حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

ساعت از دو گذشته بود که رفتم بخوابم. هوای بیرون سرد بود و بخاری هم با عجله می سوخت. همین که دراز کشیدم، هنوز پتو را روی خودم نینداخته یاد پدرم افتادم. چون محل کارش دور بود، دو شب بود که خانه نیامده بود.

بلند شدم و بخاری را کم کردم. پشت در و پنجره ی رو به ایوان را هم ملحفه گذاشتم. نمی خواستم سوخت کم بیاید یک وقت آن جاها و پدرم سردش بشود.

 

میلاد صادقی- پنج شنبه 12/9/88

 

 

صادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی