حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۳۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ایران» ثبت شده است

امروز پنج شنبه پنجم تیرماه 99. صبح که آمدم سرکار،توی مسیر فکرم به دلار 20 تومن و بالاتر از 20 تومن بود. احتمالا همانطور که از دلار 7 تومنی رسیدیم به 1000 تومن و درصدی از مردم باز هم ازین اتفاق و فرصت هایی که از دست می رود خوشحال بودند، همانطور که از 1000 تومان شد 3000 تومان و باز هم در بر همان پاشنه می چرخید که همیشه چرخیده، از 3000 تومان رسید به 12000 تومان و باز هم روال همان بود که همیشه بوده، از 12000 به 20000 و از 20000 به مبالغ بالاتر هم خواهد رفت و قطعا برای آن قومی که نه اهل تفکر است و نه اهل کتاب خواندن و نه بر هنر و فرهنگ دیگر ارزشی، همان خواهد بود که بوده است و همان خواهد شد که شده بود پیشتر. هر سخن گزافه است جز این سخن که این حاکمان صلاحیت ندارند و ماندنشان باطل است. باطل بوده و باطل خواهد بود.

یادداشت قدیمی
روزهای خوبی نیست. خیلی ها از ایران رفته اند و این احساس خروج از ایران که قبلا مربوط بود به جوان های دانش آموخته دانشگاه های مطرح کشور،الان رسیده است به همه. تقریبا همه میخواهند بروند. صرف نظر از این که می توانند یا نه. این احساس بدی است. انگار نفرینی است بر سرزمین من. آب نیست و همه جا دارد بیابان می شود و ترسناک است به غایت. اقتصاد در آستانه ونزوئلایی شدن است. صفرهای بسیار بر رقم های بازار. من ده هزار واحد پول رایج مملکت را دادم به یک تاکسی تا مرا از ابتدای خیابان تا انتهای خیابان آورد. با همین ده هزار واحد پول رایج کشور حتی یک بطری کوچک آب هم نمی دهند. پنجاه هزار واحد پول رایج کشورم را دادم و یک افتابه خریدم. تا این حد خار و ذلیل شده است آن چه باید ارج می داشت. سرزمینم در حال نابودی است و من به چشم خویشتن دیدم نگارم می رود.
سفر دیروز تهران خیلی ناراحت کننده بود. عجیب مردمان خسته ای بودند و عجیب شهر آشفته و عجیب سراسیمگی پیدا در شهر و مردمان. همه می دوند و به ناکجا آباد می روند انگار. این تصویر عیان پایتخت ایران است. شهری که روزگار نه چندان دور پر از باغ و درخت و هوای خوش بود و امروز آن گونه ای است که خوش نیست و نیکو نیست این شهر.

ما شکست خورده ایم. ما تقریبا در همه زمینه ها شکست خورده ایم و از همین است که نالانیم و این حس تلخ روزمره ما ناشی از همین شکست سراسری است. نادرست است اگر با یک جناح بندی فکری یا عقیده ای یا صنفی یا سیاسی ، این ما را به یک دسته تقلیل بدهیم. همه ماهایی که در این گستره جغرافیایی به سر میبریم یا به نوعی با این گستره ارتباط خونی یا تاریخی داریم شکست خورده ایم. ما مردمان شکست خورده امروزیم. این به این معناست که شاید بتوان فردایی روشن تصور کرد و در نظر گرفت لکن آن چه امروز هست یک شکست است. ما مردمان شکست امروزیم. این را روزها به من می گویند.

تصور این که زمینه ای یافت بشود که در آن تا ته خراب کاری ها نرفته باشیم سخت است. تقریبا در اکثریت قاطع زمینه ها گند زده ایم و خودمان هم میدانیم. خوب هم میدانیم و لکن از یک روح بی تفاوتی کلان و رنجی که از آن می بریم، بی تفاوت هستیم نسبت به این خرابکاری ها. محیط زیست مان را که نگاه می کنم حرفی برای گفتن نمی ماند. مساله آب را که نگاه می کنم حرفی برای گفتن نمی ماند. مساله اقتصاد را از هر نوع و با هر زاویه ای که نگاه می کنم حرفی برای گفتن نمی ماند. در کدامین زمینه ما شکست نخورده ایم؟ در ورزش چه گلی به سرمان زده ایم؟ در حوزه فرهنگ و هنر جدا چه کرده ایم و چه می کنیم؟ در فرهنگ روزمره مردمانمان، در کوچه و خیابان ما داریم چه می کنیم؟ در دانشگاه ها چه حرفی برای گفتن داریم؟ آلودگی هوا را نگاه کنید. مساله سلامت را نگاه کنید. ما به "عهد و پیمان" و به "راستی و صدق گفتار" تا چه حد پایبندیم؟ آیا ما مردمان شکست خورده اخلاق نیستیم؟ به نظرم هستیم. به نظرم ما در همه زمینه ها شکست خورده ایم. لکن برای من یک سوال اساسی هست. با وجود این شکست تلخ سراسری، چه چیزی ما را سرپا نگه داشته است؟ چه چیزی صبح ما را شب میکند؟ چه چیزی برگی به کتاب تاریخ ما اضافه می کند؟ شاید این احساس شکستی که من دارم نادرست است. یعنی اگر ما در همه زمینه ها شکست خورده بودیم، نباید روزمان ورق می خورد. اما ورق می خورد و این یعنی ما هنوز یک جاهایی هست که شکست نخورده ایم و این مرا می ترساند. این یعنی هنوز جاهایی هست که ما در آن ها وارد نشده ایم. اگر ما مردمان شکستیم ، پس در آن حوزه ها که ما را سرپا نگه داشته اندهم یکی یکی شکست خواهیم خورد.

می دانید، می ترسم از این گونه که می گذرانیم ایام. روزی نه چندان دور ما ضربه سختی خواهیم خورد. روزی که نه آبی برای ما مانده باشد و نه از این حیف المال چیزی به عدالت تقسیم شده باشد. روزی که باید شهرهایمان را با همه تاریخش بگذاریم و بگذریم. کوله بار ما در آن روزها، اندوهی است هزاران ساله. این گونه اگر پیش برویم ، روزی نه چندان دور همه ما شکست خورده ایم، شکستی تلخ و اندوهگین. ما همه چیزمان را فدای این ژست های نابخردانه مان خواهیم کرد. می ترسم. به والله می ترسم، نکند آن دیوهای خیالی بیابان های داستان ها، واقعیت پیدا کنند و به شهرهای ما بیایند. روزی که ما عداب آن چه بدعهدی ما بود را خواهیم چشید. خشک و تر با هم خواهیم سوخت. نادرست است اگر با یک جناح بندی فکری یا عقیده ای یا صنفی یا سیاسی ، این مای شکست خورده را به یک دسته محدود تقلیل بدهیم. همه ما تلخی این شکست را خواهیم چشید، اگر راه ناصواب را ادامه دهیم...

پ ن: همه دوستان روحیه مرا و امید مرا به آینده و خوش بینی مرا می شناسند. این متن صرفا بر اساس یک حس موقت نوشته شده است و به منزله تلنگری است به خودم و هرگز نباید به عنوان تغییری در دیدگاه من نسبت به مسیر تلقی شود. ایمان راسخ دارم که مجاهدت مردان خدا کارساز خواهد بود...

مرد را نشاید سخن گفتن به وقت سکوت و نباید سکوت به وقت سخن گفتن. الله اعلم از تدبیر امور که به دست مردان خدا باشد. مرد خدا هر سخن نگوید و هر سخن نشنود...

ادب مرد به ز دولت اوستاگرچه مقایسه نمایشنامه "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" نوشته ایرج پزشکزاد با اثری همچون " مرشد و مارگریتا" اثر میخاییل بولگاکف به سان مقایسه محصولات کارخانه های سایپا و ایران خودرو با بنز و جنرال موتورز است، اما به محض شروع نمایشنامه مذکور  که شیطان بر زندگی روی زمین قدم می گذارد و در قامت یک انسان وارد زندگی آدم ها می شود، بی اختیار ذهنم به سمت کتاب "مرشد و مارگریتا" رفت.

پیشتر "دایی جان ناپلئون" را از پزشکزاد خوانده بودم و به اعتبار آن کتاب بود که این نمایشنامه را مطالعه کردم. تجربه نمایشنامه خوانی با کتاب خوانی بسیار متفاوت است و نباید انتظار بالایی داشت، با این حال موضوع داستان و زنجیره حوادث در "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" به طرز خوبی نگارش یافته و مخاطب را تا پیان مترصد نگه می دارد. نثر نمایشنامه پر است از شوخی ها و کنایه های عامیانه که در دایی جان ناپلئون نیز دیده می شود و از حسن های کتاب است. پورعلیزاده کارمندی است که به او پیشنهاد رشوه ای ده هزار برابر حقوق ماهیانه اش شده است و او نپذیرفته، حال شیطان متعجب از این که نسل چنین آدم هایی همچنان منقرض نشده است، در قامت یک آدم مدام با پورعلیزاده رو به رو می شود و تصمیم دارد او را ترغیب به گرفتن رشوه در قبال انجام کاری کوچک کند. کافی است پورعلیزاده یک سند بی ارزش را که کسی از وجود آن در فلان پرونده مطلع نیست بردارد و ده هزار برابر حقوقش پاداش بگیرد. نکته این جاست که این کار هیچ مسئولیتی هم برای او ندارد، لکن او نمی تواند بپذیرد و چند بار به شیطان می گوید اگر این کار را انجام دهد دیگر نمی تواند در آینه نگاه کند.     
مضمون داستان جالب و گیراست. به ویژه آنجا که شیطان هم در میان این آدم های عام، عاشق می شود و به نظر این یک نکته مثبت برای کتاب است. یعنی جایی که انتظار عاشق شدن شیطان نمی رود، مفهومی خلق می شود که به نظر مورد توجه است. چرا هیچگاه به این نیندیشیده بودم که آیا آن موجودیت بدسرشت جهان هستی هم می تواند عاشق شود؟ آیا تابه حال شیطان در هیچ یک از دین ها و آیین های دنیا در طول تاریخ عاشق شده است؟ عشق شیطانِ نمایشنامه، یک هوس نیست، چرا که "هوس" زمینه ی کاری شیطان است. بلکه او عاشق سادگی و درستی یک انسان عام می شود.

عاشق شدن شیطان، اصل داستان نیست. موضوع اصلی چیز دیگری است، پورعلیزاده باید یک بله بگوید و خود را از آن وضعیت اسفبار تمام کند، لکن نمی گوید و این شیطان است که شکست می خورد.     اینجا بر خلاف پروفسور ولند که مرشد و مارگریتا را به هم می رساند و به آسمان ها می برد، خود شیطان است که به زمین می آید و عاشق می شود. این موضوع شاید می توانست موضوع یک رمان بشود تا نمایشنامه. آنگونه لذت بیشتری داشت خواندنش. نمایشنامه به سبب نوع کاربرد و مخاطبی که دارد عاری از آن صلابت یک رمان است و هسته داستان زود قصد ورود به مغز مخاطب می کند. لکن تجربه خوبی است، به ویژه این اثر که مفهوم جدید "عاشق شدن شیطان" را هم در ذهن من ایجاد کرد.       

 

نگاهی به شاه- اثر عباس میلانی

  "چرا شاه در سال 1979 سقوط کرد؟" این نخستین جمله از واپسین فصل کتاب "نگاهی به شاه" نوشته عباس میلانی است. میلانی را با ترجمه رمان "مرشد و مارگریتا" شناختم. ترجمه ای قابل که نام او را در ذهنم ماندگار کرد. بعد از آن بود که تعریف و تمجید برخی دوستان را از او به سبب نگارش کتاب "معمای هویدا" شنیدم. حضور او در برنامه های خبری تلویریون بی بی سی نیز چهره او را برایم آشکارتر ساخت. او استاد دانشگاه استنفورد است و همین نام عباس میلانی، استنفورد و شاه سبب شد کتاب "نگاهی به شاه" او را جستجو کنم. نسخه هایی از کتاب ظاهرا بدون اجازه نویسنده با کاستی ها و اعمال سانسور و تغییرات در ایران چاپ شده و لذا میلانی نسخه الکترونیک آن را برای مطالعه در ایران بر روی وب سایت خود منتشر کرده است.{1}

 کتاب، داستان شاه است. محمدرضا شاه پهلوی. واپسین شاه ایران. در سال های نه چندان دور و نزدیک. ازین جهت تاریخی بسیار جذاب در این روایت نهفته است. تاریخ ایران در دوران آخرین شاه، تاریخی تاثیرگذار بر روند زندگی امروز من. از این جهت علاقه مندی به موضوع مشهود و آشکار است.

نوشتن از موارد تاریخی کتاب به طور حتم در صلاحیت من نیست. تعداد شخصیت هایی که در کتاب از آنها یاد می شود بسیار زیادند. و میلانی به هر یک به فراخور موضوع به مقدار مناسب پرداخته است. در انتهای کتاب او به تاخیر در اتمام کار نوشتن کتاب به سبب پروژه تاریخی دیگری اشاره می کند. کار بر روی زندگی نامه 150 نفر از شخصیت های هنری فرهنگی صنعتی در دوره پهلوی دوم. این مساله همان گونه که او خود نیز اشاره می کند تسلط او را بر تاریخ شخصیت های پهلوی بیشتر کرده است.   

نشان ارتش ایران

{پیرو درخواست مخاطبان مطلب ذیل، چند تصویر درباره اصلاحات مورد نیاز بر روی لباس های آموزشی از نظر آرم و علائم در تاریخ 95/6/4 به پایان مطلب اضافه گردید.}

 {با توجه به بازخورد بسیار مثبت این متن در اینترنت و توجه وافر مخاطبان به آن، لازم به ذکر است این متن تجربیات من در سال 93 است و امکان دارد برخی از موارد این متن تغییرات جزیی یا کلی کرده باشد.}

 

{یکی از مخاطبین وبلاگ به اسم محمد در کامنتی نوشته: دوستان واسه اینکه بفهمید کجا افتادید با شماره ۰۹۶۴۸۰ تماس بگیرید بعد شماره ۴ رو فشار بدید و کد تماس استان مثلا شیراز ۰۷۱ یا تهران ۰۲۱ ازتون کدملی میگیره محل اعزام رو بهتون میگه. از این دوست خوبمون بابت همراهیش سپاسگزاریم}
 
{یکی از مخاطبین وبلاگ به اسم سامان در پاسخ به این که آیا خود افراد می توانند مستقیم به 01 مراجعه کنند یا نه اینطور برامون نوشته: دوستان یه چیز دیگه اینکه واسه خودم و خیلیا سوال بود که میشه تنهایی رفت به ۰۱ یا نه، من که دیدم خیلیا همینطوری تنهایی خودشون اومدن، فقط اینکه معلوم نیست تو پذیرش با کدوم استان ها بیفتی، در ضمن پذیرش هم اینطور هست که هردفعه حدود ۲۰۰ نفر رو میبرن داخل ( تا حدودا ۲۰۰ نفر کامل نشد نمیبرن داخل و باید منتظر باشی تا بقیه از راه برسن). اونجا ازتون برگه معرفی رو میخوان ( همون برگه ای که از پلیس +۱۰ میگیرید و بالاش نوشته معرفی مشمولان) و براتون یگانتون تو آموزشی رو مشخص میکنن، معمولا هر دو نفر که کنار هم هستن تو یه یگان میفتن، نحوه تعیین یگان هم بصورت رندوم هست، مثلا اگه ۲۰۰ نفر اومدن قسمت پذیرش ۲۰ نفر رو میفرستن ۵۳۴ ، ۱۰ نفر ۷۱۲ و .... از این دوست خوبمون سپاسگزاریم.  }


مرکز آموزش 01 شهدای وظیفه نزاجا یکی از معروفترین پادگان های آموزشی کشور است که در شرق شهر تهران قرار دارد. این مرکز چند دوره ای است فقط مشمولین دارای مدرک لیسانس ، فوق لیسانس و دکتری را جهت گذراندن دوره آموزشی نظام وظیفه پذیرش می کند. در این یادداشت قصد داریم درباره این مرکز آموزش به اختصار بنویسیم. مواردی رو که خود من قبل از رفتن به تهران بهشون نیاز داشتم و اما کمتر پیدا کردم همچین مطالبی رو.

چگونگی دست یابی به پادگان:

  • از پایانه غرب (پایانه آزادی): خط متروی زرد ( به سمت کلاهدوز) را سوار  بشید. ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) از مترو پیاده شده و از ایستگاه خارج شوید. تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارن. پیاده هم میتونید برید. نزدیکه. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 1200 تومن کرایه
  • از پایانه جنوب : با خط اتوبوس BRT یا با تاکسی تا سه راه افسریه- از آن جا با تاکسی و اتوبوس تا درب پادگان. حدود 3000 تومن کرایه
  • از پایانه آرژانتین: با تاکسی یا اتوبوس تا ایستگاه متروی مصلی ( خط قرمز) حرکت به سمت کهریزک- ایستگاه دروازه دولت از قطار پیاده شده، خط خود را تغییر دهید. خط زرد به سمت کلاهدوز را سوار شوید. ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) از مترو پیاده شده و از ایستگاه خارج شوید. تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارند. پیاده هم می توان رفت. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 2000 تومن کرایه
  • از پایانه شرق: تاکسی های مستقیم برای سه راه افسریه از درب پادگان رد می شوند که می توانید با آن ها بیایید. یا با تاکسی از ترمینال تا 3 راه تهران پارس آمده، از آن جا با تاکسی های سه راه افسریه تا درب پادگان بیایید. همچنین خط BRT ... را می توانید در سه راه تهران پارس سوار شده و ایستگاه.... برای درب شمال یا ایستگاه ... برای درب جنوب پیاده شوید. نهایتا حدود 3000 تومن کرایه
  • از ایستگاه راه آهن تهران واقع در میدان شوش: از ابتدای خیابان ولی عصر در میدان شوش، با اتوبوس تا چهارراه ولی عصر آمده، از آن جا با خط زرد مترو (به سمت کلاهدوز) تا ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) رفته، تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارند. پیاده هم می توان رفت. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 1000 تومن کرایه
  • از فرودگاه مهرآباد: با تاکسی تا میدان آزادی آمده، از میدان آزادی خط متروی زرد ( به سمت کلاهدوز) را سوار شوید. ایستگاه نیرو هوایی (یک ایستگاه مانده به انتهای خط) از مترو پیاده شده و از ایستگاه خارج شوید. تاکسی و اتوبوس در بیرون ایستگاه ( خیابان پیروزی) به سمت پادگان حضور دارند. پیاده هم می توان رفت. حدود 10-15 دقیقه پیاده روی تا درب شمال پادگان. حدود 3000 تومن کرایه.

تصویر 1: موقعیت جغرافیایی مرکز آموزش 01، پایانه های مسافربری، راه آهن و فرودگاه در شهر تهران

تصویر 2: موقعیت جغرافیایی درب شمال و درب جنوب مرکز آموزش 01

تصویر 3: مسیر مترو نیرو هوایی تا مرکز آموزش 01

 پیشنهاد می کنم نقشه خطوط متروی تهران، نقشه خطوط BRT و یه کتابچه نقشه تهران تهیه کنید و همراهتون ببرید. من "راهیاب جیبی تهران 1392" را با قیمت 4500 تومن خریدم و همراهم بردم. خیلی برای من مفید بود.

نقشه خطوط متروی تهران - (برگزفته از سایت متروی تهران)

نقشه خطوط BRT - (برگزفته از سایت شهرداری تهران)

 

درب شمال و درب جنوب به چه معناست؟

تردد تا قبل از 7 صبح از درب جنوب صورت می گیرد، و در بقیه ساعات از درب شمال.

 

امکانات رفاهی پادگان 01 چیست؟

شاید با امکانات ترین پادگان آموزشی کشور پادگان 01 باشه.

  • دو تا بوفه داره. یکی فست فود و انواع ساندویچ/ کیک و کلوچه و بیسکوئیت/ بستنی/ غذاهای آماده مانند الویه/ و تنقلاتی مث چیپس و پفک و تخمه و ... میفروشه. یکی دیگه شامل سه قسمته. یکی نوشیدنی میفروشه. مث نوشابه و شیر و شیر کاکائو و شیرقهوه و ... و انواع آب میوه ها. یه قسمت دیگه بیسکوئیت و چیپس و پفک و تخمه و کلوچه و اینجور چیزا میفروشه. یه بخش دیگه شامپو و صابون و لیف و کیسه و کش و نخ و سوزن و دمپایی و کلاه و اسکاچ و مایع دستشویی و مایع ظرفشویی و تیغ و کاغذ و خودکار و مداد و دفتر و واکس و فرچه و برس و کلا چیزاییی تو این مایه ها.
  • مرکز بازی های رایانه ای با 5تا ایکس باکس و چند تا پلی استیشن 2 و 1 با قیمت بسیار مناسب. فکر کنم ساعتی 2000 یا 3000 تومان
  • کتابخانه و سالن مطالعه
  • سالن فوتبال
  • سالن بدنسازی
  • استخر ( که چند وقتی است استفاده نمی شود)
  • زمین های آسفالت فوتبال و والیبال و بسکتبال
  • چندین تلفن عمومی کارتی برای تماس
  • چند آرایشگاه ( که البته فقط کار ماشین کردن سر را انجام میدن.)
  • خیاطی
  • مرکز مشاوره
  • مهم ترین ایراد مجموعه خدمات دهنده پادگان 01، عدم فروش میوه است.

 

چه وسایلی را با خود به همراه ببریم؟

روز اول ماه که برای پذیرش میرید نیازی به همراه بردن وسایل نیست. چرا که پس از پذیرش و ثبت نام و دریافت لباس و پوتین و ... چند روزی به شما مرخصی میدن تا به شهر خود بازگردید و اقداماتی را روی لباس های خود انجام بدید . مانند چاپ اتیکت نام، درج شماره یگان، دوخت خط قرمز کنار شلوار، دوخت علامت هشت نارنجی روی آستین و در صورت لزوم تعویض لباس با لباس سایز مناسب تر و ...)

پس از بازگشت از مرخصی اولیه بد نیست وسایل زیر را با خود ببرید:

  • لباس گرم در فصول سرد سال (اعزامی های 1 شهریور تا اعزامی های 1 اردیبهشت)
  • وسایل بهداشت فردی: مسواک-خمیر دندان- نخ دندان- کرم- صابون- شامپو- لیف- مایع دستشویی- حوله دست و صورت - پودر لباسشویی- اسکاچ- عطر کوچک.

 این موارد را از پادگان یا از بازار خیابان پیروزی که بسیار به پادگان نزدیکه می تونید تهیه کنید اما بهرحال به خاطر خرید در تهران مسلما قدری گران تر از شهر خود. مثلا حدود 10 تا 20 % گران تر که برخی موارد به خاطر حجیم بودن در ساک همراه بهتره علیرغم گرانتر بودن از تهران یا از پادگان خرید بشه. چرا که تفاوت هزینه آن قدر زیاد و قابل ملاحظه نیست.)

  • دفترچه یادداشت کوچک- خودکار- کتاب یا مجله برای ساعات بیکاری
  • دفترچه بیمه- کارت ملی
  • آبلیمو- نبات- قرص سرماخوردگی، قرص اسهال و یبوست، قرص استامینوفن- کمی (توجه کنید که گفتم کمی) آجیل و خرما
  • قاشق، چنگال و کارد
  • حوله حمام-لباس زیر- زیر پوش یک دست سفید آستین دار یقه گرد (فرم پادگان)- دمپایی
  • لباس برای رفت و آمد در شهر

 

 

آیا می تونیم با خودمون گوشی تلفن همراه ببریم؟

ورود گوشی تلفن همراه به پادگان ممنوعه. اگرچه تعدادی با خودشون گوشی میارن. دم درب جنوب پادگان یک کیوسک هست که در قبال روزی 500 تومن گوشی گوشی رو به امانت می گیره و رسید میده.  

مرخصی های پادگان چگونه است؟

به جز روزایی که نگهبانید در بقیه روزا میتونید همون اول صبح دفترچه مرخصی (از خود بوفه پادگان باید تهیه کنید) بنویسید برای خروج عصرتون. از ساعت 4 یا 5 عصر تا صبح فردا می تونید درخواست بنویسید. البته شب هم فقط می تونید تا قبل 9 در 6ماهه اول سال و قبل از 8.5 در 6 ماهه دوم سال برگردید.

برای موقعیت های اضطراری و مرخصی های بلند مدت چند روزه هم میتونید با فرمانده یگانتون صحبت کنید که معمولا در صورت موجه بودن دلیلتون موافقت می کنن با درخواستتون.

 

نگهبانی در پادگان چگونه است؟

تقریبا هفته ای 1 بار نگهبانید. "گروهبان نگهبان- پاسبخش-متفرقه-اسلحه خانه-آسایشگاه- آماده باش و گشتی" پست های نگهبانی پادگانه که برای هر کدام کلاس توجیهی هست که شما را با وظایفتون آشنا می کنند و اصلا نگران این قسمت نباشید.

 

آیا خانواده ها می توانند با فرزندان خود تماس بگیرند یا دیدار کنند؟

هر یگان یه شماره تلفن داره که بعد از مشخص شدن یگانتون و حضور در یگان می تونید اون شماره رو به خونواده هاتون بدید که اونا باتون تماس بگیرن. البته ساعت مکالمش 4دقیقه بیشتر نیست و بعد از 4 دقیقه تلفن خود به خود قطع میشه.

همچنین تعدادی تلفن کارتی هم در محوطه پادگان هست که میتونید از اونما برای تماس با خانواده استفاده کنید.

همچنین در روزهای خاصی خانواده ها می تونن برای دیددن فرزندانشون برن. درب جنوب پادگان یه اتاق دیدار خانواده با سرباز داره که خانواده ها در اون روزهای مشخص میرن اونجا و مسئولین اون بخش سرباز رو از یگان مربوطه صدا میزنن و سرباز میاد و خانوادش رو میبینه.

 

مراکز خرید اطراف پادگان کجاست و دسترسی به آن ها چگونه است؟

من خودم همیشه خیابان پیروزی و خیابان نبرد و نیرو هوایی می رفتم. از سر کوچه پادگان(پای پل هوایی) با تاکسی های مترو نیرو هوایی 600 تومان میدادم و تا دم ایستگاه مترو می رفتم. از اونجا هم پیاده تاب میخوردم تو پیروزی و نبرد و نیرو هوایی. همه چی گیر میاد. اتوبوس هم داره.

بازار سه راه افسریه و خیابان محلاتی هم هست که من نرفتم اما تعریفشو شنیدم. از پل هوایی سر کوچه پادگان باید برید اونور خیابون، سوار شید به سمت سه راه افسریه. اون 800 تومن کرایشه.

اصلاحاتی که باید بر روی لباس های نظامی دوره آموزشی انجام داد

اتیکت نام و عدد یگان، همچنین نوار قرمز رنگ اطراف شلوار و علامت رسته بر روی یقه و علامت نارنجی رنگ سر آستین در تصاویر زیر به طور کامل توضیح داده شده است.

تصویر 4: اتیکت نام و عدد یگان و رسته روی یقه

تصویر 5: علامت نارنجی رنگ سر آستین 

تصویر 6: نوار قرمز رنگ شلوار

تصویر 7: پل فانسقه

اگه سوالی داشتید در قسمت نظرات بپرسید. 

 

تصویر 1: موقعیت جغرافیایی مرکز آموزش 01، پایانه های مسافربری، راه آهن و فرودگاه در شهر تهران

تصویر 2: موقعیت جغرافیایی درب شمال و درب جنوب مرکز آموزش 01

تصویر 3: مسیر مترو نیرو هوایی تا مرکز آموزش 01

تصویر 4: اتیکت نام و عدد یگان و رسته روی یقه

تصویر 5: علامت نارنجی رنگ سر آستین 

تصویر 6: نوار قرمز رنگ شلوار

تصویر 7: پل فانسقه

 

پ ن 1: آذرماه 95: در این روزها یک سری از دوستان و برادرانم عازم دوره آموزشی هستند. یاد و خاطره دلاور مردان و دریادلان نبرد 8 ساله رو گرامی میداریم و از عزم راسخ این بزرگواران به ویژه در عملیات آزادسازی خرمشهر الگو می گیریم. دل قوی دارید که جایی که دارید میرید یک مرکز واقعا فرهنگیه و انصافا امکانات بسیاری داره و کاملا با بقیه مراکز آموزشی متفاوته. جای خوبی افتادید . دل قوی دارید. 

 همچنین متن "روز نخست در مرکز آموزش 01" را بخوانید. 

پرسش ها، سوالات، پیشنهادات و انتقاداتتان را از طریق قسمت نظرها برای ما ارسال کنید. خواهشا نظر خصوصی نفرستید چون به صورت خصوصی امکان پاسخ نیست. همچنین نظرات دیگر کاربران را  بخوانید. 

 

{اعلام بازنشستگی: دوستان بزرگوار من. من این یادداشت رو دوره سربازی خودم نوشتم تا کمکی باشه به شما عزیزان، تا مثل من که در ابتدا دنبال پاسخ سوالات بیشمارم بودم، شما هم بتونید پاسخ سوالاتتون رو تا حدی پیدا کنید. امروزه حدود یک ساله که دوره  سربازی من تمام شده و اگرچه این متن همچنان پربازدید و پربازخورده، اما اجازه میخوام چون خیلی وقته از فضای پادگان به دور بودم و تقریبا تمام شوالاتی که تو ذهن شما عزیزانه رو در طول این چند دوره پاسخ دادم، خودم را در این یادداشت بازنشست کنم. توی کامنتا تقریبا به همه سوالاتی که توی ذهن شماست پاسخ دادم. گاهی به وبم سر میزنم و اگر سوال خاصی بود و تونستم کمکی کنم پاسخ میدم. دل قوی دارید دوستان من. در پناه خدا، صحت و امنیت و ایمنی رو براتون آرزومندم. درود بی کران من به شما و به ویژه به نگهبانان و پاسداران مرزی و نقاط استراتژیک کشور. پروردگارا، برادران مرا در عزمشان راسخ و در پناه خودت مصون و سلامت نگاه دار. آمین.
یا حق}

{ حدود 4 سال از نوشتن این یادداشت میگذره و بازخورد بسیار خوبی داشته. علاقه ای ندارم دیگه کامنتها رو جواب بدم. اما وقتی میبینم سوال میپرسید دلم نمیاد جواب ندم. احتمال داره پاسخ های من با واقعیت امروز متفاوت باشه اما باز هم با این حال روز جمعه(20 مهر 97) پاسخ همه کامنت های اخیر رو میدم. اگر کسی سوالی داره بنویسه. روز جمعه جواب مبدم. با تشکر.}

سفرنامه ناصرخسرواین که مردی، درست هزار سال پیش، از دوگانه سفر- شراب، سفر را برگزیند و سفر می کند و می نویسد آن چه بر او گذشته است، بازتعریفی است از پختگی، انتخابی بین مسئولیت پذیری و لاقیدی، که در شروع کتاب به صورت کاملا پنهان مطرح می شود. صحبت از "سفرنامه ناصر خسرو" است، شرحی بر سفر هفت ساله ابومعین حمید الدین، ناصر بن خسرو القبادیانی المروزی، که به قصد سفر حج شهرهای بسیاری را گذر می کند و باز میگردد.

"شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت: چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخردی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده بود. پس به سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. "

این گونه است که دبیر دیوان عزم سفر حج می کند: از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است."

سفرنامه ناصر خسرو کتاب شیرینی است. از دو جهت. یکی تاریخ نوشته شدن کتاب است. 437 هجری قمری تا 444، حدود 425 هجری خورشیدی، چیزی نزدیک به 970 سال پیش. این رقم آن قدر رقم با صلابتی است که ناخواسته به کتاب و شرح این سفر، عظمت و اهمیتی والا می بخشد. یعنی توصیفاتی که خواننده از اوضاع و احوال آن روزگاران می خواند مسلما برایش جذابیت زیادی دارد. دوم نثر کتاب است، هم از جهت جمله بندی و انتخاب کلمات، که آهنگی خوش دارد و هم به دلیل علاقه ای که مخاطب کتاب می تواند به ساختار زبان فارسی در یک هزار سال پیش داشته باشد.

در واقع کتاب شرح چهار سفر حج است. یعنی ناصرخسرو در این سفر هفت ساله چهار بار به مکه می رود و لکن فقط یک بار توصیف حج می کند، حج چهارم. بقیه کتاب مربوط است به شرح دیده هایش از شهرهایی که در مسیرش قرار دارند و شرح اتفاقات و ابنیه و آداب و مراسم و کشاورزی و صنعت و  آدم ها. از بلخ به تبریز می رود و از تبریز به ترکیه امروزی و شهرهای بسیاری را پشت سر می گذارد تا لبنان و سوریه و فلسطین و مصر امروز. از مصر به مکه می‌رود و باز می گردد تا نهایتا پس از سفر چهارم به حج، از صحرای عربستان می گذرد و بصره و اصفهان و خراسان را پشت سر می گذارد و به بلخ و دیدار برادر می‌رسد.

نگاهی به کتاب "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ

رمان "جای خالی سلوچ" نوشته محمود دولت آبادی،‌با این جملات آغاز می شود و پس از آن حدود 400 صفحه دیگر ادامه می یابد. اما خواننده در پایان داستان در می یابد که انگار تمامی داستان در این جملات آغازین نهفته بوده است. «مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود" و دولت آبادی در جمله دوم خیلی چیزها را آشکار می کند: "بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر". "مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر".

داستان مربوط است به دهه 50 خورشیدی.  به سال هایی که اصلاحات ارضی آرایش اجتماعی کشور را برهم زده است و نظم اقتصادی جدیدی در حال شکل گیری است. نظمی که قرار است سلوچ هیچ ندار را له کند و لکن او یک شب می رود،‌آن گونه که انگار برای همیشه رفته است. او می رود چون نمی توانسته بایستد. در نظم پیشین جایی برای او نبود. در نظم جدید نیز هم. جایی برای ماندن نیست. پایی برای ماندن ندارد دیگر. می رود،‌بی خبر.  اکنون داستان حول مرگان می چرخد. مرگان است و سه بچه. مرگان است و نگاه جامعه ای فقیر به زن بی سرپرست بی مرد. مرگان در زندگی روزمره روستای زمینج یک گوشه افتاده است، گویی کسی از آن ها سراغی نمی گیرد،‌لکن دولت آبادی او را شخصیت اصلی داستانش کرده،‌حالات و تفکرات او را در کشاکش اتفاقاتی که برای او و بچه هایش می افتد به دقت و با ظرافت توصیف کرده. از زخم زبان ها و حال او، از فقر و نداری و صورت به سیلی سرخ کردن های او، از دردهای او دقیق و گیرا می نویسد.

 بی شک مرگان شخصیت اصلی داستان و قهرمان شخصیت هاست لکن بدبخت است چرا که در جامعه ای که زن ها را به مردان می شناسند، ‌شویش بی خبر رفته و او مانده است و سه فرزند و نداری. حتی محمود دولت آبادی نیز عنوان کتاب را به اسم مرگان نزده است و نبودن سلوچ را مهم تر از بودن مرگان دانسته،‌ شاید از آن جهت که بر مردسالار بودن فضا بیش از پیش تاکید کند.

انقلاب سفید اجرا شده است و قرار است کشاورزی ایران از طریق یک پارچه سازی و ماشینی شدن کمی مدرن گردد و محصولات بیشتری عاید ملت گردد لکن کشور همچنان کهنه است و اصلاحات تازه یک اصلاح از بالا به پایین و اجباری است. و در لابه لای آن های و هوی تبلیغاتی که برای اصلاحات ارضی راه انداخته اند روح کهنه ملتی است در هم پیچیده و خرد،‌ منکوب شده در تاریخ،‌ فراموش شده‌ی خدا و فراموش کرده‌ی خدا. خدا نشناس اند این ها. هم از این جهت است که در روستای زمینج، جایی که داستان در آن اتفاق می افتد، ‌آن هم در سال های دهه 50،‌ اسمی از مسجد آورده نمی شود. و جز یک جا که کلاشی به گدایی بر بالای سر مرده ای قرآن می خواند در هیچ جا نشانی از نماز و قرآن دیده نمی شود. در چنین فضایی "اصلاحات" معنایی ندارد. شکست اصلاحات ارضی نزدیک است.

جای خالی سلوچ شاید نقد انقلاب سفید است از طریق گزارش سختی هایی که یک خانواده در یک روستای دورافتاده می بینند. داستان سختی هایی است که بخشی از جامعه در طرح تحول اقتصادی دوران می بیند.  از این جهت شبیه است به "خوشه های خشم" جان اشتاین بک. در آن جا هم اصلاحات اقتصادی بر پایه کشاورزی، خانواده ای امریکایی را مجبور به مهاجرت می کند و داستان آن کتاب نیز داستان سختی ها و تلخی هایی است که در مسیر مهاجرت برای شخصیت های کتاب پیش می آیند. خوشه های خشم برنده جایزه نوبل شده است و شهرت بیشتری از جای خالی سلوچ دارد. لکن برای خواننده ایرانی،‌ جای خالی سلوچ چیز دیگری است. در خوشه های خشم،‌ویسکی خوردن ها، رقصیدن ها، پشت کامیون زیر لحاف عشق بازی کردن ها، ‌مزرعه های بزرگ ذرت و کالیفرنیا و امریکا برای خواننده ایرانی غریبه است. شاید محور اصلی داستان "خوشه های خشم" یک موضوع جهانی باشد لکن پس زمینه داستان، ‌بستر داستان، غریبه است و ناآشنا. اما در این سو "مرگان" خودِ خواننده ایرانی است. خشمش،‌ مهربانی اش،‌ زندگانی اش،‌ حسش، لبخندش،‌ شوقش،‌ اندیشه اش،‌ همه،‌ خودِ خواننده است. مرگان خود ماییم انگار و نه فقط مرگان که تک تک شخصیت های کتاب و روابط بین آن ها برای خواننده ایرانی آشنا و دلچسب است.

داستان "جای خالی سلوچ" داستان فقر است و نداری. نه از آن فقرها که گاه بر انسان و خانواده اش حادث می شود، داستان فقری عمیق و ماندگار و کهنه. از میوه ها فقط خربوزه می دانند چیست و هندوانه و گهگاه گوجه. زردآلو را وصفش را نیز شنیده اند...

محمود دولت ابادیدر این میان فرهنگ عامه ایرانیان بسیار جذاب روایت شده است. رنج های مرگان. او شویی دارد که بی خبر رفته است و به همین دلیل مرگان اکنون در برزخی است که نمی داند زن است یا بیوه زن. و بدتر از آن ندار است و لذا مدام برایش سخت تر می شود روزگار. برای بچه هایش اتفاقاتی می افتد که اگر اندکی نان در سفره اش داشت این گونه نمی شد. نه هاجر را در بچه سالی شوی می داد، نه عباسش پشمال داستان می شد، نه ابراوش بر او خشم می گرفت و حرمت مادری می شکست. اما، مرگان باید بشکند. چه آن زمان که به او در کشاکش دعواها توهین می کنند،‌ چه آن هنگام که در قبال کار کردنش در خانه مردم مزد کارش را می دهند،‌ چه آن زمان که بر او دل می سوزانند و مهربانی می کنند و چه آن هنگام که دختر شوهر می دهد، ‌چه آن هنگام که در پستوی تاریک خانه ای تنبان از پایش به در می کنند،‌چه آن زمان که می خواهند آقا بالاسر او باشند و چه آن هنگام که قصد رفتن از زمینج می کند. مرگان مدام در حال شکستن است و لکن او سرسختانه مقاومت می کند. دولت آبادی اگرچه ترسیم گر فضای فقر است لکن مفهوم امید به هیچ عنوان از هیچ صفحه و هیچ صحنه ای از کتاب بیرون نمی رود. جای خالی سلوچ داستان امید است. مفهوم امید در توصیفی که مرگان از آمدن بهار و تابستان برای دخترش هاجر می کند یکی از بی نظیرترین امیدوارانه هاست.

 در جای خالی سلوچ توصیفات کتاب و جمله بندی ها،‌ فضاسازی ها و روایت اتفاقات بی نظیر و یگانه است و خواننده را مدام مترصد نگاه می دارد. کتاب همه اش در اوج است. هیچ جایی نیست که داستان کتاب فروبیفتد و خسته کننده بشود. جمله جمله کتاب دقیق است و جذاب. داستان همه اش در اوج است لکن داستان ماجراهایی دارد بلندتر از همه اتفاقات کتاب. داستان دعوای مرگان و سالار عبدالله بر سر مس ها،‌ ماجرای دعوای ابراو و عباس، داستان قماربازی عباس و قورت دادن سکه ها،‌ماجرای خواستگاری کردن هاجر از مرگان توسط علی گناو در قبرستان، ماجرای خشم ابراو بر مادر و داستان فرار میرزا حسن و ... اما بدون شک جذاب ترین بخش کتاب ماجرای شتر چرانی عباس است و دعوای او با لوک سیاه بهار مست و اتفاقاتی که پس از آن می افتد. قلم دولت آبادی نیازی به معرفی و تبلیغ ندارد. شاید اگر ایران نیز قوانین کپی رایت را پذیرفته بود،‌دل ما هم به بردن نوبل ادبی شاد می شد، لکن این روزها حتی به زوال کلنل هم نگاه تنگی هست. این کتاب را باید خواند. چند بار هم خواند. از آن جا که روح فرهنگ و جامعه ایرانی در گذر زمان چنان هنرمندانه در آن دمیده شده است که آدمی گویی تاریخ کشورش را می خواند. تاریخی فراتر از فلان روز و فلان شاه و بهمان دولتمرد و تصمیم فلان شخص و هوس فلان مقام بلند پایه. تاریخی دقیق از روزها و شب های همه مردمان یک سرزمین. تاریخ اصلاح امور است و داستان فقر است و داستان سختی ها و  داستان امید. جای خالی سلوچ بیش از همه داستان امید است.

حتی اگر بازی را 5 بر صفر هم می بردیم،‌ این را نمی شد به معنای برتر بودن کلیت فوتبال ما نسبت به آرژانتین دانست. تفاوت فوتبال ما و  فوتبال آرژانتین مشخص است. با این وجود تیم ملی ما، امشب در برزیل بسیار فراتر از انتظارها ظاهر شد و به جرات می توان گفت هوشمندانه تر بازی کرد و موقعیت های مسلم گل زنی بیشتری داشت.            

ضربه سر قوچان نژاد، ضربه سر دژاگه، خطایی که روی دژاگه در محوطه جریمه انجام شد و صحنه آهسته به وضوح نشان می داد پنالتی بود،‌ موقعیت تک به تک قوچان نژاد و چند هجوم دیگر ایرانیان در نیمه دوم به من تماشاگر یک حس خوب داد. این که تیم ما اعتماد به نفس دارد و می داند چه می خواهد. نباید از انصاف دور شویم. هیچ کس انتظار چنین بازی ای را از تیم ایران نداشت. حتی کلافگی بازیکنان آرژانتین و مربی و تماشاگران این تیم را می شد در اواسط نیمه دوم مشاهده کرد. با این وجود تفاوت فوتبال دو کشور در اولین دقیقه وقت اضافه خود را نشان داد. لئو مسی که در تمامی بازی عملا و علنا کاری نکرده بود پشت محوطه صاحب توپ شد و اتفاقی که دوست نداشتیم بیفتد افتاد. چند توپ را به دست آوردیم و گل نکردیم هیچ،‌بازی را در انتهای وقت تمام شده دانستیم و حال آه می کشیم و حسرت می خوریم.

حسرت خوردن کار درستی نیست. بازی در برابر تیم بزرگی همچون آرژانتین،‌ و خلاص شدن از دست تیم هایی مثل بحرین و قطر و سوریه و لبنان و عربستان،‌خود یک پیروزی است. به ویژه نمایش خوب بازیکنان مان، امشب،‌ در بلو هوریزنته ما را به تیمی که به کارلوس کیروش سپرده بودیم امیدوار کرد. آن چه در زمین شاهد آن بودیم نمایش هنر کیروش