حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ادبیات» ثبت شده است

شیخ را مجادله ای پیش آمد. بگذشت. بر مریدان فرمود: مخاطب، عزیز جان بود و اگرچه باید پاسخ می دادم به ایشان، لکن نه شخصیت مخاطب شایسته سخن ناروا بود و نه شخصیت گوینده. نشاید هر سخن گفتن حتی به وقت بایستن.

فرمود: قلب مومن مامن امن الهی است،امانت الهی را در آنجا گزارند و امانتدار دل قوی دارد.نشاید هراسی به دل مرد، و نباید اندوهی به انبار دل راهی...

مرد را نشاید سخن گفتن به وقت سکوت و نباید سکوت به وقت سخن گفتن. الله اعلم از تدبیر امور که به دست مردان خدا باشد. مرد خدا هر سخن نگوید و هر سخن نشنود...

نقل است شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد در جمع صحابه سخنی فرمود:

مرد را دشمنی است منزل کرده در روح وی. "خواب" باشد تا غفلت بر پیروزی بشود شکستی تلخ و عمری که بر باد خواهد داد...

 

شیخ بر مسیری قدم نهاده، گامی در پی گامی دیگر، می رفت و مریدی گام ها با سرعت، آمد و از شیخ بگذشت. شیخ او را بگفت به کجا چنین شتابان؟ علت را بگو از این عجله که بر گام های تو هویداست.

پاسخ بداد: کاری است عجالتا در قضا افتاده و اهمال نشاید.

فرمود: اهمال در هیچ کاری نشاید. علت عجله را بازگو.

پاسخ بداد: یا شیخ، عجله دارم و باید کارم را هر چه سریع تر انجام دهم.

فرمود: این قدم ها که تو می گذاری بر زمین، معنایی دارند. تو زودتر به کارت می رسی لکن کارت از چنگال تو بخواهد رفت. چرا که با این گونه رهپیمودن که تو میکنی، همیشه دیر است انگار و تو این کار به آرامش نخواهی کرد. آرام برو و مستدام. اهمال نشاید و رهرو مسیری مشخص دارد.

پاسخ بداد: ای شیخ از سخن تو آن چه باید در ذهن می آمد بیامد. لکن با این روزها که تند می گذرند چه کنم؟

فرمود: هر آن چه عجله بیشتر کنی، انگار دیرتر برسی. بنگر که هراس عجله چگونه روزها را تباه سازد و الله اعلم از این عجله که خیر و صلاح را بشوید و غم را در دل مسکون سازد و بر چهره مرد خم بیندازد و مرد را از صواب دور سازد. مرد را عجله دشمن باشد. نشاید ره به این دشمن بدهی در هر گام و در هر کلام. قلب تو از این دشمن خالی باد ای جوان...

شیخ برفت و مرید برفت و قضا برفت...

ادب مرد به ز دولت اوستاگرچه مقایسه نمایشنامه "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" نوشته ایرج پزشکزاد با اثری همچون " مرشد و مارگریتا" اثر میخاییل بولگاکف به سان مقایسه محصولات کارخانه های سایپا و ایران خودرو با بنز و جنرال موتورز است، اما به محض شروع نمایشنامه مذکور  که شیطان بر زندگی روی زمین قدم می گذارد و در قامت یک انسان وارد زندگی آدم ها می شود، بی اختیار ذهنم به سمت کتاب "مرشد و مارگریتا" رفت.

پیشتر "دایی جان ناپلئون" را از پزشکزاد خوانده بودم و به اعتبار آن کتاب بود که این نمایشنامه را مطالعه کردم. تجربه نمایشنامه خوانی با کتاب خوانی بسیار متفاوت است و نباید انتظار بالایی داشت، با این حال موضوع داستان و زنجیره حوادث در "ادب مرد به ز دولت اوست تحریر شد" به طرز خوبی نگارش یافته و مخاطب را تا پیان مترصد نگه می دارد. نثر نمایشنامه پر است از شوخی ها و کنایه های عامیانه که در دایی جان ناپلئون نیز دیده می شود و از حسن های کتاب است. پورعلیزاده کارمندی است که به او پیشنهاد رشوه ای ده هزار برابر حقوق ماهیانه اش شده است و او نپذیرفته، حال شیطان متعجب از این که نسل چنین آدم هایی همچنان منقرض نشده است، در قامت یک آدم مدام با پورعلیزاده رو به رو می شود و تصمیم دارد او را ترغیب به گرفتن رشوه در قبال انجام کاری کوچک کند. کافی است پورعلیزاده یک سند بی ارزش را که کسی از وجود آن در فلان پرونده مطلع نیست بردارد و ده هزار برابر حقوقش پاداش بگیرد. نکته این جاست که این کار هیچ مسئولیتی هم برای او ندارد، لکن او نمی تواند بپذیرد و چند بار به شیطان می گوید اگر این کار را انجام دهد دیگر نمی تواند در آینه نگاه کند.     
مضمون داستان جالب و گیراست. به ویژه آنجا که شیطان هم در میان این آدم های عام، عاشق می شود و به نظر این یک نکته مثبت برای کتاب است. یعنی جایی که انتظار عاشق شدن شیطان نمی رود، مفهومی خلق می شود که به نظر مورد توجه است. چرا هیچگاه به این نیندیشیده بودم که آیا آن موجودیت بدسرشت جهان هستی هم می تواند عاشق شود؟ آیا تابه حال شیطان در هیچ یک از دین ها و آیین های دنیا در طول تاریخ عاشق شده است؟ عشق شیطانِ نمایشنامه، یک هوس نیست، چرا که "هوس" زمینه ی کاری شیطان است. بلکه او عاشق سادگی و درستی یک انسان عام می شود.

عاشق شدن شیطان، اصل داستان نیست. موضوع اصلی چیز دیگری است، پورعلیزاده باید یک بله بگوید و خود را از آن وضعیت اسفبار تمام کند، لکن نمی گوید و این شیطان است که شکست می خورد.     اینجا بر خلاف پروفسور ولند که مرشد و مارگریتا را به هم می رساند و به آسمان ها می برد، خود شیطان است که به زمین می آید و عاشق می شود. این موضوع شاید می توانست موضوع یک رمان بشود تا نمایشنامه. آنگونه لذت بیشتری داشت خواندنش. نمایشنامه به سبب نوع کاربرد و مخاطبی که دارد عاری از آن صلابت یک رمان است و هسته داستان زود قصد ورود به مغز مخاطب می کند. لکن تجربه خوبی است، به ویژه این اثر که مفهوم جدید "عاشق شدن شیطان" را هم در ذهن من ایجاد کرد.       

 

دوست بازیافتهنگاهی به کتاب دوست بازیافته نوشته فرد اولمن

آدمی که از جنگ دوم جهانی جان سالم به در ببرد، احتمالا به خون های ریخته شده فکر خواهد کرد و به خرابی ها و به ویرانی های شهرها و کشورها، به عزیزان از دست داده فکر خواهد کرد و هزاران سوال از خود خواهد پرسید. زخم های بسیاری جان او را خواهند خورد، به ویژه در غربت و تنهایی، آنجا که در کشوری غریب سعی در فرار از خاطرات بد سرزمین مادری دارد. حتی شنیدن نام آن، زخم های چرکین دل زخم خورده اش را نمک می پاشد انگار... آری، اگر آدمی در سرزمینی غریب در ذهن خود جویای خاطرات دوستی دیرین در وطن باشد، از خود گاه و بیگاه خواهد پرسید: دوست من کجا رفت و چه کرد؟

کتاب " دوست بازیافته" اثر "فرد اولمن" داستانی است مربوط به جنگ جهانی دوم، ظلم هایی که بر انسان رفت و بس. کتاب حجم کمی دارد، لکن موضوع داستان جذاب، گیرا و زنده است. بزرگترین حسرت خواننده هنگام پایان این کتاب دقیقا همین عدم همخوانی حجم کتاب و موضوع آن است. چنین موضوعی نیاز به توصیفی گیراتر و دقیق تر دارد. لذت داستان هزار صفحه ای شوارتس یهودی آلمانی بسیار شیرین تر از کتاب کنونی می بود. شاید اولمن از زبان شخصیت کتابش، حرف دلش را می زند: "هرگز موفق نشدم کاری را که واقعا دوست داشتم عملی کنم: نوشتن یک کتاب خوب یا سرودن شعری زیبا."

با این وجود باید به این داستان نمره قبولی داد. اولمن داستان را از سن شانزده سالگی شخصیت اصلی کتابش آغاز می کند و بلافاصله و بی درنگ به سراغ کنراد هوهنفلس و دوستی این دو شخصیت می رود. شوارتس یهودی در کنار کنراد هوهنفلس. این ها از دو خانواده متفاوت برآمده اند و افکاری متفاوت دارند. "یهودی بودنم در نهایت به همان اندازه بی اهمیت است که کسی به جای موی بور، موی خرمایی داشته باشد." و به این شکل شوارتس در برابر هوهنفلس و دنیایش می ایستد. هوهنفلس از خانواده ای اصیل است و معتقد به اصالت. حتی آموزه های دینی و فکری را نیز از خانواده به ارث برده: "مردمانی آگاه تر و خردمندتر از ما، کاهنان، اسقف ها، قدیسان، درباره آنها بحث کرده و ... ما باید دانش متعالی آنان را بپذیریم و فروتنانه تسلیم شویم." از نقطه نظر همین برخورد اندیشه های شخصیت های اصلی کتاب است که داستان قوت می گیرد.

رفتار خانواده کنراد با شوارتس در سینما که ناشی از حس خودبرتر بینی است،و توصیفی که شوارتس از بقیه تماشاگران می کند  آینه تمام نمای تصویر ساخته شده در ذهن یک نوجوان آلمانی است که قرار است به زودی قربانی اندیشه های نژادپرستانه  شود. "... بعد پرده بالا رفت و خانواده هوهنفلس، و بقیه ما تماشاگران بی مقدار، تا پایان پرده اول نمایش در تاریکی فرو رفتیم."

رفتار پدر نیز که پزشک محترم و جاافتاده ای است در نخستین دیدارش با کنراد که نوجوانی بیش نیست، آن هم در پیش چشمان شوارتس، آتش خشم شوارتس را بیشتر شعله ور می کند. پدر آمد و به مانند یک نظامی پاها را به نشانه احترام به هم کوبید و خبردار ایستاد.

با این وجود شوارتس در برابر این جو طبقاتی ایجاد شده در جامعه با این جمله که " برای خودم به اندازه همه هوهنفلس های عالم ارزش قائلم" تصویری انسانی ارائه می دهد. تصویری که البته با درد و زخمی در دل همراه هست.

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، ... و برای شوارتس آلمانی که در کشاکش کشتار یهودیان تنها به امریکا مهاجرت می کند، آنچه که از آلمان باقی مانده، همه درد است و رنج. آری، سرزمین مادری گاهی به جای این که بزرگترین نقطه قوت قلبت باشد، زخم کهنه ای می شود و بر دل می نشیند، می سوزاندت، هرجا که بروی آن زخم هست.

 کتاب

نویسنده در به اتمام رساندن داستان بسیار عجول بوده است. به نظر می رسد دارد در یک میهمانی یک خاطره ای را برای شخصی می گوید. در دوست شدن کنراد و شوارتس به قدری سریع عمل می کند که به نوعی رفاقت این دو تن کمی مصنوعی و عجیب جلوه می کند. این عجله را نویسنده در توصیف اتفاقاتی که از طرف نازی ها بر سر او و خانواده اش می آید نیز داشته است. اولمن درست در زمانی که ماجرا در حال اوج گرفتن است آن را خلاصه می کند. به ناگاه خانواده تصمیم به فرستادن او به امریکا می کنند وناگهان در بخش بعدی سی سال بعد است و او سالیان سال است که ساکن امریکاست. همین مطلب است که اجازه نمی دهد این کتاب را یک شاهکار بدانیم.( برخلاف نظر آرتور کاستلر در مقدمه ای که بر کتاب آمده است.) تمامی حسرت خواننده در مطالعه این کتاب همین است. چرا موضوعی با این جذابیت باید در کتابی که بیشتر به یک جزوه می ماند خلاصه شود؟

اما هنر نویسنده که کتاب را بسیار درخور تحسین قرار می دهد در فصل پایانی کتاب جلوه می کند. شاید یکی از هنرمندانه ترین پایان هایی که بر یک کتاب نوشته شده است پایان همین کتاب باشد. دردها و زخم ها، هر آن چه روح انسانی سرزمین مادری است، هر آن چه اولمن در کتاب خلاصه کرده و نگفته است، در این جملات و پاراگراف آخری نمود می یابد. آنجا که در بین یک دوراهی به ظاهر کوچک قرار می گیرد. آیا او می تواند نسبت به گذشته اش بی تفاوت باشد؟ آیا انسان می تواند سرزمین مادری خویش را از یاد ببرد؟ در میان این مفهوم نامیزان و نامفهوم، این موضوع مبهم، این پرسش اساسی که وطن چیست، آیا شوارتس نامه را تا انتها خواهد خواند؟

 آری، گویی کنراد دوست بازیافته است...

 

پ ن: این کتاب را آقای مهدی سحابی ترجمه و نشر ماهی در قطع کوچک چاپ کرده است. اطلاعی درباره ترجمه ها و چاپ های دیگر ندارم.

 

 

قماربازقمار نه نشستن سر میز رولت روسی باشد، که گویی سپردن زندگی به دست حوادث، خود یک قمار سراسری است و انگار همگان قمار می کنند. آری، همگان قماربازند.

کتاب "قمارباز" اثر فئودور داستایوسکی شرح داستانی است بر محوریت قمار. داستان را دو قمار همزمان پیش می برد: یکی صحنه های آشکار بازی بر سر میز رولت روسی است و دیگری بازی ای است که شخصیت های داستان خود را درگیر آن ساخته اند. الکسی ایوانیچ راوی داستان، جوانکی است معلم سرخانه خانواده‌ی ژنرال. ژنرال وارث ثروت هنگفتی است از عمه اش که همگان آن را مادربزرگ خطاب می کنند، از همین رو منتظر تلگراف خبر مرگ "مادربزرگ" بیمار است. لکن این ارثیه‌ی هنوز کسب نشده، یک روی سکه است. دار و ندار ژنرال در گرو موسیو دگریو فرانسوی است و قمار بزرگ درست از همین جا آغاز می شود. چرا مادربزرگ نمی میرد؟ تا کی منتظر فتح الفتوح ماندن؟ لکن قمار است و قمارباز اگرچه برای برد وارد بازی می شود اما همواره قرار بر پیروزی نیست و این بار ژنرال می بازد. مادربزرگ نمی میرد و به جای تلگراف، این خود مادربزرگ است که به هتل محل اقامت ژنرال می رود. آیا بازی تمام شده است؟ نه، قمار هیچ گاه پایانی ندارد.

"قمارباز" را بیش از آن که یک اثر هنری بیابم یک داستان سرگرم کننده دیدم. لکن این داستان با مهارت و ظرافت نوشته شده است و اگرچه کتاب شروع به نظر خسته کننده ای دارد اما به یکباره داستان اوج می گیرد و این اوج نه یکی دو صفحه و ده صفحه و بیست صفحه، که تا انتهای کتاب باقی می ماند. 
شرح بازی مادربزرگ بر سر میز رولت روسی و داستان برد و باخت هایش، شرح حال خراب پولینا و قمار ایوانیچ و حضور آقای استلی انگلیسی، داستان حضور راوی داستان در پاریس و ماجرای عاقبت خانواده ژنرال اوج های پیاپی کتاب اند که سبب می شود قمارباز از آن دسته کتاب هایی باشد که از دست خواننده به زمین گذاشته نمی شود.

اما با وجود این جذابیت سراسری داستان، خواننده ایرانی را فضای داستان آزار می دهد. از این رو که عناصر اصلی داستان برای او ملموس نیست. هر آن چه هست یک خیال است. شاید بتوان خلاف گفته قبلی، این خیال را نه یک آزار، بلکه نقطه قوت کتاب دانست. چرا که فضای ناملموسی که پیشتر خواننده تجربه نکرده است جذابیت های داستان را دو چندان می کند. اما بهرحال فضای داستان یک فضای ایرانی نیست و پیام داستان اگرچه تا حدی یک پیام سراسری انسانی است، اما بیشتر رنگ و لعاب روسی دارد تا ایرانی و به همین سبب ارتباط بین مخاطب ایرانی و کتاب، هیچ گاه از "احساس خواندن یک کتاب" فراتر نمی رود. از همین رو بود که "قمارباز" را بیش از یک اثر هنری، یک داستان نامیدم. آدم باید سر میز رولت روسی نشسته باشد، باخته باشد، برده باشد، اضطراب پیش از ایستادن گردونه قمار روسی را تجربه کرده باشد، در پارک، گردن بلوری  معشوقه اش را وقت صحبت با وی دیده باشد، مرز بین عشق و هوسش را نداند و خلاصه کلام باید یک روسی بزرگ شده روسیه آن دوران باشد تا تک تک جملات کتاب را حس کند. توصیف فرانسویان و انگلیسی ها از زبان شخصیت های روس داستان برای من ایرانی چندان ملموس نیست. من داو قمار بچه‌های روستای زمینج را در سوز زمستان خشک ایرانی در طویله خانه سلوچ بهتر درک می کنم تا بازی عیاشان روس را بر سر میز رولت روسی. دلبری هما از سید میران برای من ملموس تر است تا بوسه ایوانیچ بر پاهای عریان مادمازل بلانش در یک فضای سرد اقتصاد تزاری. اگرچه باز هم باید تاکید کنم این ناملموس بودن خود یکی از دلایل جذابیت "قمارباز" و دیگر کتبی است که فضای داستان بسیار از فرهنگ و تاریخ زندگی ما به دور است. چرا که به طور حتم یکی از مهم ترین رسالت های ادبیات، همین انتقال تجربیات و فرهنگ روزمره ملت ها به یکدیگر و مخاطبان غیر بومی است. با این حال، من در یک تضاد شاید ناشی از شرایط این روزهای زندگی ام، "قمارباز" را با یک چنین نگاهی خواندم. آری، علاقه‌ی این روزهای من نوشته های ایرانی اند...

پ ن: من ترجمه ای را که آقای صالح حسینی انجام داده بودند و نشر نیلوفر منشر ساخته بود خواندم که بسیار دلنشین و روان بود. آقایان جلال آل احمد و سروش حبیبی نیز این کتاب را ترجمه کرده اند.

 

 

سفرنامه ناصرخسرواین که مردی، درست هزار سال پیش، از دوگانه سفر- شراب، سفر را برگزیند و سفر می کند و می نویسد آن چه بر او گذشته است، بازتعریفی است از پختگی، انتخابی بین مسئولیت پذیری و لاقیدی، که در شروع کتاب به صورت کاملا پنهان مطرح می شود. صحبت از "سفرنامه ناصر خسرو" است، شرحی بر سفر هفت ساله ابومعین حمید الدین، ناصر بن خسرو القبادیانی المروزی، که به قصد سفر حج شهرهای بسیاری را گذر می کند و باز میگردد.

"شبی در خواب دیدم که یکی مرا گفت: چند خواهی خوردن از این شراب که خرد از مردم زایل کند؟ اگر بهوش باشی بهتر. من جواب گفتم که حکما جز این چیزی نتوانستند ساخت که اندوه دنیا کم کند. جواب داد که بیخردی و بیهوشی راحتی نباشد. حکیم نتوان گفت کسی را که مردم را به بیهوشی رهنمون باشد، بلکه چیزی باید طلبید که خرد و هوش را بیفزاید. گفتم که من این از کجا آرم؟ گفت: جوینده یابنده بود. پس به سوی قبله اشارت کرد و دیگر سخن نگفت. "

این گونه است که دبیر دیوان عزم سفر حج می کند: از آن شغل که به عهده من بود معاف خواستم و گفتم که مرا عزم سفر قبله است."

سفرنامه ناصر خسرو کتاب شیرینی است. از دو جهت. یکی تاریخ نوشته شدن کتاب است. 437 هجری قمری تا 444، حدود 425 هجری خورشیدی، چیزی نزدیک به 970 سال پیش. این رقم آن قدر رقم با صلابتی است که ناخواسته به کتاب و شرح این سفر، عظمت و اهمیتی والا می بخشد. یعنی توصیفاتی که خواننده از اوضاع و احوال آن روزگاران می خواند مسلما برایش جذابیت زیادی دارد. دوم نثر کتاب است، هم از جهت جمله بندی و انتخاب کلمات، که آهنگی خوش دارد و هم به دلیل علاقه ای که مخاطب کتاب می تواند به ساختار زبان فارسی در یک هزار سال پیش داشته باشد.

در واقع کتاب شرح چهار سفر حج است. یعنی ناصرخسرو در این سفر هفت ساله چهار بار به مکه می رود و لکن فقط یک بار توصیف حج می کند، حج چهارم. بقیه کتاب مربوط است به شرح دیده هایش از شهرهایی که در مسیرش قرار دارند و شرح اتفاقات و ابنیه و آداب و مراسم و کشاورزی و صنعت و  آدم ها. از بلخ به تبریز می رود و از تبریز به ترکیه امروزی و شهرهای بسیاری را پشت سر می گذارد تا لبنان و سوریه و فلسطین و مصر امروز. از مصر به مکه می‌رود و باز می گردد تا نهایتا پس از سفر چهارم به حج، از صحرای عربستان می گذرد و بصره و اصفهان و خراسان را پشت سر می گذارد و به بلخ و دیدار برادر می‌رسد.

نگاهی به کتاب "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ

رمان "جای خالی سلوچ" نوشته محمود دولت آبادی،‌با این جملات آغاز می شود و پس از آن حدود 400 صفحه دیگر ادامه می یابد. اما خواننده در پایان داستان در می یابد که انگار تمامی داستان در این جملات آغازین نهفته بوده است. «مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود" و دولت آبادی در جمله دوم خیلی چیزها را آشکار می کند: "بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر". "مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر".

داستان مربوط است به دهه 50 خورشیدی.  به سال هایی که اصلاحات ارضی آرایش اجتماعی کشور را برهم زده است و نظم اقتصادی جدیدی در حال شکل گیری است. نظمی که قرار است سلوچ هیچ ندار را له کند و لکن او یک شب می رود،‌آن گونه که انگار برای همیشه رفته است. او می رود چون نمی توانسته بایستد. در نظم پیشین جایی برای او نبود. در نظم جدید نیز هم. جایی برای ماندن نیست. پایی برای ماندن ندارد دیگر. می رود،‌بی خبر.  اکنون داستان حول مرگان می چرخد. مرگان است و سه بچه. مرگان است و نگاه جامعه ای فقیر به زن بی سرپرست بی مرد. مرگان در زندگی روزمره روستای زمینج یک گوشه افتاده است، گویی کسی از آن ها سراغی نمی گیرد،‌لکن دولت آبادی او را شخصیت اصلی داستانش کرده،‌حالات و تفکرات او را در کشاکش اتفاقاتی که برای او و بچه هایش می افتد به دقت و با ظرافت توصیف کرده. از زخم زبان ها و حال او، از فقر و نداری و صورت به سیلی سرخ کردن های او، از دردهای او دقیق و گیرا می نویسد.

 بی شک مرگان شخصیت اصلی داستان و قهرمان شخصیت هاست لکن بدبخت است چرا که در جامعه ای که زن ها را به مردان می شناسند، ‌شویش بی خبر رفته و او مانده است و سه فرزند و نداری. حتی محمود دولت آبادی نیز عنوان کتاب را به اسم مرگان نزده است و نبودن سلوچ را مهم تر از بودن مرگان دانسته،‌ شاید از آن جهت که بر مردسالار بودن فضا بیش از پیش تاکید کند.

انقلاب سفید اجرا شده است و قرار است کشاورزی ایران از طریق یک پارچه سازی و ماشینی شدن کمی مدرن گردد و محصولات بیشتری عاید ملت گردد لکن کشور همچنان کهنه است و اصلاحات تازه یک اصلاح از بالا به پایین و اجباری است. و در لابه لای آن های و هوی تبلیغاتی که برای اصلاحات ارضی راه انداخته اند روح کهنه ملتی است در هم پیچیده و خرد،‌ منکوب شده در تاریخ،‌ فراموش شده‌ی خدا و فراموش کرده‌ی خدا. خدا نشناس اند این ها. هم از این جهت است که در روستای زمینج، جایی که داستان در آن اتفاق می افتد، ‌آن هم در سال های دهه 50،‌ اسمی از مسجد آورده نمی شود. و جز یک جا که کلاشی به گدایی بر بالای سر مرده ای قرآن می خواند در هیچ جا نشانی از نماز و قرآن دیده نمی شود. در چنین فضایی "اصلاحات" معنایی ندارد. شکست اصلاحات ارضی نزدیک است.

جای خالی سلوچ شاید نقد انقلاب سفید است از طریق گزارش سختی هایی که یک خانواده در یک روستای دورافتاده می بینند. داستان سختی هایی است که بخشی از جامعه در طرح تحول اقتصادی دوران می بیند.  از این جهت شبیه است به "خوشه های خشم" جان اشتاین بک. در آن جا هم اصلاحات اقتصادی بر پایه کشاورزی، خانواده ای امریکایی را مجبور به مهاجرت می کند و داستان آن کتاب نیز داستان سختی ها و تلخی هایی است که در مسیر مهاجرت برای شخصیت های کتاب پیش می آیند. خوشه های خشم برنده جایزه نوبل شده است و شهرت بیشتری از جای خالی سلوچ دارد. لکن برای خواننده ایرانی،‌ جای خالی سلوچ چیز دیگری است. در خوشه های خشم،‌ویسکی خوردن ها، رقصیدن ها، پشت کامیون زیر لحاف عشق بازی کردن ها، ‌مزرعه های بزرگ ذرت و کالیفرنیا و امریکا برای خواننده ایرانی غریبه است. شاید محور اصلی داستان "خوشه های خشم" یک موضوع جهانی باشد لکن پس زمینه داستان، ‌بستر داستان، غریبه است و ناآشنا. اما در این سو "مرگان" خودِ خواننده ایرانی است. خشمش،‌ مهربانی اش،‌ زندگانی اش،‌ حسش، لبخندش،‌ شوقش،‌ اندیشه اش،‌ همه،‌ خودِ خواننده است. مرگان خود ماییم انگار و نه فقط مرگان که تک تک شخصیت های کتاب و روابط بین آن ها برای خواننده ایرانی آشنا و دلچسب است.

داستان "جای خالی سلوچ" داستان فقر است و نداری. نه از آن فقرها که گاه بر انسان و خانواده اش حادث می شود، داستان فقری عمیق و ماندگار و کهنه. از میوه ها فقط خربوزه می دانند چیست و هندوانه و گهگاه گوجه. زردآلو را وصفش را نیز شنیده اند...

محمود دولت ابادیدر این میان فرهنگ عامه ایرانیان بسیار جذاب روایت شده است. رنج های مرگان. او شویی دارد که بی خبر رفته است و به همین دلیل مرگان اکنون در برزخی است که نمی داند زن است یا بیوه زن. و بدتر از آن ندار است و لذا مدام برایش سخت تر می شود روزگار. برای بچه هایش اتفاقاتی می افتد که اگر اندکی نان در سفره اش داشت این گونه نمی شد. نه هاجر را در بچه سالی شوی می داد، نه عباسش پشمال داستان می شد، نه ابراوش بر او خشم می گرفت و حرمت مادری می شکست. اما، مرگان باید بشکند. چه آن زمان که به او در کشاکش دعواها توهین می کنند،‌ چه آن هنگام که در قبال کار کردنش در خانه مردم مزد کارش را می دهند،‌ چه آن زمان که بر او دل می سوزانند و مهربانی می کنند و چه آن هنگام که دختر شوهر می دهد، ‌چه آن هنگام که در پستوی تاریک خانه ای تنبان از پایش به در می کنند،‌چه آن زمان که می خواهند آقا بالاسر او باشند و چه آن هنگام که قصد رفتن از زمینج می کند. مرگان مدام در حال شکستن است و لکن او سرسختانه مقاومت می کند. دولت آبادی اگرچه ترسیم گر فضای فقر است لکن مفهوم امید به هیچ عنوان از هیچ صفحه و هیچ صحنه ای از کتاب بیرون نمی رود. جای خالی سلوچ داستان امید است. مفهوم امید در توصیفی که مرگان از آمدن بهار و تابستان برای دخترش هاجر می کند یکی از بی نظیرترین امیدوارانه هاست.

 در جای خالی سلوچ توصیفات کتاب و جمله بندی ها،‌ فضاسازی ها و روایت اتفاقات بی نظیر و یگانه است و خواننده را مدام مترصد نگاه می دارد. کتاب همه اش در اوج است. هیچ جایی نیست که داستان کتاب فروبیفتد و خسته کننده بشود. جمله جمله کتاب دقیق است و جذاب. داستان همه اش در اوج است لکن داستان ماجراهایی دارد بلندتر از همه اتفاقات کتاب. داستان دعوای مرگان و سالار عبدالله بر سر مس ها،‌ ماجرای دعوای ابراو و عباس، داستان قماربازی عباس و قورت دادن سکه ها،‌ماجرای خواستگاری کردن هاجر از مرگان توسط علی گناو در قبرستان، ماجرای خشم ابراو بر مادر و داستان فرار میرزا حسن و ... اما بدون شک جذاب ترین بخش کتاب ماجرای شتر چرانی عباس است و دعوای او با لوک سیاه بهار مست و اتفاقاتی که پس از آن می افتد. قلم دولت آبادی نیازی به معرفی و تبلیغ ندارد. شاید اگر ایران نیز قوانین کپی رایت را پذیرفته بود،‌دل ما هم به بردن نوبل ادبی شاد می شد، لکن این روزها حتی به زوال کلنل هم نگاه تنگی هست. این کتاب را باید خواند. چند بار هم خواند. از آن جا که روح فرهنگ و جامعه ایرانی در گذر زمان چنان هنرمندانه در آن دمیده شده است که آدمی گویی تاریخ کشورش را می خواند. تاریخی فراتر از فلان روز و فلان شاه و بهمان دولتمرد و تصمیم فلان شخص و هوس فلان مقام بلند پایه. تاریخی دقیق از روزها و شب های همه مردمان یک سرزمین. تاریخ اصلاح امور است و داستان فقر است و داستان سختی ها و  داستان امید. جای خالی سلوچ بیش از همه داستان امید است.