حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

بوی اسفند و بوی دود ماشین ها و بوقی که از ترافیکشان بلند می شد، به همراه جمعیت زیادی که توی خیابان ها بودند، سواره و پیاده، چادری و مانتویی (اکثرا چادری)، پیراهن های ساده و چرک، کت و شلواری ها، موتور سوارها ، سرنشینان پژوی ۲۰۶ ، آن که دستانش پینه‌ی کلنگ زدن داشت تا آن حاج آقای دم حجره، همه و همه  آمده و  امروز را عاشورایی کرده بودند. چند جا گوشه به گوشه، چند نفری میزی گذاشته بودند یا ماشینی ایستاده بود و نذری می داد. جمعیت هم دور و اطراف آن شلوغ میکردند و نذری می گرفتند. توی پیاده رو پر بود از ظروف یک بار مصرف خالی، پر و نیمه پر. توی بعضی هاشان باقی مانده ی آش بود، بعضی دیگر، شله زرد، شربت،و تفاله چایی. فرقی نمی کرد. از مرد و زن، پیر و جوان، آن ها که شلوار لی پایشان بود،و آن ها که شلوار پارچه ای، همه هر وقت می خوردند ظرفش را گوشه ای توی پیاده رو می انداختند. نگاهم به سطل زباله های کوچک سبز رنگ شهرداری افتاد. پر نبودند.

صدای نوحه می آمد. چندتا چندتا.  قاطی می شدند با هم تا تو بشنویشان. همه چیز قاطی بود. اما دقت که می کردی می‌شد روی هر نوحه، جداگانه زوم کرد و فهمید که چه می گوید.

خیابان که جای سوزن انداختن نبود. ترافیک بود و آرام آرام، با همان سرعت پیاده ها، ماشین ها هم به سمت مقصد می‌رفتند. ماشین ها توی پیاده رو هم پارک کرده بودند. موتورسوارها گویا به عشق حسین از توی پیاده‌رو، از میان جمعیت بوق زنان فرمان کج می کردند و مسیری رو به مقصد می یافتند. یکی از این موتورها، دو نفر با لباس پلنگی سپاه بودند. بوق زدند و داخل معاونت خدمات شهرداری بین چهارراه تختی و دروازه دولت شدند. یکی دو دقیقه بعد در حالی که می‌دویدند دیدمشان. نمی دانم کجا می رفتند؟ شاید عراق حمله کرده بود و زنان و بچه های وطن مرا به خاک و خون کشیده بود. آن وقت همه و همه، یا حسین گویان به جبهه ها عازم بودند. شاید این دو نفر هم از آنها بودند.

این به گمانم پاکستانی ها و به اصطلاح غربتی ها را می دیدم که میان ماشین ها گدایی می کردند. پنج نفر در پنج نقطه‌ی مختلف. چند وقتی بود توی شهر ندیده بودمشان.

حاج آقایی کنار حجره تسبیح می گرداند و ذکر می گفت. از نیتش خبر نداشتم. یک پژو 206 کناری پارک کرد.  مرد و زن با یک قابلمه بزرگ آش از آن پیاده شدند. یاد مسجد محله مان افتادم. وقتی دهه ی محرم شام و ناهار می دهد. ماشین های مدل بالا  حتی توی کوچه های اطراف و زمین خالی مقابل کوچه مان هم پارک می کنند. پسرک هایی گاهی با گاری شان توی زمین خالی خاکی، میان آن اتومبیل ها دنبال چیزی بازیافتی می گردند. لباس های کثیف به تن دارند. شاید گرسنه باشند که جلوی مسجد می ایستند و بو می کشند. بوی قیمه کل محل را برداشته. اما جا نیست. دلشان نمی خواهد لباس های تمیزی را که روی سر و کله ی هم می پرند تا غذای مسجد را بگیرند کثیف کنند. به همان نان خشک همیشگی اکتفا می‌کنند. مگر آن که هوایی شوند. آن وقت یکی شان می رود از آن وسط جمعیت لول می خورد، برای همه غذا می گیرد و می آید. گاهی سر کوچه ی ما می نشینند روی لبه ی گاری شان، خنده رو، با ولع می خورند. هوا سرد نیست، اما فضا سرد است. به همین دلیل به هم می چِلند.

عاشورا که می شود، پیاده روی میکنم. میان همه ی آن چیزهایی که می بینم. میان جمعیتی که تلویزیون می گوید عاشق حسین. میان دردها و زخم ها. میان گریه های گاه به گاه که نمی دانم از کجا می آیند.

عاشوراست امروز. عاشورا، غم، و دیگر هیچ...

 

 یک شنبه ۶/۱۰/۸۸

طرحش را که می نوشتند، بعید می دانستم استقبالی بشود. توی این فضایی که دانشگاه داشت، تصمیم عجیبی به نظرم می رسید. به ویژه شب یلدا که ۳۰ آذر باشد، درست توی محرم می افتاد و به طور حتم مجوزی برایش صادر نمی شد. اما طرح را نوشتند و به انصاف که دقیق هم نوشتند و  روز برگزاری اش را هم چهارشنبه ۲۵ آذر، دو روز پیش از محرم انتخاب کردند تا از حیث مجوز مشکلی پیش نیاید. جشن برگزار شد. با استقبالی بی نظیر. شاید اگر سالن جا داشت تا ۸۰۰ نفر و بل بیش هم می‌شد بلیط فروخت.

 نخستین یادداشت وبلاگ را نوشتن، از راه رفتن توی برف با دمپایی هم سخت تر است. آدم سردرگم است. با کوهی از واژه ها و اصطلاحات و موضوعات در ذهن که می خواهد هر چه سریع تر ثبتشان کند، می ماند که چه بنویسد. دوست دارد هر چه سریع تر پست اول را بگذارد و برود سراغ باقی داستان. حکم سرمقاله را دارد برای نشریه. آدم نمی نویسد، نمی نویسد، نمی نویسد؛ اما همین که نوشت، هجوم کلمات است که راحتش نمی گذارند. تو گویی یادداشت اول مثل بعضی ممالک دنیا می ماند که به شان راحتی نیامده است. هر روز باید یک سوژه داشته باشند تا یک سری، سری دیگر را عذاب بدهند.