حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۴ ثبت شده است

آری، آمده بودم و اکنون، سرگردانی بودم که سرگردانی نمی دانست. نه، سرگردانی نمی دانستم و سر بر نگردانم از راهی که آمده بودم، جز آنجا که ماندم و نرفتم. جلوتر نمی روی؟ بنگر و بنگر. ره پیمای شب را این چنین نباید دید. چه شد؟ جز ساییده شدن در سایه های ظلمت آن اجبار ظالمانه؟ که این اجبار انگار تو را نگه داشت و نرفتی. به پای خود آمدن و این پا، باید حال برود تا جاهایی که دور است و انگار از دیده نهان است در این شب تار. کجا مقصد خواهد بود؟ کجا توان آسود اندکی؟ کجا توان همسفری یافت در این ره که تنها می پیمایی انگار. همسفرانت کجا ماندند؟ بگذار و بگذر در این شب که باد می لرزاند قامت درختان تابستانی را. هو و هو و هو .صدای باد در پیچاپیچ این هزار دالان تو در توی مبهم. هو و هو و هو، صدای باد با تو سخن می گوید انگار. داستانسرایی است این باد جاودانی تاریخ. قصه سرای هزار و یک شب. افسونگر شب کجاست؟ بنگر، آسمان را فریفته و زمین را فریفته، فریبای زیبای شب، مهتاب، انگار چراغ دل مرد است. 

گام با گام و هزار گام. آری، هزار گام را مرد می باید. شمشیر از نیام برکش مرد شب. درنگت  را بکش. جز باد چه کس در گوش تو سخن می گوید؟ جز باد هر که چیزی گوید خطاست...