حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

یاد مرحوم خانم مقصودی افتادم وقتی خبر فوت پسر عمویم را شنیدم. جوان بود که رفت. در پس این ناراحتی حاصل از فوت او، عهد و پیمانهایی را می بینم که فراموش کرده بودم.

یک ضربه بود. یک تلنگر بود. گاهی یک یاد آوری ساده است و کامت تلخ می شود. دو سه لیوان آب می خوری تا به اعصابت مسلط باشی. اما فکر و خیال های پوچ، واقعاً پوچ، نمی گذارند راحت باشی. به   چیزی نمی توانی فکر کنی، اما ذهنت مشغول است. کامت تلخ است، دستت لرزان است. احساس سردی می کنی، گاهی تا نوک انگشتان پاهایت.

... و این ها همه نشانه های آدمی است. واکنشی که به مرگ این و آن نشان می دهیم، یاد آور سؤال پسرک کتابفروش است:«... به هر حال دست روی موضوع جالبی گذاشته:"مرگ". همه ی ما دست کم یک بار به آن فکر می کنیم. آخرش قرار است چه بشود؟» این را داشت برای یکی از مشتریان می گفت. من و عرفان هم کمی آن طرف تر ایستاده بودیم. اتفاقی شنیدیم.

حالا پس از کمی بیشتر از 24ساعت [از آن سؤال پسرک کتابفروش]، اساساً فکرم را مرگ به خودش مشغول کرده و این مشغولیت است که اجازه نمی دهد راحت بنویسم. تصویر تن پوش سفیدی است که می توانست دیرتر بیاید، اگر دقیق می بود. نهایتاً باید بیاید، اما می تواند دیرتر بیاید. می تواند آرام بیاید. مثل منتظری که توی خواب به تنش پوشاندندش.

فکرم مشغول همه چیز است و به هیچ چیز مشغول نیست. آمار تصادفات ایران و چهره ی کریه  [........] وقتی آمار تصادفات را اعلام می کند جلوی چشمانم است. جاده های لغزنده و جان هایی لغزنده تر. لغزشی کافی است. آن وقت بانگ "بسم الله" است که بلند می شود. و ظرف خرمایی. عکسی با روبان مشکی. تنها برای تسکین تا فوت بعدی. تا حادثه‌ی بعدی... .

صدای جیرینگ جیرینگ سکه های طلای کارخانه های خودروسازی ایران. روی هم کاخ می سازند و بالا می روند. روی این تصادفات کاخ می سازند و بالا می روند. روی جان های مردم کاخ می سازند و بالا می روند. و گاه صدای بنز مدل بالا می آید، میان صحن کارخانه‌ی خودروسازی ایرانی. از آنِ کیست؟ از آنِ کارگر آچار به د ست نیست. یا آن که انبار دارد.

شاید با بنزهای پلیس، همزمان از گمرک رد شده باشد.[اگر این گونه باشد] آن وقت می شود تصور بهتری نسبت به جایی که در آن زندگی می کنیم داشت.

بوی لجن می آید. تهوع آور است. همراه با دودی غلیظ، رده ای بالای ماشین. مثل دودکش قطار می ماند. لاستیک می سوزانند انگار. این‌ها مرا یاد گذشته ام می اندازد ...

و عهد های خاک خورده ...

 ... و مکتوب ، میان یادداشت های پاره پاره ی توی کمد...

این جا هر روز از سر تکرار...

آدمی یاد گذشته اش می افتد.

 

پنج شنبه 10/10/88 ساعت 1 بامداد- 1ساعت پس از شنیدن خبر فوت پسرعمویم فرشید.

 

 

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی