حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن ایرانی» ثبت شده است

نگاهی به کتاب "جای خالی سلوچ" از محمود دولت آبادی

جای خالی سلوچ

رمان "جای خالی سلوچ" نوشته محمود دولت آبادی،‌با این جملات آغاز می شود و پس از آن حدود 400 صفحه دیگر ادامه می یابد. اما خواننده در پایان داستان در می یابد که انگار تمامی داستان در این جملات آغازین نهفته بوده است. «مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود" و دولت آبادی در جمله دوم خیلی چیزها را آشکار می کند: "بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر". "مرگان که سر از بالین برداشت، سلوچ نبود. بچه ها هنوز در خواب بودند: عباس،‌ابراو و هاجر".

داستان مربوط است به دهه 50 خورشیدی.  به سال هایی که اصلاحات ارضی آرایش اجتماعی کشور را برهم زده است و نظم اقتصادی جدیدی در حال شکل گیری است. نظمی که قرار است سلوچ هیچ ندار را له کند و لکن او یک شب می رود،‌آن گونه که انگار برای همیشه رفته است. او می رود چون نمی توانسته بایستد. در نظم پیشین جایی برای او نبود. در نظم جدید نیز هم. جایی برای ماندن نیست. پایی برای ماندن ندارد دیگر. می رود،‌بی خبر.  اکنون داستان حول مرگان می چرخد. مرگان است و سه بچه. مرگان است و نگاه جامعه ای فقیر به زن بی سرپرست بی مرد. مرگان در زندگی روزمره روستای زمینج یک گوشه افتاده است، گویی کسی از آن ها سراغی نمی گیرد،‌لکن دولت آبادی او را شخصیت اصلی داستانش کرده،‌حالات و تفکرات او را در کشاکش اتفاقاتی که برای او و بچه هایش می افتد به دقت و با ظرافت توصیف کرده. از زخم زبان ها و حال او، از فقر و نداری و صورت به سیلی سرخ کردن های او، از دردهای او دقیق و گیرا می نویسد.

 بی شک مرگان شخصیت اصلی داستان و قهرمان شخصیت هاست لکن بدبخت است چرا که در جامعه ای که زن ها را به مردان می شناسند، ‌شویش بی خبر رفته و او مانده است و سه فرزند و نداری. حتی محمود دولت آبادی نیز عنوان کتاب را به اسم مرگان نزده است و نبودن سلوچ را مهم تر از بودن مرگان دانسته،‌ شاید از آن جهت که بر مردسالار بودن فضا بیش از پیش تاکید کند.

انقلاب سفید اجرا شده است و قرار است کشاورزی ایران از طریق یک پارچه سازی و ماشینی شدن کمی مدرن گردد و محصولات بیشتری عاید ملت گردد لکن کشور همچنان کهنه است و اصلاحات تازه یک اصلاح از بالا به پایین و اجباری است. و در لابه لای آن های و هوی تبلیغاتی که برای اصلاحات ارضی راه انداخته اند روح کهنه ملتی است در هم پیچیده و خرد،‌ منکوب شده در تاریخ،‌ فراموش شده‌ی خدا و فراموش کرده‌ی خدا. خدا نشناس اند این ها. هم از این جهت است که در روستای زمینج، جایی که داستان در آن اتفاق می افتد، ‌آن هم در سال های دهه 50،‌ اسمی از مسجد آورده نمی شود. و جز یک جا که کلاشی به گدایی بر بالای سر مرده ای قرآن می خواند در هیچ جا نشانی از نماز و قرآن دیده نمی شود. در چنین فضایی "اصلاحات" معنایی ندارد. شکست اصلاحات ارضی نزدیک است.

جای خالی سلوچ شاید نقد انقلاب سفید است از طریق گزارش سختی هایی که یک خانواده در یک روستای دورافتاده می بینند. داستان سختی هایی است که بخشی از جامعه در طرح تحول اقتصادی دوران می بیند.  از این جهت شبیه است به "خوشه های خشم" جان اشتاین بک. در آن جا هم اصلاحات اقتصادی بر پایه کشاورزی، خانواده ای امریکایی را مجبور به مهاجرت می کند و داستان آن کتاب نیز داستان سختی ها و تلخی هایی است که در مسیر مهاجرت برای شخصیت های کتاب پیش می آیند. خوشه های خشم برنده جایزه نوبل شده است و شهرت بیشتری از جای خالی سلوچ دارد. لکن برای خواننده ایرانی،‌ جای خالی سلوچ چیز دیگری است. در خوشه های خشم،‌ویسکی خوردن ها، رقصیدن ها، پشت کامیون زیر لحاف عشق بازی کردن ها، ‌مزرعه های بزرگ ذرت و کالیفرنیا و امریکا برای خواننده ایرانی غریبه است. شاید محور اصلی داستان "خوشه های خشم" یک موضوع جهانی باشد لکن پس زمینه داستان، ‌بستر داستان، غریبه است و ناآشنا. اما در این سو "مرگان" خودِ خواننده ایرانی است. خشمش،‌ مهربانی اش،‌ زندگانی اش،‌ حسش، لبخندش،‌ شوقش،‌ اندیشه اش،‌ همه،‌ خودِ خواننده است. مرگان خود ماییم انگار و نه فقط مرگان که تک تک شخصیت های کتاب و روابط بین آن ها برای خواننده ایرانی آشنا و دلچسب است.

داستان "جای خالی سلوچ" داستان فقر است و نداری. نه از آن فقرها که گاه بر انسان و خانواده اش حادث می شود، داستان فقری عمیق و ماندگار و کهنه. از میوه ها فقط خربوزه می دانند چیست و هندوانه و گهگاه گوجه. زردآلو را وصفش را نیز شنیده اند...

محمود دولت ابادیدر این میان فرهنگ عامه ایرانیان بسیار جذاب روایت شده است. رنج های مرگان. او شویی دارد که بی خبر رفته است و به همین دلیل مرگان اکنون در برزخی است که نمی داند زن است یا بیوه زن. و بدتر از آن ندار است و لذا مدام برایش سخت تر می شود روزگار. برای بچه هایش اتفاقاتی می افتد که اگر اندکی نان در سفره اش داشت این گونه نمی شد. نه هاجر را در بچه سالی شوی می داد، نه عباسش پشمال داستان می شد، نه ابراوش بر او خشم می گرفت و حرمت مادری می شکست. اما، مرگان باید بشکند. چه آن زمان که به او در کشاکش دعواها توهین می کنند،‌ چه آن هنگام که در قبال کار کردنش در خانه مردم مزد کارش را می دهند،‌ چه آن زمان که بر او دل می سوزانند و مهربانی می کنند و چه آن هنگام که دختر شوهر می دهد، ‌چه آن هنگام که در پستوی تاریک خانه ای تنبان از پایش به در می کنند،‌چه آن زمان که می خواهند آقا بالاسر او باشند و چه آن هنگام که قصد رفتن از زمینج می کند. مرگان مدام در حال شکستن است و لکن او سرسختانه مقاومت می کند. دولت آبادی اگرچه ترسیم گر فضای فقر است لکن مفهوم امید به هیچ عنوان از هیچ صفحه و هیچ صحنه ای از کتاب بیرون نمی رود. جای خالی سلوچ داستان امید است. مفهوم امید در توصیفی که مرگان از آمدن بهار و تابستان برای دخترش هاجر می کند یکی از بی نظیرترین امیدوارانه هاست.

 در جای خالی سلوچ توصیفات کتاب و جمله بندی ها،‌ فضاسازی ها و روایت اتفاقات بی نظیر و یگانه است و خواننده را مدام مترصد نگاه می دارد. کتاب همه اش در اوج است. هیچ جایی نیست که داستان کتاب فروبیفتد و خسته کننده بشود. جمله جمله کتاب دقیق است و جذاب. داستان همه اش در اوج است لکن داستان ماجراهایی دارد بلندتر از همه اتفاقات کتاب. داستان دعوای مرگان و سالار عبدالله بر سر مس ها،‌ ماجرای دعوای ابراو و عباس، داستان قماربازی عباس و قورت دادن سکه ها،‌ماجرای خواستگاری کردن هاجر از مرگان توسط علی گناو در قبرستان، ماجرای خشم ابراو بر مادر و داستان فرار میرزا حسن و ... اما بدون شک جذاب ترین بخش کتاب ماجرای شتر چرانی عباس است و دعوای او با لوک سیاه بهار مست و اتفاقاتی که پس از آن می افتد. قلم دولت آبادی نیازی به معرفی و تبلیغ ندارد. شاید اگر ایران نیز قوانین کپی رایت را پذیرفته بود،‌دل ما هم به بردن نوبل ادبی شاد می شد، لکن این روزها حتی به زوال کلنل هم نگاه تنگی هست. این کتاب را باید خواند. چند بار هم خواند. از آن جا که روح فرهنگ و جامعه ایرانی در گذر زمان چنان هنرمندانه در آن دمیده شده است که آدمی گویی تاریخ کشورش را می خواند. تاریخی فراتر از فلان روز و فلان شاه و بهمان دولتمرد و تصمیم فلان شخص و هوس فلان مقام بلند پایه. تاریخی دقیق از روزها و شب های همه مردمان یک سرزمین. تاریخ اصلاح امور است و داستان فقر است و داستان سختی ها و  داستان امید. جای خالی سلوچ بیش از همه داستان امید است.

به بهانه دیدن برخی اتفاقات در خیابان و در باب زیر و رو شدن فرهنگ ما!!!
استاد سخن که رحمت خداوند بر او باد حکایت کند:     
روزی دختری از بزرگان عالم علم و ادب که از زیبایی بهره کافی داشتندی به بزم بزرگان قدم نهادندی لیک شلواری گشاد بر پا کرده، مساله مد از یاد برده بود. بر پایین مجلس نشستندی و هیچ کس بر او نظر نکرد و جمله افراد از حضرات و اکابر و اعاظم چشم به دختران ساپورت پوش داشتند. چون خاتون اوضاع به این گونه دید برخاستندی و مسیر رفته بازگشت. جمله البسه تعویض کردندی و ساپورتی از بهر مکاشفت اسرار الهی بر پا, دوباره عزم بزم کرد.         
صاحبخانه او را تکریم بسیار کرد، بر بالای مجلس نشاندی و به تعداد افراد حاضر در مهمانی ضربدر دو، چشم به او دوختندی!!      
مریدی از مریدان بسیار جسارت داشت، لیوانی اشربه حلال او را تعارف کرد. خاتون بگرفت و جمله بر ساپورت ریخت. حلقه مریدان دور او گرد آمدندی و اسرار الهی جویا شدندی.  
خاتون بزرگوار فرمود: من همان بانویی هستم که با آن لباس آمدم لیک آن رفتارها رفت و اکنون که با این ساپورت آمده ام دل برده ام ز شما...   


تن آدمی شریف است به جان آدمیت   
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. 

سریال حریم سلطان چند شبکه ماهواره ای و سریال هایی با مفاهیم و مضامین خاص. بسیار پوچ و بدون هیچ محتوای غنی. اما مخاطبین بسیار. جوری که در روزهایی مجلس شورای اسلامی را هم درگیر خود کرد. هزینه زیادی روی دست دولت گذاشت تا برای از دسترس خارج کردن آن ها به پارازیت متوسل شود.

داستان سریال های لاتینی و ترکیه ای، حالا به غریبی دو سال و سه سال پیش نیست. الان مخاطبین بسیاری دارند و مسئولین هم که دیدند حریف نمی شوند بی سر و صدا کنار کشیدند و دیگر خمی به ابروی مبارکشان نیاوردند. سریال هایی با موضوعات و مفاهیم پوچ و بعضا اتفاقات فرهنگی کاملا متضاد و بیگانه با فرهنگ ما. پر از خیانت و روابط جنسی مخفیانه. مبلغ تجلمات و اشرافی گری در حد افراط. به ویژه استقبال از سریال های ترکیه ای،‌به سبب همسایه بودن ترکیه با ما و شناخت دوری که مردم ما از روزگار بی رونق نه چندان دور ترکیه داشتند و مقایسه حال و روز امروز ایران با تصویری که ترکیه برای ما ارسال می کند.

چرا این سریال های پر زرق و برق چنین مورد استقبال قرار می گیرد؟ آیا باز هم توسل به روش همیشگی که " ای کسانی که این برنامه ها را می بینید، شما صلاح خودتان را نمی دانید. به نصیحت های ما گوش فرا دهید و صدا و سیمای خودمان را تماشا کنید" راه حلی برای این مساله خواهد بود؟ همگی می دانیم پاسخ منفی است. آیا باید جمعیت مخاطبین این شبکه ها و سریال ها که کم هم نیستند را عده ای ناآگاه بدانیم؟ افرادی که خیر و صلاحشان را خودشان نمی دانند و باید به آن ها از بالا فرمان داد و دیکته کرد؟ بیندگان این برنامه ها از طیف متنوعی تشکیل می شوند و نمی توان با بیان چنین دیدگاه های ناصحانه ای چنین استقبال بزرگی را توجیه کرد.

چه خلائی در کشور،‌در خانواده ها و در رسانه ها و صدا و سیمای ما وجود داشته که جمعیت زیادی را به سمت چنین سریال هایی سوق داده است؟

شوهر آهو خانم

او شوهر آهو خانم است، بزرگ کسبه شهر، رئیس صنف نانواداران کرمانشاه، پنجاه سال ریسیده است و خانه خریده،‌نان پخته است و باغ خریده، زمین و مغازه نانوایی دارد و چهار فرزند هم مایه سعادت او را تکمیل می کنند. لکن عشق پیری‌ پنبه می کند هر آن چه او در سالیان دراز رشته است...        

شوهر آهو خانم عنوان کتابی است از علی محمد افغان که داستان مصیبت ها و حالات و احوالات زنی به نام آهو را نقل می کند. داستان در میان سال های 1310 تا 1320 در کرمانشاه اتفاق می افتد. سید میران شوهر آهو خانم که از بزرگان کسبه شهر است در دهه پنجم زندگی در یک سری اتفاقات،‌عاشق زنی به نام هما می شود. هما زنی است که شهری شیفته اویند لکن گویی دامن این زن مطلقه زیباروی جوان که دو فرزند هم دارد از دستان آلوده به دور بوده است. او دل سید میران را می برد و هووی آهو می شود. و از اینجاست که داستان آغاز می شود.

سید میران و دو راهی آهو-هما و حالات و روزگار این سه نفر،‌درون مایه اصلی داستان را تشکیل می دهد. آهو برای سید میران اعتبار است، خانواده است،‌ تاریخ زندگی اوست و مادر چهار فرزندش، کسی است که پا به پای او چندین سال تلاش کرده تا از نداری به بزرگی رسیده  و بزرگ کسبه شهر شده است، اما هما این گونه نیست. او برای سید میران مایه بی اعتباری است، لکن یک پری است. یک حوری وش افسانه ای است و استراحتگاهی برای فرار سید از غم های دنیا.  ‌کسی است که سید میران می خواهد در آغوشش جان سپرد.            
داستان شامل چند محور اساسی است که همزمان با هم پیش می روند. "اعتبار"، " خانواده" ، "عشق" ، "هوس" ،‌ و "جامعه". نویسنده با انداختن هما به دامان بزرگ کسبه شهر،‌کسی که ایمان و اخلاق و اعتبارش در شهر زبانزد همه است، کسی که در دهه پنجاه زندگی به سر می برد، می خواهد خواننده را غافل گیر و کشش داستان را بیشتر کند.