حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

طبیبی در دارالشفایی مطبی داشت. شیخی بیامد با حالی نه چندان نیک. طبیب فرمود این ترکیبی که بر نسخه ات مینویسم بساز و بر درد ضماد بگذار. شیخ پاسخ همی بداد که ضماد نتوانم که با پوست من نسازد. طبیب فرمود پس فلان عصاره را شربتی کن و نیوش کن. شیخ پاسخ همی بداد که شربت نسازد با مزاجم. طبیب نسخی دیگر بنوشت که فلان برگ خشک شده را دم کن و این دمنوش بخور تا حالت به شود. شیخ پاسخ همی داد نتوانم دمنوش خوردن که مزاجم نسازد با دمنوش نیز هم. طبیب دستی به ریش خویش کشید و نفسی چاق کرد و نسخی دیگر نگاشت. فرمود حمام کن و چنین حرکاتی که گویم انجام ده تا بهبودی حاصل شود. شیخ باز هم عذری دیگر آورد و هر آنچه طبیب میگفت شیخ را عذری در پی آن بود.
طبیب فرمود پس بیا و مرا بنما که من هر چه گویمت حاصلی ندارد.
شیخ پاسخ همی بداد که شنیده بودم از مردمان که شما طبیب حاذقی هستید. از قضا آمده بودم که هر چه طبیب می فرماید به گوش جان بسپارم و انجام دهم.
پس طبیب را به بیست و هفت روش گوناگون محبت بسیار عرضه داشت!
آری. داستان این است که ما را هزار کار نیک است و هزار حرف نیک و مراقبتی از زبان که نشاید مرد خدا هرگز سخنی ناروا گوید و بهانه به دست مردمان دهد.

چون صبحدم آشفته برخاستمی،تلاش به تسلط کردم. به همراه خردمند زنگ همی زدم. ایشان فرمود: از سختی سخن مگو که این ها را نشاید سختی راه نامیدن. این ها نه به اندازه تو سخت. 
چون جمله بشنیدم و تلاشش بدیدم،آرام گشتمی و تلاش مضاعف کردمی.
به والله همراه خردمند نعمت است.

چون به کارگاه شدم،دیدم موری دانه ای بکشید و نتوانست تحمل بار.پس دگران را بانگ زد به یاری،آمدند و دانه ببردند از برای زمستان.

بیرون گود بنشستند و فرمان دادند: لنگش کن!!
ایشان بزدلان تاریخ اند. معرکه پیش روی ما را نه هر کسی شایسته ورود. ایشان را بزم بهتر باشد تا رزمی در گود بزرگ.

سربازان دل قوی کنند به دل سردار. سردار دل قوی دارد به عزم راسخ الهی...

شیخ را مجادله ای پیش آمد. بگذشت. بر مریدان فرمود: مخاطب، عزیز جان بود و اگرچه باید پاسخ می دادم به ایشان، لکن نه شخصیت مخاطب شایسته سخن ناروا بود و نه شخصیت گوینده. نشاید هر سخن گفتن حتی به وقت بایستن.

شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد با جمله مریدان بنشستی به صحبتی نرم و حکمت ها میان ایشان برفت. مریدی شیخ را گفت: یا شیخ. نذری بود به میان من و خدا. الله اکبر که اجابت خواهد گشت و مرا به اجابت آن عهدی است واجب. شیخ فرمود: نشاید مرد را با خداوند به داد و ستد شدن. نذرت انجام شود یا نشود عهدت اجابت کن. سپس دستی به محاسن خویش کشید و جمله مریدان را گفت: مشاید سر الهی به هرجا فاش شدن. خداوند هرگز ما را به آزمون های سخت وامگذارد که مرد خدا هم در آزمون سخت می شکند. 

الله اعلم از تدبیر امور که به دست مردان خدا باشد...

گویند عارفی میهمانانی بداشت جمله عارف و این بزرگواران چون بیامدند میزبان را به تعداد ایشان طعام نبود. ناچار چراغ ها خموش کردند که بخورند بی اضطراب نگاه دیگران. صدای قاشق و چنگال بر بشقاب ها بیامد. گویی لشکری بر سر اطعام. چون چراغ ها بر افروختند طعام تمام و کمال بر سر سفره بود و ایشان همه مردان خدا بودند و الله اعلم از تدبیر امور که به دست مردان خدا باشد...