حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

طرحش را که می نوشتند، بعید می دانستم استقبالی بشود. توی این فضایی که دانشگاه داشت، تصمیم عجیبی به نظرم می رسید. به ویژه شب یلدا که ۳۰ آذر باشد، درست توی محرم می افتاد و به طور حتم مجوزی برایش صادر نمی شد. اما طرح را نوشتند و به انصاف که دقیق هم نوشتند و  روز برگزاری اش را هم چهارشنبه ۲۵ آذر، دو روز پیش از محرم انتخاب کردند تا از حیث مجوز مشکلی پیش نیاید. جشن برگزار شد. با استقبالی بی نظیر. شاید اگر سالن جا داشت تا ۸۰۰ نفر و بل بیش هم می‌شد بلیط فروخت.

 

۱) سرپرستی انتظامات سالن

من را بهنام گذاشته بود سرپرست انتظامات سالن. خودم خبر نداشتم. دوشنبه دانشگاه نبودم، سه شنبه که آمدم دیدم همه ی بلیط ها فروش رفته و من هم این سمت را پیدا کرده ام. چیزی به من نگفته بودند. نه سوالی، نه اشاره ای، نه تلفنی، نه اسمسی. هیچ. یکی دو ساعتی توی ذهنم با این پست جدید بازی کردم. قصد داشتم چون ازم نپرسیده بودند قبول نکنم. اما ... شدم سرپرست انتظامات.

داشتم برای کارهایی که با سرپرست انتظامات بود مثل تعداد نیروها و وظایف هرکدامشان برنامه می ریختم که شنیدم ظاهرا دوستانم این کار را هم تا حدودی انجام داده اند.

-         "تو میشی سرپرست انتظامات. محسن اینجا می ایسته. دکتر اونجا. خانم فلانی اینجا میاد و این کارو می کنه. این دو نفر بلیط می گیرن. صادق و حسین هم تغذیه میدن"  و چندین و چند اسم و وظیفه ی دیگر.

کنار جارو ایستاده بودم. به گمانم بهنام، من را با جارو اشتباه گرفته بود. شاید هم من درست متوجه منظورش نشده بودم. آخر هر چه فکر کردم که چه چیز را باید سرپرستی کنم نفهمیدم. با این وجود با علم این که من سرپرست انتظامات سالنم، رفتم توی جمع دوستانی که مشغول فعالیت بودند.

 

۲) دستور رئیس انارها: برای ۷۰۰ نفر شرکت کننده در جشن انار دانه کنید:

توی اتاق یک کانون انار دانه می کردند. یعنی انار دانه می کرد!! یک سری از دوستان هم گاه به گاه از توی راهروهای کانون که می گذشتند بر کیفیت کار، گویی نظارت می کردند. از آدم های توی راهرو فقط فرشاد رفت داخل اتاق ۱ و گفت: "یعنی تنهایی این همه انارو میخواید دون کنید؟" دست ها را شست و به رئیس انارها پیوست. به یک ساعت نرسید که شش هفت نفر شدیم. کارمان شده بود انار دانه کردن. اگر دست به کار نشده بودند دست نمی زدم. اما گود آن وسط بود و من نمی توانستم بیرون گود بایستم. از ساعت ۳ عصر که شروع کردیم تا شب ساعت ۱۰ یکسره انار دانه می کردیم و توی ظروف یکبار مصرف می ریختیم و رویشان سلفون می کشیدیم. رئیس انارها اجازه نمیداد بدون دستکش کار کنیم. هر چه گفتیم دستهایمان را شسته ایم قبول نکرد. چند بسته دستکش پلاستیکی یک بار مصرف خریده بودند، نمی گذاشت یک لحظه بی دست کش باشیم.

 

۳) حتی پسرها هم کانون نمانند.

داستانی بود. شب تا ساعت ۱۰ همه کانون بودیم. اما بعد چون دانشگاه خواسته بود دختر ها مجبور شدند بروند. پنج تا پسر ماندیم. اما انگار ما هم باید می رفتیم. دستور بود. نمی دانم دانشگاه چه فکری می کند که حتی اجازه نمی دهد چندتا پسر هم شب توی کانون بمانند و کارشان را انجام دهند.

 

۴) شب اناری ما

چون ۳۳۰ کاسه بیشتر نتوانسته بودیم آماده کنیم، بار و بندیلمان را برداشتیم و اسباب کارمان را به محیط زندگی مان انتقال دادیم. یک عده از دوستان مان هم که انگار فقط وقتی کار داریم یادشان می افتیم مرام گذاشتند و به ما اضافه شدند. تا صبح ساعت ۴:۲۰ انار دانه کردیم. پدرمان درآمد.

 

۵) سنگ را بسته اند و سگ ها را باز گذاشته اند.

اواسط کار انار دانه کردن که دیگر داشت حالم بد می شد با یکی از دوستانم تماس گرفتم و همراه او یک ساعتی بیرون از خوابگاه پیاده روی کردیم. صدای سگ می آمد. از نزدیک. گفتیم توی این هوای سرد چیزی گیرشان نیامده باشد، شاید ما را گیر آوردند و خوردند. ترسیدیم و دور نشدیم. از خودم پرسیدم:" چرا مسوولین دانشگاه فکری به حال این سگ ها نمی‌کنند؟ یعنی حتما باید خدای ناکرده اتفاقی بیفتد تا این آقایان به فکر بیفتند. گمان من هم مانند دیگر خوابگاهی ها بر این بود که با قصد خاصی این سگ ها ول اند. وگرنه جمع کردن شان از سطح دانشگاه به طور حتم کار سختی نیست.

 

۶)جلسه ای توی کلاس ۳

از خانه که برگشتم، توی کلاس ۳ کانون جلسه ای بود. وقتی فهمیدم در مورد جشن امروز است و به نظم سالن- عدم اختلاط یا شعار دادن-  مربوط می شود در زدم و داخل شدم. آقای قناعتی سرپرست محترم حراست دانشگاه، آقای حدادی پور از مسوولین محترم اداره امور فرهنگی و فوق برنامه، آقای اُجاوند سرپرست محترم انتظامات، آقای هاشمی نژاد مسوول محترم امور کانون ها و یک آقای محترم دیگر که نمی شناختمش همراه با سه نفر از کانون ما از مسوولین اصلی جشن شب یلدا داخل اتاق بودند. سلام کردم و نشستم. دلیل برگزاری چنین جلسه ای را نمی دانم. تا آنجا که من سراغ دارم سابقه نداشته چنین جلسه ای پیش از اجرای طرحی در کانون ها برگزار شود. کمی از ما و کانون مان تعریف کردند. و گفتند که «به به. چه کانون خوبی. خیلی خوب است این کانون آریا.» و یک سری حرف هایی از این دست که نا آشنا بود برایم و پیش تر هرگز از زبان مسوولین دانشگاه جز دکتر حاج عباسی معاونت دانشجویی فرهنگی دانشگاه نشنیده بودم. قرار شد انتظامات دانشگاه دخالتی در برنامه نداشته باشد. اگر موردی پیش آمد به ما بگویند تا پیگیری کنیم.

چون از اول جلسه نبودم کلمه ای حرف نزدم. فقط یک لحظه که شنیدم "انتظامات دوست بچه هاست" آرام لبخند زدم. با خودم گفتم بی دلیل نیست گاهی بدون در زدن وارد اتاق ها می شوند و گاهی از ادبیات خیلی خیلی خودمانی استفاده می کنند. تریپ رفاقتی است انگار. این خیلی خوب است که انتظامات دوست ما باشد.

 

۷) جلسه شماره یک انتظامات

سالن آماده بود. صندلی ها چیده، تغذیه ها آماده، سن مرتب و آریایی ها نیز همه آمده بودند. یک ساعتی مانده به شروع برنامه جلسه ای با بچه های انتظامات گرفتم و گپی با هم زدیم. نظر من این بود که به عنوان انتظامات واضع نظم واقعی باشیم. یعنی شرکت کنندگان را هم در وضع این نظم مشارکت دهیم. دوست نداشتم ادبیات و رفتار ما مثل انتظامات و حراست ادارات و دانشگاه های برخی کشورها باشد. دوست داشتم بچه های کادر انتظامات متین باشند. تصمیم من این بود که یک وقت خیال نکنند چون انتظاماتند می توانند زور بگویند و توهین کنند. حریم هر شخصی باید حفظ می شد و این وظیفه ما بود که نظمی را که در آن شرکت کنندگان احساس راحتی کنند مدیریت کنیم. نه این که انتظامات باشیم و هیچ خدایی را بنده نباشیم و خودمان بشویم عنصر ناامنی و مخل امنیت. با بچه ها که صحبت کردم دیدم همه یکی دو پیراهن بیشتر از من پاره کرده اند و دقیقا نظرشان با من یکی است. برنامه را گفتم و با گروه هماهنگ شدم. یکی دو شوخی هم با هم کردیم تا خلق و خویمان مهربان تر و چهره مان شاداب تر شود. آخر اعتقاد ما این بود که امشب قرار است "جشن" شب یلدا برگزار شود. یک عده قرار است بیایند و شاد باشند. هیچ کداممان دوست نداشتیم با زورگویی های بیهوده نشاط فضا را از بین ببریم.

 

۸)جلسه شماره دو انتظامات

جلسه ما که تمام شد بهنام صدایم کرد. همه را جمع کرد و یک سری وظایف هم آنجا مشخص کردند. وظیفه تو وظیفه شد!! کمی وظایف جدید با وظایفی که ما قبلش تعیین کرده بودیم تضاد داشت. یکی از بچه ها تاکید کرد که حرکات موزون نباید امشب داشته باشیم. روی حساب فضای بچه های گروه انتظامات گفتم:" ای بابا. برنامه مون به هم ریخت." دیدم دوستم خندید. نمی دانم چه فکری کرد اما آخر برنامه اصل منظورم را برایش گفتم.

چون زمان زیادی نمانده بود وقتی از جمع جدا شدیم دوباره وظایف را ورور کردیم و هر کداممان به سمت محل انجام وظیفه مان حرکت کردیم.

 

۹) استقبال در حد فینال جام باشگاه های اروپا

خیلی شلوغ شده بود. پشت در پر بود از آدم هایی که بلیط گرفته بودند و آنهایی که بلیط نگرفته بودند. چون از ساعت ۶.۵ که شروع برنامه بود نیم ساعت گذشته بود همه صدایشان درآمده بود. حق داشتند. بیرون سرد بود و ما گرم بودیم و از بیرونی ها بی خبر. خودم اگر آن بیرون بودم کلی این تاخیر را نکوهش می کردم. دستور که رسید در را با تاخیر باز کردیم.

جمعیت آمد داخل. همهمه شد. شلوغ. سالن مجتمع کلاس ها برای جشن ساخته نشده بود. یک سالن مستطیلی بود با سقفی به ارتفاع پنج متر برای کارها و امور نمایشگاهی. چون آمفی تئاتر و تالار هشت، شب اول بعد از انتخابات آسیب دیده بودند به ناچار سالن را صندلی پلاستیکی چیده بودیم. جای سوزن انداختن نبود. با ادبیاتی کاملا مودبانه، با خواهش و درخواستهایی همراه با لبخندهایی از سر دوستی جمعیت را کنترل کردیم. به انصاف همه همراهی کردند. فقط یکی دو مورد بود که برخوردهای عجیبی دیدم. که آن ها را هم بدون چالش رد کردیم. راستش هر چه جمعیت میامد داخل و می نشست باز هم داشت می آمد. ابتدا گمان کردم بیشتر از ظرفیت یالن بلیط فروخته اند. اما بعد متوجه شدم که همه ی بلیط دارها داخل آمده اند و بقیه افرادی که پشت درند بلیط ندارند. آن قدر داد زدند و به شیشه کوبیدند و به پایین در لگد زدند. که قسمت پایینی در شکسته شد و حفره ای پیدا شد. یک نفر خزید و از زیر در داخل آمد که بچه ها سریع گرفتندش. یک میز جلوی حفره چپ کردیم تا کسی دیگر داخل نیاید. جمعیتی بود. غوغا. استقبال فوق العاده ای شده بود. بیرون از حد انتظار.

 

۱۰) مسوولینی که آمده بودند.

دکتر دانش مدیر کل اداره امور فرهنگی و فوق برنامه دانشگاه آمده بود. اما متین بود و توی وظایف ما نمی پرید. یا دست کم من چیزی ندیدم. برعکس آقای هاشمی نژاد دو سه دفعه ای نسبت به وضعیت سالن به من تذکر داد. یک بارش همان آغاز برنامه بود. همه به هیجان آمده و موج اولیه تازه شروع شده بود. به کسی اهانت و توهینی نمی شد. صرفا شادی بود و نشاط. انتظاری که از جشن می رفت. چون موردی خلاف اصول ندیدم علیرغم اخطار آقای هاشمی نژاد، اقدامی نکردم.

از انتظامات دانشگاه هم سه نفر آمده بودند. بعد بیشتر شدند. دو نفر هم از دانشجوها هم که دورادور می شناختمشان، از طرف اداره امور فرهنگی برای عکاسی آمده بودند. دو تا عکس از سالن می گرفتند. چندتا از بچه های ما که کادر اجرایی بودیم. به یکی شان که فامیلش را نمی دانستم گفتم که کنار بایستد و عکس بگیرد اما گوش نداد و حرف ما را خیچ حساب نکرد. چند بار بچه ها تذکر دادند که جلوی دید است. من هم به او منتقل کردم، اما گوش نداد. شرکت کننده ها گمان کردند از بچه های کانون آریا ست. توضیح دادم برایشان که این گونه نیست.

 

۱۱) جذاب ترین قسمت جشن

دو نفر نقال را رئیس دعوت کرده بود. یک جوان سی و اندی سال و یک پیر سالخورده که هر دو چهره ای شبیه به هم داشتند. ریش هایی دراز  و موهایی بلند. فقط جوان سیاه بود و پیرمرد سفید. اول جوان ضرب زد و شعری خواند. چون حواسم به سالن بود دقت نکردم توی اشعاری که می خواند. بعد نوبت به پیر مرد رسید. کمی از ایران و ایرانی تعریفهای حماسی کرد که به مذاق بچه های توی سالن خوش آمد. دست زدند و تشویق کردند. شور و حرارتی در سالن بود. یکی دو بار آقای هاشمی نژاد به من تذکر داد. باز همان پاسخ قبلی را دادم که هیجان اولیه است میگذرد. بعد از تعریف و تمجیدها سراغ داستان بیژن و منیژه رفت. من که یکی دو دقیقه ای از سالن فارغ شده بودم به صحبت های این بخشش گوش کردم.

جالب بود. به نظر من بهترین بخش برنامه بود که بچه ها هم البته استقبال کردند.

 

۱۲) رئیس بزرگ بیرون از سالن!!!

هر چه دنبال بهنام گشتم پیدایش نکردم. از یکی دو نفر از بچه ها پرس و جو کردم. بیرون رفته بود و انگار قصد داشت که یک سری از افرادی را که بلیط ندارند راه دهد تا داخل بیایند. با محسن و یکی دو نفر از بچه ها مشورت کردم. کار درستی به نظرم نمی رسید. خواستم به بهنام زنگ بزنم. آنقدر در سالن هیاهو بود که به طور حتم صدایش را نمی شنیدم. به محسن گفتم: "اگه بهنام اومد بیارش تو. یعنی چی می خواد یه سری رو بدون بلیط راه بده داخل. " محسن هم نظرش با من یکی بود.

برگشتم و  توی سالن کناری ایستادم. نگاهم به برنامه بود، بهنام اما یک سری را آورد داخل سالن. آن ته سالن ایستادند. چیزی به پایان برنامه نمانده بود.

 

۱۳) مسابقه‌ی دخترها حذف شد.

به دلیل حساسیتی که مسوولین دانشگاه روی مسابقه ی دخترها داشتند این بخش حذف شد. فقط یک مسابقه ی هندوانه خوری برگزار کردیم که البته جالب بود. چند نفر آمدند روی سن. هر کس یک هندوانه انتخاب می کرد. بعد کارد می زدند و دو نفر که هندوانه شان سرخ تر بود می ایستادند برای مرحله ی بعد. ۱۳-۱۴ هندوانه گوشه ی سن بود. من خریده بودمشان. نمی دانستم برای مسابقه می خواهند. گفته بودند برای تزیین می خواهند. قرمز بودنش زیاد مهم نیست. من هم هنگام خرید از هندوانه ی کیلویی ۱۰۰۰ تومان گذشتم و ۱۵ تا هندوانه نه چندان جالب برداشتم در کل ۴۰۰۰تومان!!! خب معلوم است همه شان سفید است.

وقتی کارد زدند همه سفید در آمد جز آخری که کمی صورتی می زد.

 

۱۴) برنامه تمام شد.

برنامه که تمام شد مسئولین مدیریت امور فرهنگی نمی رفتند. مشغول مرتب کردن سالن بودیم اما آنها جز دکتر دانش که با بهنام حرف می زد باقی دست به کمر ایستاده بودند. نیم ساعتی که گذشت یکی از این کارمندان جدید که نمی شناختمش گفت:" زود باشید، درا می خوام ببندم!" کاملا مشخص بود که نمی خواهند سالن را ترک کنند و یک عده دختر و پسر را که مشغول فعالیتند تنها بگذارند. این رفتار را من پیشتر از مدیریت امور فرهنگی ندیده بودم. هنوز هم دکتر و باقی قدیمی ها چنین رفتاری نشان نمی دهند. اما دو سه کارمند جدید مدیریت فرهنگی!!به گمانم به کمی تجربه ی فرهنگی بیشتری نیاز دارند.

 

۱۵) آمدم خانه.

در فکر بودم. داشتم کانون را و کار هایمان را نقد می کردم. داشتم به "اداره کل امور فرهنگی و فوق برنامه" فکر می کردم. به این که یک طرح دیگر اجرا کردیم و استقبال خوبی شد باز مثل همیشه. به این فکر می کردم که جداً کارهایمان نسبت به برخی تشکلها و مجموعه های دانشگاه و حتی بیرون از دانشگاه، کیفیت برنامه ریزی و اجرایی بالایی دارد. این را مسئولین دانشگاه هم می دانند. اما باز من بر عادت همیشگی، توی ذهنم نقاط ضعفمان را می گردم و پیدا میکنم. بعد کلی وقت به آن ها فکر می کنم. این ایرادهایی که من همیشه پیدا می کنم خیلی هایش، درصد بالایی از این ایرادها و نقاط ضعف بر میگردد به "اداره کل امور فرهنگی و فوق برنامه" که واقعاً سازمانی است که تا به حال نان کانون ها را می خورده. اداره ای که مانند دیگر سازمان های کشورهای جهان سوم، هرگز نتوانسته رابطه‌ای از سر صداقت بین ادارات و واحدها و مشتریان و لینک هایش داشته باشد.

 البته یک سری از این ها هم کوتاهی خودمان است. مثل این ها: برخی مسؤولیت ها فقط یک سری تعریف های روی کاغذند. نبود ساختار تشکیلاتی منظم و مرتب با حفظ سمت ها و مسئولیت ها، نداشتن برنامه‌ی جامع و مانع، و به طور کلی دور بودن از روح کار تیمی.

 

 زمستان ۸۸

 

 

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی