حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاهانه» ثبت شده است

گاهی وقتا دل و دماغ هیچی رو ندارم. صبح زود که از خواب پا میشم میبینم ساعت پنجه. آرزو می کنم دنیا تا یه ساعت دیگه تموم و آخرالزمان بشه. چون اصلا حال ساعت 7 بیدار شدن و رفتن سر کار و زندگی رو ندارم.

سوالی پیش آمده بود و همه ساکت. و اگرچه همه بدان می اندیشیدند، لیک کسی زبان نمی گشود و سخنی نمی گفت و همه چیز عادی می بود و در ذات غیر عادی. در هر نگاه تحلیلی داشت مساله و تحلیل ما اما ناقص نبود. با مساله بزرگ شده بودیم و بوی نفت می دادیم و این سوخت فسیلی سازنده ی وجودمان بود و شاید به همین سبب "فسیل" خطابمان می کردند.

 و ما البته آغوشمان باز نبود و برای چیز جدیدی پذیرا و مقبول نبودیم.

همه چیز در حال دگرگونی بود جز ما که دگرگون موجودی بودیم. ناتوانی ما را فلک فریاد می کشید و انگار تخدیری جاری... که ما از چه سبب ... و به کدامین گناه و جبر... اینجا آفریده شده ایم و این زمان آفریده شده ایم و سبب چیست که به ما کلافی داده اند که سرش را سالها پیش گره زده اند به منحوس ترین ایده ی عالم که جاری نیست هیچ چیز مگر همه ی امور عالم که می گویند سررشته اش را گرگ خورده است.جز این که توبه ی گرگ مرگ است؟...

و  به کدامین غلط تاریخ، تاریخ قرعه ی غلطش را به نام ما زده است؟ به کدامین اتهامِ ما در ازل، برایمان تا ابد این چنین مجازاتی را بریده اند؟ آیا جور غلط پدرمان را روزی که حتی نطفه هم نبودیم ...نوشته اند گویی آن را در تقدیر ما... و این تقدیر را تغییری نیست گویی که هر روز از سر تکرار...کهنه ی گرد و غبار گرفته ای است این رنگ و هیچ نشانی نبود از تغییر این تقدیر و همه چیز لیک به یک باره به هم ریخت و...همه چیز فقط به هم ریخت.

میلاد صادقی- تیرماه 89

دوش در حلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود/تا دل شب سخن از سلسه ی موی تو بود

دل که از ناوک مژگان تو در خون می گشت/باز مشتاق کمانخانه ی ابروی تو بود.

نقشِ بی رنگی گزاردن نه آن رسمِ معهود ما بود. همه چیز را چشم نمی توانست اندازه بگیرد که آن همه بود و آن چشم هیچ نبود و هیچ در چشم نمی گنجید و مخیله را هیچ توان نبود این درک را که همه قلب است و گوش و این بینی است و پایی برای گذر از هر چیزی. به واقع گذر از هر چیزی مگر آنکه چیزی نگذارد تو بروی. به مانند یک درختی که دارکوب نوکش می زند و سوراخ می شود قایق را دارکوب می تواند سوراخ کند. این درخت اگر قایق شود سوراخ است و این همه رویداد همه یک رشته بود و همه یک سر داشت و آن سر نه در دست من بود.

آن سر را چه کسی در دست گرفته بود؟ که پنهان بود؟ و قلب من وقت سختی هیچ نشانی جز ظلم نمی دید؟ همه آشفتگی و نادانی بود یا همه بی عدالتی و بی قضاوتی؟ این همه سخن را رسم ایجاز نبود که آن همه بود و هیچ نبود.

 این عذابی که می آید و گلویم را می گیرد، کاش می فهمیدم واقعی است؟ یا نه، حس تلقینی بی پایه ای است که یک نویسنده ای نوشته و من را جزوی از فیلم نامه محسوب کرده، برایم نقشی روی سن تدارک دیده و من تنها تا پایان نقشم در آن دیالوگ های نفرت انگیز روی یک صندلی، نزدیک تکنولوژی باید بنشینم. حتی برای من یک فنجان قهوه هم تدارک ندیده و نقش من بی آن که کارگردانش را ببینم، بازی می شود. نمی دانم چرا، اما حس می کنم انگار یک شوالیه می باید تا کل سن را شجاعانه بپیماید بلکه کارگردان را راضی کند تئاتر شهر را قطع نکند. حیات بازیگر به این تئاتر بسته است و چون تئاتر تمام می شود او هم تمام خواهد شد. فرجام این تئاتر چه خواهد شد؟ آیا شوالیه ای سِن را در می نوردد؟ یا کارگردان به رسم تقدیر، یک فنجان قهوه‌ی تلخ میهمان می کند سالن خالی را. شاید انتهایش سِروِ یک فنجان تنهایی باشد.

 

میلاد صادقی- فروردین 89

 

امروز به حساب بانکی اش حقوقش را ریختند. اندیشه اش را هم به همان حساب بانکی می ریزند. او می رود از حسابش پول را بر می دارد و خرج می کند و اندیشه را بر می دارد و می اندیشد. او آدم آزاد اندیشی است.

با ثبت دفترخانه ای مشکلی نداشتم اما این سوال برایم پیش آمد که توی این خطبه ی عقد چه بود که بعد از آن می شود کارهایی را کرد که قبلش مجاز نبود. یعنی برای خیلی از کارها همیشه باید منتظر خطبه ی آن آقای عاقدی بود که حیاتش در گرو این رسومات است؟! سخت است این چنین انتظاری که اجازه ی رسیدن به او را یک عاقد باید صادر کند. تازه آن خطبه باید به زبان عربی باشد و به فصاحت عرب به زبان آید! این چنین عشقی، به درد توی سند ازدواج می خورد که خط خطی کنی گوشه گوشه ی سند را. وگرنه به قول داش مشتی های قدیم:"امضا باید تو قلب آدم باشه، وگرنه این که یه تیکه کاغذ پارس."

کلی بحث است پیرامون این مراسم ها، اما می ماند برای بعد.

 

 شنبه ۱۴/۱/۸۹

ایستاده بود، خیره خیره، در حالیکه پفکی با طعم شور می خورد، کنار پیاده رو، یک کوله پشتی روی دوشش. ویترین لوکس مغازه روبرویی چشمش را گرفته بود و این چشم ها که ازش گرفته بودند هیچ ولش نمی کرد.

قیمت ها لوکس تر از ویترین و پسر فروشنده با یک لیوان قهوه که وقت خروج ریختش روی لباس او و پفکش که افتاد زیر پا. شوری اش له شد و هیچ نمک نداشت زندگی که بخواهد قدمی برایش بردارد. ناچار راهش را ادامه داد. در حالیکه صدای تلق تلق سنگفرش سست زیر پایش از نااستواری شرایط می گفت. تنهایی باید می رفت. چشمی دیگر منتظرش نبود.

 

میلاد صادقی- نوروز89