ساعت از دو گذشته بود که رفتم بخوابم. هوای بیرون سرد بود و بخاری هم با عجله می سوخت. همین که دراز کشیدم، هنوز پتو را روی خودم نینداخته یاد پدرم افتادم. چون محل کارش دور بود، دو شب بود که خانه نیامده بود.
بلند شدم و بخاری را کم کردم. پشت در و پنجره ی رو به ایوان را هم ملحفه گذاشتم. نمی خواستم سوخت کم بیاید یک وقت آن جاها و پدرم سردش بشود.
میلاد صادقی- پنج شنبه 12/9/88