کورش کبیر مطرح شده است۱، تلاشی در جهت معرفی شخصیت کورش به عنوان نماینده فرهنگ ایرانی صورت گرفته که در دو بخش، یک بخش اصلی "منشور کورش" و بخش دیگر "کورش یا ذوالقرنین" در ادامه آمده است.

غرب را تا شرق/شخم باید زد/چند و چند و چند بار تکرار/

شخم باید زد سراسر سرزمین و خاک ایران را/

خشت اول جستن و لعنت بر آن معمار کج اندیش/

بباید دست تخریب بر سر دیوار کج تا عرش/

فرود تیغ خشم نقد/ بر دل دالان تو در توی فرهنگ غریب سرزمین من

اگه من رئیس جمهور ایران بودم یه شبکه تلویزیونی میزدم و یکی از روسای جمهوری چند دوره پیشو میگفتم بره صب تا شب حرف بزنه تو اون شبکه تا سیر بشه.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم برا افتتاح مهدکودک و سوپرماکت محله‌ی رفیق فابریکم نمیرفتم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم خانممو بانوی اول ایران صدا می کردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم ایستادن در صف رو جرم اعلام میکردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم زنمو همه جا همرام می بردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم شما که قراره تو دانشگاه تهران نماز جمعه بخونید چرا مصلی ساختید؟

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم شما که قراره تو مصلی نمایشگاه برگزار کنید محل دائمی نمایشگاه های بین المللی تهران به چه دردتون می خوره؟

اگه من رئیس جمهور ایران بودم تلفن رو بر میداشتم و به تلفنچی می گفتم:الو... رئیس جمهور امریکا لطفا.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم با کراوات رفت و اومد میکردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم صورتمو هر روز اصلاح میکردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم یه آژانس گردشگری میزدم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم ریاست دانشگاهو بذارید خود دانشجوها انتخاب کنن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم زنگ میزدم شیمون پرز و میگفتم آخه مرتیکه چیکار این فلسطینیا داری؟

اگه من رئیس جمهور ایران بودم زنگ میزدم سد حسن نصرالله میگفتم دیگه پول نداریم براتون بفرستیم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم روزنامه ها و خبرگزاریا هرچی میخوان بنویسن.دولت من با یه خبر سقوط نمیکنه.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم بخش واقعی سازی قیمت ها از طرح هدفمندسازی یارانه ها رو از ایران خودرو شروع میکردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم یه کاری میکردم همه به ایرانی بودنشون افتخار کنن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم یه کاری میکردم مصداق واقعی جذب حداکثری و دفع حداقلی.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم ظرف چند سال بساط بازار سنتی رو برمیچیدم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم ابی و داریوش برگردن و تو تهران کنسرت بذارن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم بابام شب خواستگاری به بابای دختر میگفت: شغل پسرم رئیس جمهوریه.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم یه طرح میدادم مخابرات که اسمسای خط منو ارزونتر حساب کنن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم کارمندا و دانشجوها تو یه سلف و از یه غذا بخورن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم زنگ میزدم فدراسیون فوتبال آسیا میگفتم: آقا یعنی چی مسابقات غرب و شرق آسیا؟!!خب غرب آسیا که غیر از ما باقیه عربن!!

اگه من رئیس جمهور ایران بودم ورودی دانشگاهها رو کم میکردم، بودجشونو زیاد.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم خانما هر جور دوست دارید لباس بپوشید.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم کل سالو تعطیل میکردم ببینم مردم این کشور از تعطیلی سیر میشن یا نه؟

اگه من رئیس جمهور ایران بودم هر روز تو یه شهری!!!! نذری میدادم ببینم کی از رو میرن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم از گواردیولا میپرسیدم: پپ لباساتو از کجا میخری؟

اگه من رئیس جمهور ایران بودم در پاسخ به روش مجوز دادن به نشریات، فیلمای سینمایی و ... میگفتم: برو بابا  پی کارت. مگه اینجور چیزا مجوز میخوان؟

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم پایین ترین نمره برا درس کوانتوم 1 رشته فیزیک 10 باید باشه.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم برا مراسم مذهبی مالیات می بستم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم ماشینایی که پشت چراغ قرمز رو خط عابر پیاده می ایستادن رو جریمه میکردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم با وزرای کابینه دیزی میخوردم و آهنگ گنج قارونو براشون میخوندم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم اردوی غیر مختلط در دانشگاها ممنوع.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم می گفتم دبستانا جدا ولی راهنمایی و دبیرستانا مختلط باشه.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم برا ازدواج نیازی نیست کسی بیاد صیغه بخونه. اونم به عربی!! همون ثبت رسمی کافیه.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم در هفته دو نوبت لوبیا تن میخوردم. دو تا تن ماهی و یه کنسرو لوبیا برا سه نفر. من و خانمم و بچم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم همه زندانیای سیاسی رو آزاد کنن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم به محسن نامجو میگفتم: محسن برگرد ایران بخون. چیه آخه این آلبوم جدیدت؟!!!

اگه من رئیس جمهور ایران بودم به اونایی که چاپلوسیمو میکردن میگفتم: خاک بر سرتون. یعنی خاک بر سرتون.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم میگفتم: هرکس ادبو رعایت نکنه جرش میدم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم تعطیلات نوروز رو کم میکردم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم وقتی دو روز کشور تعطیل بود و جاده چالوس ترافیک میشد، به ارتش میگفتم: جاده چالوسو بمبارون کن.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم به روضه خون و مداح و خلاصه بعضیا اصلا برا بعضی کارا حقوق نمیدادم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم رو خونواده های با 3تا بچه بیشتر مالیات می بستم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم دروغ نمی گفتم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم در پاسخ به افرادی که میگفتن برا مدیریت جهان چه برنامه ای داری؟ میگفتم: برو بابا. ما خودمونم هزارتا مشکل داریم.

اگه من رئیس جمهور ایران بودم در پاسخ به افرادی که می گفتن: در اختلافات داخلی فصل الخطاب کیه؟ میگفتم: هان؟؟؟؟

حالا که رئیس جمهور ایران نیستم ولی اگه بودم...

شما اگه رئیس جمهور ایران بودی چه می کردی؟

 

این نوشته تحقیق درس عمومی دانشگاهه که برای یکی از دوستانم نوشتم. البته یک روز بعد از موعدش آماده شد و طفلک نتونست نمره اش رو بگیره. به دلیل محدودیت زمان کمی نامرتب و گسسته به نظر می رسه. چندجاشم به طور کامل نقل از کتابای "ما چگونه ما شدیم" نوشته‌ی صادق زیبا کلام و "چرا عقب مانده ایم؟" تالیف علی محمد ایزدیه. به طور حتم دیر یا زود نوشته رو تکمیل می کنم و یه متن پخته تر می نویسم. الان در حال مطالعات بیشترم. یا حق...

گفتاری کوتاه در باب عقب ماندگی ایرانیان

 

 پیشگفتار:

مدت زمان کوتاهی است(کوتاه در سنجش با تاریخ دراز مدت ایران زمین) که تحقیقات و پژوهش هایی پیرامون  فرهنگ و آداب سرزمینی که "ایران" خوانده می شود انجام می گیرد. پژوهش هایی که بعضا ذکر و بیان مساله اند و پژوهش های دیگری که افزون بر بیان مساله راهکارهایی را نیز ارائه داه اند. مجموعه کتاب های "ما چگونه ما شدیم" نوشته‌ی صادق زیبا کلام، "جامعه شناسی نخبه کشی" به قلم ‌علی رضاقلی، " چرا ایران عقب ماند و غرب پیش رفت؟" اثر کاظم علمداری، "جامعه شناسی خودمانی" از حسن نراقی، "چرا عقب مانده ایم؟" تالیف علی محمد ایزدی و مجموعه کتاب هایی با عنوان عام و کلی "تاملاتی درباره‌ی ایران" و با عناوین خاصی چون "دیباچه ای بر انحطاط فکری ایرانیان" و "مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی" و مجموعه گفتارها، مقالات، بررسی ها، پژوهش ها و تحقیقات دیگر که هر یک در نوع خود تلاشی جهت نقد و آسیب شناسی فرهنگ ایران بوده اند.

از مجموعه‌ی ‌این کتب و رسائل و پژوهش ها و عناوین و سرفصلهای مطالب آنها شاید چنین برداشت شود که آسیب شناسی فرهنگ ایران برای نخستین بار در مقام مقایسه و سنجش و در تعارض با غرب مورد بحث قرار گرفته است. یعنی مشکلات جامعه‌ی ایرانی در تماس با جامعه‌ی غرب معنا یافته و کشف عقب ماندگی ایران مشروط به تماس دو مجموعه‌ی ایران و غرب بوده است.  به دیگر سخن آیا ذهن جامعه‌ی ایرانی برای نخستین بار با سنجش و مقایسه‌ی ایران و غرب در مقام کاشف این عقب ماندگی برآمد؟

این  پرسشی است که سر آغاز بحث ما خواهد بود.

سده جشن ملی ایرانی که به صورت نمادین جدال تاریکی و روشنی است، صد روز پس از پایان تابستان و شروع فصل سرما برگزار می شده است. این جشن به صورت نمادین مقدمه ای برای آمدن بهار به شمار می آمده است.به همین سبب هم آن را "طلایه ی نوروز و نوبهار" نامیده اند. سال گذشته(۸۷) به مناسبت این جشن، توی دانشگاه ویژه نامه ای پخش کردیم. متن آن را امسال می گذارم توی وبلاگم....