حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

چند روزی است امتحاناتم پایان یافته، با فراغت بیشتری به اموری که از قبل برنامه ریزی کرده ام می رسم. دلمشغولی های شب های امتحان که از من دور شده، چیزهایی را می بینم که روزهای گذشته نمی دیدم. یعنی حس می کنم به محض دور شدن از یک سری استرس ها همچون باقی آدم ها که از گرفتاری هایشان فارغ می شوند، ذهنم معطوف به یک سری چیزها شده که پیشتر به آنها دقت نکرده بودم.

دانشگاه به محض نزدیک شدن به روزهای پایانی آن شور و حرارتش را از دست داده، تبدیل به یک جای خاصی شده است. خوابگاه هایش از راهروها و اتاق ها تا فضایی که سبز است اما هر روز...

سبزیش رو به خشکی می رود و همه‌ی خوابگاه ها وسط آن است، بوی سیگار گرفته. یک عده آدم را می‌شود گوشه گوشه‌ی خوابگاه دید که خارج از برنامه‌ی خوابشان مشغول عمدتا صحبت‌اند.

بعد از دانشجویان رکن دوم دانشگاه یعنی اساتید هم مشغول تصحیح برگه های امتحانی اند، تا بلکه زودتر نمره های دانشجوها را بدهند و آن ها را ترخیص کنند. آن شور و احساسی که دانشگاه باید داشته باشد، امروز دیگر من نمی بینم و همین مساله بود که من را ترغیب کرد تا مسیر برگشت به خانه را دقیق تر نگاه کنم. مسیر دانشگاه تا خانه و آن چه که اطراف این مسیر وجود دارد به طور حتم باید نتیجه‌ی تلاش های پی در پی روزهای پیشین باشد. تلاش هایی که عمدتا از دو حوزه‌ی کارگران و دانشگاهیان به طور مستقیم و مسئولین به طور غیر مستقیم نتیجه شده است.

اتوبوس راس ساعت مقرر از دانشگاه راه افتاد. ایستگاه های دانشگاه را یکی یکی طی کرد تا دم در دانشگاه. آنجا نزدیک به یک دقیقه معطل شدیم تا یکی از مسافرین که انتظامات ورودی دانشگاه کارت شناسایی اش را هنگام ورود گرفته بود، موقع خروج کارتش را تحویل بگیرد. توی این سه سال و اندی که در این دانشگاه درس می خوانم هرگز دلیل این کار را نفهمیدم. که چرا از افرادی که کارت این دانشگاه را ندارند کارت شناسایی گرو می‌گیرند؟ البته کسی هم نبود که ازش علت را جویا شوم. فکر ناقص من هم به این چیزها قد نمی دهد که چه کاری است کارت یک نفر را بگیریم. آن وقت موقع خروج پیاده اش کنیم تا بیاید دنبال کارتش؟! شاید مربوط به اصول امنیتی باشد که باز هم من نمی توانم متوجه دلیل این امر بشوم که این کار چه سودی می تواند به اجتماع برساند جز کشته شدن وقت یک سری، گاهی کمی جر و بحث، افزایش نارضایتی های خُرد و دور شدن ذهن از آن آمادگی اجتماعی نداشته‌!، و افزایش فاصله‌ی مسئولین از دانشجویان و یک سری امور دیگر. به هر صورت این یک سوال برای من باقی ماند که هیچ گاه جواب قانع کننده ای به آن ندادم.

بگذریم. از در دانشگاه که بیرون آمدیم چون دیر وقت بود و هوا تاریک، و با نور چراغ های توی اتوبوس واحد نمی شد مطالعه کرد، کتابی را که دستم بود روی صندلی کنارم که خالی بود گذاشتم و چند دقیقه ای چشم هایم را بستم تا استراحتی کرده باشم و احساس خستگی را که بیشتر از نبود و کمبود فعالیت های اجتماعی‌ام بود کمی از خود دور کرده باشم ... که چون چشم باز کردم اتوبوس به مقصد پایانی رسیده بود. پیاده شدم. هوا به نسبت یک روز زمستانی خوب بود و بیشتر به روزهای آخر اسفند می مانست. دو بلیط پنجاه تومانی دادم. بلیط را چند روزی است گران کرده اند. البته نمی توان گله به جایی برد، اما وقتی بلیط بدون بهبود ناوگان حمل و نقل گران می شود، وقتی با اتوبوس هایی که به اندازه ی یک لوکوموتیو سر و صدا دارند این طرف و آن طرف می روم، گاهی حتی مجبورم خودم را از میله های سرتاسری اش مثل خیلی‌های دیگر آویزان کنم، خب وقتی هیچ بهبودی در وسایل حمل و نقل عمومی مان نمی بینم یک جور نارضایتی گوشه ی ذهن من از این افزایش ده تومانی بلیط اتوبوس واحد پیدا می شود.

باز هم بگذریم. دروازه تهران را تقریبا یک نیمه، دور زدم. میدان بزرگی است و چون مسیر رفتن به تهران است و  پیشتر ماشین های تهران آن جا مسافر می زدند از قدیم به دروازه تهران معروف شده است. تقریبا هیچ کس آن را به اسم"میدان جمهوری اسلامی" صدا نمی زند. فقط یک بار یکی دو سال پیش از زبان "حسین قائد شرف" از دوستان هم دانشکده ایم اصطلاح "میدان جمهوری" را شنیدم. از این جور اسامی زیاد داریم، مثل میدان امام حسین که اگر به یکی بگویی کجاست نمی داند اما دروازه دولت را همه می شناسند و چه بسیار افرادی که نمی دانند دروازه دولت همان میدان امام حسین است و چهارراه هفتم محرم که همه به اسم چهارراه وفایی می شناسندش و میادین و معابر دیگر که جایشان بطن این متن نیست.

توی مسیری که دروازه تهران را دور می زدم همان اول کنار کلانتری یک آقایی نشسته بود. پتویی روی خودش انداخته بود که تا گردنش را می پوشاند. سر و وضع کثیفی داشت. موهایی پر پشت و ژولیده، ریش‌هایی نامرتب و کثیف، کفش هایش از پایین پتو بیرون بودند. کتانی‌های کهنه و مندرسی که بدون جوراب پوشیده بود. غوزک پای راستش که طرف من بود از کثیفی و نَشُستن‌ها،پینه بسته بود. از کنارش گذشتم. به نظر نمی رسید ناراضی باشد.

اول خیابان رباط پر بود از تاکسی و خودروهای شخصی که برای سوار کردن مسافر از بوق هایشان استفاده می کردند. همش شده بود: بوق بوق، ملک شهر آقا؟ بوق بوق، ترمینال کاوه خانم؟ بوق بوق، کوجا میری دادا؟ بوق بوق، بوق بوق و بوق بوق....

بگذریم. سوار تاکسی شدم. یک خانم و آقا هم عقب نشستند. رادیو روشن بود. رأس ساعت بیست که شد اخبار گفت:  رئیس جمهور کشور "گویان"  که وارد تهران شده بود، مورد استقبال رسمی آقای احمدی نژاد قرار گرفت. هر چه گوش دادم ببینم بار دیگر اسم آن کشور را می گوید حرفی نزد. از راننده پرسیدم:گویان؟ به نشانه‌ی تصدیق حرف من، سرش را تکان داد.

ترافیک بود. تنها مزیت سواره بودن به پیاده بودن، حکم سواره بودن بود.

بگذریم. خانه که رسیدم گیتاشناسی کشورها را برداشتم و دنبال اسم گویان گشتم. کتاب من مال سال ۱۳۷۹ است. «جمهوری تعاونی گویان- پایتخت:جورج تاون- تاریخ استقلال:۲۶/۵/۱۹۶۶ از انگلستان(اگر اشتباه نکنم همان سالی که انگلستان میزبان جام جهانی بود)- هشتاد و دومین کشور جهان از نظر مساحت-صد و پنجاه و سومین از نظر جمعیت- با اکثریت نژاد هندی۵۳% و بعد سیاه پوست۳۱%- و اکثریت مذهب مسیحی۵۲% (۳۴٪ پروتستان) و بعد هندو ۳۴% و بعد ۹% مسلمان.»

بعد برای این که ببینم کجای دنیاست، به نقشه نگاهی انداختم. «بالای امریکای جنوبی، شمال برزیل کمی بالاتر از خط استوا میان ونزوئلا و سورینام.»

بگذریم. حالا که جمع بندی میکنم امروزم را، می بینم جوری باید برنامه بریزم که کارهای روزانه هوشیاری مرا نسبت به محیطم کم نکند. شاید باید جغرافیای کشورها را بیشتر بخوانم. شاید این ایراد من و آقای راننده بود که نمی‌دانستیم گویان کجای نقشه است. شاید باید دور و اطرافم را دوباره ببینم. با نگاهی متفاوت.

 چهارشنبه ۳۰/۱۰/۸۸

 

 

 

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی