حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۲۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوتاهانه» ثبت شده است

نقل است شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد در جمع صحابه سخنی فرمود:

مرد را دشمنی است منزل کرده در روح وی. "خواب" باشد تا غفلت بر پیروزی بشود شکستی تلخ و عمری که بر باد خواهد داد...

 

شیخ را کلمی در دست، برگه بکند و گفت این برگ برفت و کلم بماند. مریدان همه خموش، می نگریستند که شیخ چون خواهد کرد. شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد برگی دیگر بکند و برگی در پی برگی دیگر و فرمود باشد که چیزی گرانبها در میان این کلم باشد که چنین آن را پیچیده اند. بکند برگه ای و بکند برگی دیگر تا تمام گشت و از کلم چیزی نماند. فرمود:
زندگی مانند برگ های کلم است. مدام می گذرانیم تا به جستجوی چیزی بهتر برآییم و لکن زندگی همین روزهایی است که می گذرد. مریدان جمله یقه ها بدریدند و هر یک به سویی روانه گشتند...

سواری چهار نعل در مسیری می تاخت و رهگذری او را بدید.فریاد کرد چنین شتابان ره به کدام مقصد داری ای سوار؟ سوار پاسخ همی بداد که نمیدانم،از اسبم بپرس.

یه جایی خوندم تو 34 سال گذشته قیمتا تو امریکا3 برابر شده!!
جالبه مثلا پدر امریکاییه به بچش میگه: هی بوی، یو دونت ریممبر قیمتای اون روزا رو!! وی گو دم مغازه، این چیزی که تو الان خریدی 3 دلار!!میخریدیم 1دلار!!!
پسر امریکاییه به باباش: یور کیدینگ!!!

شیخ را گفتند:یا شیخ، برما بگو سبب را که چرا نخستین روز پس از رمضان را عید نامند.

شیخ اندکی اندیشه کرد و فرمود: زیرا آن روز دورترین روز تا ماه رمضان سال بعد است.

یاران جملگی یقه ها بدریدند و ازحال برفتند

غرب را تا شرق/شخم باید زد/چند و چند و چند بار تکرار/

شخم باید زد سراسر سرزمین و خاک ایران را/

خشت اول جستن و لعنت بر آن معمار کج اندیش/

بباید دست تخریب بر سر دیوار کج تا عرش/

فرود تیغ خشم نقد/ بر دل دالان تو در توی فرهنگ غریب سرزمین من

حبل المتین!!باید چنگ می زدند تا متفرق نشوند لیک تفرقه قضای روزشان بود. تلخ چنگی بود. تلخ المتین، با هر دم و بازدم مردمان آن سرزمین قرین...چنگیزوار چنگ انداخته بود، و فرار از چنگ این حبل استوار بود که همه را متفرق می ساخت...حبل الیتیم بود، حبل اعدام...گره می انداخت چنگ گردن عوام،... و قوام ملک بود که بر باد می رفت... 

 

ظرف خرما رو گذاشتیم وسط،10،15تا خرما توش بوده.طرف همشو خورده 2 تاشو گذاشته مونده.ظرفو هل میده طرف من و میگه:بفرما، خب بخور.
میگم:این دو تا رو هم می خوردی؟
یه نگاه به ظرف میکنه میگه:هان!!خب...باشه،بیا این یکی مال تو این یکی مال من!!!

 

نوروز پررنگ ترین نقطه اشتراک ایرانی بودن است. در این روزها که گاه از ایرانی بودن تحمیلی مان شرممان می شود نوروز و سال تحویل با آن ساز و نقاره اش آدم را می برد به ژرفای ایرانی بودن. جایی که میان این مشکلات حس می کنیم نقطه ی امیدی هست،‌ که همیشه بعد از هر زمستان بهاری هست.

 نوروز مبارک.

 

نه، دیگر این سر را یارای ماندن نبود. نظاره کردن این همه در این قلمروها و هیچ در قلمروِ ما، این ناخوشایندیِ تلخ مزه‌ی کهنه‌ای که ما را فرا گرفته بود و ارثیه مان بود انگار و همه را وسوسه‌ی انکار. این را من برنمی تابیدم و گویی تنهایی باید می رفتم. همه ایستاده اما چاق و این تفکر بود که همه چیز را الگوهای کهنه پابرجاست. همه چیز را نگه داشتن و سنت را ساختن و قلب را تبه کردن نه در کار من بود و نه به کار من می آمد. همه الگوها تو گویی تکراری و کهنه و کیلوگرم ها و کیلومترها پارچه تنیده به دورشان و نتایج کارها همه به وسعشان. این ها همه بود و  این همه هیچ نبود.

بر پیروزی شان، بر آن پیروزی های اندک و خرده و کوچکشان فاتحان بود که پایکوبی می کردند و بزم ها بود و روزیِ شان همه از پیروزی شان بود و وقت شکست، ما را به تنهایی می شد دید وسط گودی که همه ناظرند و خزیده به جایگاهی، خموش چون مرده در آرامگاهی. پیروزی را صدها پدر بود و شکست را هیچ. وقت شکست ما می شدیم مادری که قرار است نه ماه دیگر نوزادی نامشروع بزاید. این جا بود که حقوقی نبود و همه حدود و محدوده و حد و تحدید و تهدید. حرفی اگر زده می شد سر سقط این بچه‌ی نامشروع فرهنگی بود که اگر اشتباهی رستم در می آمد، همه‌ی مردان نامرد را شناسنامه بود که در دست ایستاده در صف ثبت احوال که "احوال بچه‌ی ما را چون است؟"