حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۸۹ ثبت شده است

نقشِ بی رنگی گزاردن نه آن رسمِ معهود ما بود. همه چیز را چشم نمی توانست اندازه بگیرد که آن همه بود و آن چشم هیچ نبود و هیچ در چشم نمی گنجید و مخیله را هیچ توان نبود این درک را که همه قلب است و گوش و این بینی است و پایی برای گذر از هر چیزی. به واقع گذر از هر چیزی مگر آنکه چیزی نگذارد تو بروی. به مانند یک درختی که دارکوب نوکش می زند و سوراخ می شود قایق را دارکوب می تواند سوراخ کند. این درخت اگر قایق شود سوراخ است و این همه رویداد همه یک رشته بود و همه یک سر داشت و آن سر نه در دست من بود.

آن سر را چه کسی در دست گرفته بود؟ که پنهان بود؟ و قلب من وقت سختی هیچ نشانی جز ظلم نمی دید؟ همه آشفتگی و نادانی بود یا همه بی عدالتی و بی قضاوتی؟ این همه سخن را رسم ایجاز نبود که آن همه بود و هیچ نبود.

 این عذابی که می آید و گلویم را می گیرد، کاش می فهمیدم واقعی است؟ یا نه، حس تلقینی بی پایه ای است که یک نویسنده ای نوشته و من را جزوی از فیلم نامه محسوب کرده، برایم نقشی روی سن تدارک دیده و من تنها تا پایان نقشم در آن دیالوگ های نفرت انگیز روی یک صندلی، نزدیک تکنولوژی باید بنشینم. حتی برای من یک فنجان قهوه هم تدارک ندیده و نقش من بی آن که کارگردانش را ببینم، بازی می شود. نمی دانم چرا، اما حس می کنم انگار یک شوالیه می باید تا کل سن را شجاعانه بپیماید بلکه کارگردان را راضی کند تئاتر شهر را قطع نکند. حیات بازیگر به این تئاتر بسته است و چون تئاتر تمام می شود او هم تمام خواهد شد. فرجام این تئاتر چه خواهد شد؟ آیا شوالیه ای سِن را در می نوردد؟ یا کارگردان به رسم تقدیر، یک فنجان قهوه‌ی تلخ میهمان می کند سالن خالی را. شاید انتهایش سِروِ یک فنجان تنهایی باشد.

 

میلاد صادقی- فروردین 89