حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

 نخستین یادداشت وبلاگ را نوشتن، از راه رفتن توی برف با دمپایی هم سخت تر است. آدم سردرگم است. با کوهی از واژه ها و اصطلاحات و موضوعات در ذهن که می خواهد هر چه سریع تر ثبتشان کند، می ماند که چه بنویسد. دوست دارد هر چه سریع تر پست اول را بگذارد و برود سراغ باقی داستان. حکم سرمقاله را دارد برای نشریه. آدم نمی نویسد، نمی نویسد، نمی نویسد؛ اما همین که نوشت، هجوم کلمات است که راحتش نمی گذارند. تو گویی یادداشت اول مثل بعضی ممالک دنیا می ماند که به شان راحتی نیامده است. هر روز باید یک سوژه داشته باشند تا یک سری، سری دیگر را عذاب بدهند.

البته این وبلاگ عذاب نیست. "میلبادامک" است. قطعه است برای اتومبیل. و یک مفهوم نوستالژیک است برای من. یک جور یادآوری بخشی از گذشته است. برای خودم معنای بررسی دوباره محیطی را می دهد که در آن بزرگ شده ام. با کنده شدن از کف کوچه و خیابان و زمین های فوتبال و آمدن و سر زدن به جاهای مختلف شهر و دیدن این طرف آن طرف، رک تر بگویم همین که مثل هر جوان دیگری حس کردم محور امور روزانه و شبانه‌ی اطرافم هستم، دیدم این جا آن جایی نیست که می گفتند. یعنی با تلویزیون و کوچه و مدرسه راهنمایی فرق می کند. کمی بزرگتر است.

 بعد که خوب گشتم، دیدم نه. انگار بزرگتر از این حرف هاست. هر چه توی ذهنم گشتم که با معلومات تئوریزه شده‌ی توی ذهنم پاسخی به محیط جدید بدهم چیزی پیدا نکردم. یعنی چیزی نبود توی ذهنم. محیط جدید از اساس با قبلی فرق می کرد. کمی سر در گم شدم. اما حکم این بود که با سردرگمی ام زندگی کنم و چند سالی را بگذرانم. چون همه ی اطرافیانم نیز، مثل من بودند، اتفاق خاصی نیفتاد. همه چیز عادی به نظر می رسید. عادی. عادی. عادی. از سر عادت. عادی. عادی و عادی و ....

اما یک روز همین که از خواب بیدار شدم دیدم  در رختخواب خودم به حشره‌ی تمام عیار عجیبی مبدل شده ام. با خودم فکر کردم:"چه بر سرم آمده؟" مع هذا در عالم خواب نبودم. اتاقم درست یک اتاق مردانه بود. گرچه کمی کوچک، ولی کاملا متین و بین چهار دیوار معمولی اش استوار بود.۱

اصل مطلب این که یک سری چیزها را عادی ندیدم. آن عادتی که همه جا بود حس کردم دیگر نیست. همان جا بود که گفتم چرا؟ و خیلی های دیگر هم همین را پرسیدند. راستش چند وقتی پرسیدیم. جوابی نگرفتیم. این شد که خودمان پیگیر شدیم. یک مقداری سخت بود اولش، اما انگار شد مسیر همه. "این که کجاییم؟ و چرا این جاییم؟" را همه می پرسیدند. من هم یکی شان بودم. سخت ضربه ای بود این خرق عادتی که می دیدم. حق بود برمیگشتم و دوباره مسیر آمده را بررسی می کردم...

و این وبلاگ بهانه ای بیش نبود. برای این که انگیزه ی تازه ام را بال و پر بدهم. برای اینکه جایی برای نوشتن داشته باشم. برای این که پیگیر زندگی آن بچه میمون توی سیرک باشم. یک میمون سیرک تا زمانی میمون سیرک است که نداند میمون سیرک است. اگر بداند جایش جای دیگر است یا یادش بیفتد به آنجا که بود، تو گویی که بند را می خواهد پاره کند. تو گویی که نمایش سیرک خراب می شود. تو گویی که ... متاسفانه قسمتی از متن موجود نمی باشد.

 میلاد صادقی، شنبه ۲۸/۹/۸۸

 

۱.  برگرفته از کتاب مسخ فرانتس کافکا

 

 

 

 

 

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی