حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

حبل المتین!!باید چنگ می زدند تا متفرق نشوند لیک تفرقه قضای روزشان بود. تلخ چنگی بود. تلخ المتین، با هر دم و بازدم مردمان آن سرزمین قرین...چنگیزوار چنگ انداخته بود، و فرار از چنگ این حبل استوار بود که همه را متفرق می ساخت...حبل الیتیم بود، حبل اعدام...گره می انداخت چنگ گردن عوام،... و قوام ملک بود که بر باد می رفت... 

 

انگار پژو ماشین ایرانی بود/ انگار کار فقط برای پول بود/ انگار دوستی فقط برای پرسیدن شماره های تمرین استاد بود/ انگار حق آموزش تنها برای معلم بود و انگارمدرسه تنها آموزشگاه دنیا/ انگار دنیا را چهل پنجاه نفر تشکیل می دادند/ انگار آدم خوب این دنیا فقط بابا بود و مامان بود و بهترین جمع ها انگار فقط خانواده بود/ فقط تا دیر وقت ماندن در دانشگاه برای درس و تحصیل بود که انگار خانواده را شاد می کرد/ انگار امین حیایی ته بازیگر بود و اخراجی ها انگار تحول سینمای جهان/  رهبر انگار فقط خامنه ای بود و کشور انگار تنها ایران/ انگار جمهوری اسلامی محور زمین بود/ انگار فقط ایران سد می ساخت/ انگار عشق تنها مال لیلی و مجنون بود/ انگار اعتماد را فقط توی فیلم می شد دید و روی میز دکه روزنامه فروشی سر فلکه شهدا/ انگار دنیا سرفلکه شهدا تمام می شد. از این طرف هم از دروازه تهران شروع می شد. تاکسی صد تومان می گرفت از اینور دنیا می بردت آن ور دنیا/ انگار هنر فقط نزد ایرانیان بود و بس/ انگار خبرنگار فقط کامران نجف زاده بود/ انگار شوخی فقط شوخی خرکی بود/ انگار ایران قشنگ بود، فقط برای صبح بخیر ایران/ انگار زن ایرانی عزیز دنیا بود توی سیمای خانواده/ انگار ملوان-استقلال ته فوتبالهای دنیا بود/ صدای عادل هم نماد عدالت و آزادی بود انگار و انگار که تورم بیست درصدی از بیست و یک درصدی بهتر بود/

دنیا همین بود. آنچه که توی کتاب اجتماعی راهنمایی نوشته بودند. باید منتظر می ماندیم تا روزنامه جام جم بیاید بیرون تا بعدش بشود دنیا را تحلیل کرد...

برای وحید، صادق و کیوان

امروز آسمان جای من بارید. یک شرایط خاصی هست که مجال وصفش نیست. این شرایط نمی گذارند من بگریم. امروز هم شکل همیشه بود. شرایط نگذاشتند.

 اما آسمان جای من گریست. او از ما، از من و دوستانم غمگین تر بود.غم و بغض تلخی بود. بغضمان گرفته و سکوت و قطار حوادث، تلخ بود و شیرین، آه هم را می‌شنیدیم و سنگین تر از جدایی را انگار نمی توانستیم بپنداریم. مایی که با هم روزها و روزها دنیا را به امید فهمیدن، رصد می کردیم،آن دم، هیچِ دنیا تخممان هم نبود. انگار همه‌ی حرف ها را در این پنج سال زده بودیم. انتهای دنیای کلمات. سکوت. سنگین تر از سختی هایی که در این بهترین دوران زندگی مان کشیدیم. سنگین. چون دست کلمات کوتاه بود از آن چه ما می کشیدیم.

نمی دانم. شاید صد سال دیگر برای آن نوع حس دلتنگی هم کسی کلمه ای ساخت. برای دلتنگیِ خلقِ خنده های بی دلیل. شاید احمقانه ترین خنده های تاریخ.برای...

من می دانم فردا برای یک "تریا"، برای یک "سوله"،برای یک "اردو"،  برای یک "سلام اول کلاس"، برای آن "دوست داشتنی ترین فحش تاریخ"، برای آن "گور پدر درس، بگذار بخوابیم" برای یک "تالار" دلم می گیرد. من می دانم برای دانشکده ام دلم می گیرد. می دانم فردا چسب چوب که ببینم، رنگ، یونولیت، کاتر که ببینم، عین احمق‌ها می‌خندم.

آن شبی که کیوان رفت هم همینطور بودم، اما امشب همینطوری ترم!! آن شب دوتای دیگرشان بودند. امشب اما فرق می کند. امشب شب شروع دوره‌ی "عادت به وداع" است. امشب یعنی لیسانس دارد تمام می شود. یعنی چهار سال، پنج سال با هم بودیم. امشب یعنی همین بغضی که الان دارم. یعنی همین چشمهای سرخ امشبم. یعنی همین دلِ تنگم. این دلِ تنگ هم یعنی جریان داریم. با هر سختی، با هر درد مشترک. با هر دغدغه‌ی مشترک، با همه بدبختی مان، این دلتنگی، این حسِ غمِ شیرین، این احساس نوستالژیک که امشب دست داده، یعنی جریان داشتیم، یعنی جریان داریم. یعنی سهمی داشته ایم و آن سهممان را خواسته ایم. یعنی حقی داشته ایم، یک حق ذاتی، از ازل تا ابد. یعنی حق زندگی داشته ایم و داریم. تا "داشتیم" آمده ایم. بقیه "داریم" است...

 

نه، دیگر این سر را یارای ماندن نبود. نظاره کردن این همه در این قلمروها و هیچ در قلمروِ ما، این ناخوشایندیِ تلخ مزه‌ی کهنه‌ای که ما را فرا گرفته بود و ارثیه مان بود انگار و همه را وسوسه‌ی انکار. این را من برنمی تابیدم و گویی تنهایی باید می رفتم. همه ایستاده اما چاق و این تفکر بود که همه چیز را الگوهای کهنه پابرجاست. همه چیز را نگه داشتن و سنت را ساختن و قلب را تبه کردن نه در کار من بود و نه به کار من می آمد. همه الگوها تو گویی تکراری و کهنه و کیلوگرم ها و کیلومترها پارچه تنیده به دورشان و نتایج کارها همه به وسعشان. این ها همه بود و  این همه هیچ نبود.

بر پیروزی شان، بر آن پیروزی های اندک و خرده و کوچکشان فاتحان بود که پایکوبی می کردند و بزم ها بود و روزیِ شان همه از پیروزی شان بود و وقت شکست، ما را به تنهایی می شد دید وسط گودی که همه ناظرند و خزیده به جایگاهی، خموش چون مرده در آرامگاهی. پیروزی را صدها پدر بود و شکست را هیچ. وقت شکست ما می شدیم مادری که قرار است نه ماه دیگر نوزادی نامشروع بزاید. این جا بود که حقوقی نبود و همه حدود و محدوده و حد و تحدید و تهدید. حرفی اگر زده می شد سر سقط این بچه‌ی نامشروع فرهنگی بود که اگر اشتباهی رستم در می آمد، همه‌ی مردان نامرد را شناسنامه بود که در دست ایستاده در صف ثبت احوال که "احوال بچه‌ی ما را چون است؟"

گاهی وقتا دل و دماغ هیچی رو ندارم. صبح زود که از خواب پا میشم میبینم ساعت پنجه. آرزو می کنم دنیا تا یه ساعت دیگه تموم و آخرالزمان بشه. چون اصلا حال ساعت 7 بیدار شدن و رفتن سر کار و زندگی رو ندارم.

سوالی پیش آمده بود و همه ساکت. و اگرچه همه بدان می اندیشیدند، لیک کسی زبان نمی گشود و سخنی نمی گفت و همه چیز عادی می بود و در ذات غیر عادی. در هر نگاه تحلیلی داشت مساله و تحلیل ما اما ناقص نبود. با مساله بزرگ شده بودیم و بوی نفت می دادیم و این سوخت فسیلی سازنده ی وجودمان بود و شاید به همین سبب "فسیل" خطابمان می کردند.

 و ما البته آغوشمان باز نبود و برای چیز جدیدی پذیرا و مقبول نبودیم.

همه چیز در حال دگرگونی بود جز ما که دگرگون موجودی بودیم. ناتوانی ما را فلک فریاد می کشید و انگار تخدیری جاری... که ما از چه سبب ... و به کدامین گناه و جبر... اینجا آفریده شده ایم و این زمان آفریده شده ایم و سبب چیست که به ما کلافی داده اند که سرش را سالها پیش گره زده اند به منحوس ترین ایده ی عالم که جاری نیست هیچ چیز مگر همه ی امور عالم که می گویند سررشته اش را گرگ خورده است.جز این که توبه ی گرگ مرگ است؟...

و  به کدامین غلط تاریخ، تاریخ قرعه ی غلطش را به نام ما زده است؟ به کدامین اتهامِ ما در ازل، برایمان تا ابد این چنین مجازاتی را بریده اند؟ آیا جور غلط پدرمان را روزی که حتی نطفه هم نبودیم ...نوشته اند گویی آن را در تقدیر ما... و این تقدیر را تغییری نیست گویی که هر روز از سر تکرار...کهنه ی گرد و غبار گرفته ای است این رنگ و هیچ نشانی نبود از تغییر این تقدیر و همه چیز لیک به یک باره به هم ریخت و...همه چیز فقط به هم ریخت.

میلاد صادقی- تیرماه 89

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود/تا دل شب سخن از سلسه ی موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت/باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود.

نقشِ بی رنگی گزاردن نه آن رسمِ معهود ما بود. همه چیز را چشم نمی توانست اندازه بگیرد که آن همه بود و آن چشم هیچ نبود و هیچ در چشم نمی گنجید و مخیله را هیچ توان نبود این درک را که همه قلب است و گوش و این بینی است و پایی برای گذر از هر چیزی. به واقع گذر از هر چیزی مگر آنکه چیزی نگذارد تو بروی. به مانند یک درختی که دارکوب نوکش می زند و سوراخ می شود قایق را دارکوب می تواند سوراخ کند. این درخت اگر قایق شود سوراخ است و این همه رویداد همه یک رشته بود و همه یک سر داشت و آن سر نه در دست من بود.

آن سر را چه کسی در دست گرفته بود؟ که پنهان بود؟ و قلب من وقت سختی هیچ نشانی جز ظلم نمی دید؟ همه آشفتگی و نادانی بود یا همه بی عدالتی و بی قضاوتی؟ این همه سخن را رسم ایجاز نبود که آن همه بود و هیچ نبود.

 این عذابی که می آید و گلویم را می گیرد، کاش می فهمیدم واقعی است؟ یا نه، حس تلقینی بی پایه ای است که یک نویسنده ای نوشته و من را جزوی از فیلم نامه محسوب کرده، برایم نقشی روی سن تدارک دیده و من تنها تا پایان نقشم در آن دیالوگ های نفرت انگیز روی یک صندلی، نزدیک تکنولوژی باید بنشینم. حتی برای من یک فنجان قهوه هم تدارک ندیده و نقش من بی آن که کارگردانش را ببینم، بازی می شود. نمی دانم چرا، اما حس می کنم انگار یک شوالیه می باید تا کل سن را شجاعانه بپیماید بلکه کارگردان را راضی کند تئاتر شهر را قطع نکند. حیات بازیگر به این تئاتر بسته است و چون تئاتر تمام می شود او هم تمام خواهد شد. فرجام این تئاتر چه خواهد شد؟ آیا شوالیه ای سِن را در می نوردد؟ یا کارگردان به رسم تقدیر، یک فنجان قهوه‌ی تلخ میهمان می کند سالن خالی را. شاید انتهایش سِروِ یک فنجان تنهایی باشد.

 

میلاد صادقی- فروردین 89

 

امروز به حساب بانکی اش حقوقش را ریختند. اندیشه اش را هم به همان حساب بانکی می ریزند. او می رود از حسابش پول را بر می دارد و خرج می کند و اندیشه را بر می دارد و می اندیشد. او آدم آزاد اندیشی است.