حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۴ مطلب در اسفند ۱۳۸۸ ثبت شده است

یاد مرحوم خانم مقصودی افتادم وقتی خبر فوت پسر عمویم را شنیدم. جوان بود که رفت. در پس این ناراحتی حاصل از فوت او، عهد و پیمانهایی را می بینم که فراموش کرده بودم.

یک ضربه بود. یک تلنگر بود. گاهی یک یاد آوری ساده است و کامت تلخ می شود. دو سه لیوان آب می خوری تا به اعصابت مسلط باشی. اما فکر و خیال های پوچ، واقعاً پوچ، نمی گذارند راحت باشی. به   چیزی نمی توانی فکر کنی، اما ذهنت مشغول است. کامت تلخ است، دستت لرزان است. احساس سردی می کنی، گاهی تا نوک انگشتان پاهایت.

... و این ها همه نشانه های آدمی است. واکنشی که به مرگ این و آن نشان می دهیم، یاد آور سؤال پسرک کتابفروش است:«... به هر حال دست روی موضوع جالبی گذاشته:"مرگ". همه ی ما دست کم یک بار به آن فکر می کنیم. آخرش قرار است چه بشود؟» این را داشت برای یکی از مشتریان می گفت. من و عرفان هم کمی آن طرف تر ایستاده بودیم. اتفاقی شنیدیم.

حالا پس از کمی بیشتر از 24ساعت [از آن سؤال پسرک کتابفروش]، اساساً فکرم را مرگ به خودش مشغول کرده و این مشغولیت است که اجازه نمی دهد راحت بنویسم. تصویر تن پوش سفیدی است که می توانست دیرتر بیاید، اگر دقیق می بود. نهایتاً باید بیاید، اما می تواند دیرتر بیاید. می تواند آرام بیاید. مثل منتظری که توی خواب به تنش پوشاندندش.

ساعت از دو گذشته بود که رفتم بخوابم. هوای بیرون سرد بود و بخاری هم با عجله می سوخت. همین که دراز کشیدم، هنوز پتو را روی خودم نینداخته یاد پدرم افتادم. چون محل کارش دور بود، دو شب بود که خانه نیامده بود.

بلند شدم و بخاری را کم کردم. پشت در و پنجره ی رو به ایوان را هم ملحفه گذاشتم. نمی خواستم سوخت کم بیاید یک وقت آن جاها و پدرم سردش بشود.

 

میلاد صادقی- پنج شنبه 12/9/88

 

 

قرار ما این نبود. نمی خواستیم قرآن بگذاریم. قرار نبود همه ی بچه های کانون یک دفعه به این شکل یکجا جمع شوند. دوست نداشتیم کانون را این جوری ببینیم. راهروی اصلی کانون را سیاه کردیم.خود ما. همه ی کسانی که می خواستیم دور هم شادترین ها باشیم. دم در کانون را پارچه نوشته ی سیاه زدیم. بچه های کانون ها. همان ها که وصف شان را فقط خودشان می دانند. دم در یک میز کوچک چوبی قهوه ای گذاشتیم. ضبط قدیمی خاک خورده ای را از گوشه و کنار پیدا کردیم و همراه عکس و شمع و بشقابی خرما، روی همان میز کوچک چوبی قهوه ای... به خدا نمی خواستیم این کارها را بکنیم. قرار ما این نبود که دور تا دور سالن اجتماعات صندلی بچینیم. نمی خواستیم روی میزهای چوبی دوست داشتنی مان سینی خرما بگذاریم. می خواستیم شب شعر بگیریم. می خواستیم کلاس تاریخمان را آنجا برگزار کنیم. می خواستیم دو روز کامل به هم بریزیمش، یونولیت ببریم، رنگ درست کنیم: "عید نزدیک است"؛ سفره ی هفت سین ما هنوز آماده نبود. می خواستیم توی دبیرخانه دور هم جمع شویم. همه ی کانونی ها بخندند. دوست داشتیم در آرشیو را باز کنیم و کمدهایمان را در جستجوی چیزی به هم بریزیم.دوست داشتیم دنبال کلید کلاس ها بگردیم. اما حالا فقط یک کار می کنیم. در ودیوار را سیاه کردیم. پارچه ی سیاه زدیم. همین فقط از دستمان بر می آید و نه بیش.

ردیف نشسته اند. روی لبه ی باغچه و پیاده روی جلوی کانون، بچه ها ردیف نشسته اند. همگی نشسته اند. همه ی کانونی ها هستند. از نویری و قدیمی ها گرفته تا ادیبی و جدیدترها. آن ها که می شناختند و آن ها که نمی شناختند. همه ی بچه ها هستند.نویری چند دستمال را تو مشتش مچاله کرده، می خواهد بغض اسیر توی گلویش را خفه کند. حال راه رفتن ندارد. ضیائیان هنوز هم باور نمی کند. هنوز هم توی فکر شب های شعر رفته شان است و شب های شعری که هنوز نیامده اند.

جنون گرفته بودش. مست می زد. همه جا را داشت به هم می ریخت. هیچ کس هم جرأت نمی کرد خود را به او نزدیک کند و جلوی او را بگیرد. همه فقط ایستاده بودند دورش، حلقه وار و حلقه ناک، و نگاه می کردند. انگار داشت سقوط می کرد مجنون. طنابی حلقه شده بود به دور گردنش گویی. بوی رطوبت می داد دیوار گلی. چنگ می انداخت به دیوار، گِل(gel) می ریخت، همچون زمانی کهه چنگ می زد به زلف لیلی و گُل(gol) می ریخت انگار. مست بود پسرک و سقوط نزدیک انگار.

داستانش را همه می دانستند. سه شنبه بود آن روز. از شنبه شروع شد همه چیز. رفت یک گوشه. لیلی را مسخره کرده بودند و او را دست انداخته. کفری بود و کفر می گفت. مجنون شد به سه روز نکشیده. تاب نیاورد.آن قدر لُغُز* (loghoz) خواندند پشت سرشان که مجنون شد. آن یکی را دیروز از دست دادیم. این هم تا نیم ساعت دیگر سقوط می کند.

شاید دیوار سقوط کند. شاید گِل ها(gel) بریزند. چه باک. مگر گل ها(gol) پیش تر نریخته اند.

 

میلاد صادقی- آذر 88

  • لغز:{لُ غُ ز} یا {لُ غَ ز}: چیستان، سخن پوشیده، در اصل لغت برگرداندن چیزی است از سمت راست، راه کج، سخن پیچیده