حرف هایی برای گفتن هست

msadeghi.blog.ir
بایگانی

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شیخ و مریدان» ثبت شده است

شیخ بر مسیری قدم نهاده، گامی در پی گامی دیگر، می رفت و مریدی گام ها با سرعت، آمد و از شیخ بگذشت. شیخ او را بگفت به کجا چنین شتابان؟ علت را بگو از این عجله که بر گام های تو هویداست.

پاسخ بداد: کاری است عجالتا در قضا افتاده و اهمال نشاید.

فرمود: اهمال در هیچ کاری نشاید. علت عجله را بازگو.

پاسخ بداد: یا شیخ، عجله دارم و باید کارم را هر چه سریع تر انجام دهم.

فرمود: این قدم ها که تو می گذاری بر زمین، معنایی دارند. تو زودتر به کارت می رسی لکن کارت از چنگال تو بخواهد رفت. چرا که با این گونه رهپیمودن که تو میکنی، همیشه دیر است انگار و تو این کار به آرامش نخواهی کرد. آرام برو و مستدام. اهمال نشاید و رهرو مسیری مشخص دارد.

پاسخ بداد: ای شیخ از سخن تو آن چه باید در ذهن می آمد بیامد. لکن با این روزها که تند می گذرند چه کنم؟

فرمود: هر آن چه عجله بیشتر کنی، انگار دیرتر برسی. بنگر که هراس عجله چگونه روزها را تباه سازد و الله اعلم از این عجله که خیر و صلاح را بشوید و غم را در دل مسکون سازد و بر چهره مرد خم بیندازد و مرد را از صواب دور سازد. مرد را عجله دشمن باشد. نشاید ره به این دشمن بدهی در هر گام و در هر کلام. قلب تو از این دشمن خالی باد ای جوان...

شیخ برفت و مرید برفت و قضا برفت...

شیخ را کلمی در دست، برگه بکند و گفت این برگ برفت و کلم بماند. مریدان همه خموش، می نگریستند که شیخ چون خواهد کرد. شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد برگی دیگر بکند و برگی در پی برگی دیگر و فرمود باشد که چیزی گرانبها در میان این کلم باشد که چنین آن را پیچیده اند. بکند برگه ای و بکند برگی دیگر تا تمام گشت و از کلم چیزی نماند. فرمود:
زندگی مانند برگ های کلم است. مدام می گذرانیم تا به جستجوی چیزی بهتر برآییم و لکن زندگی همین روزهایی است که می گذرد. مریدان جمله یقه ها بدریدند و هر یک به سویی روانه گشتند...

سواری چهار نعل در مسیری می تاخت و رهگذری او را بدید.فریاد کرد چنین شتابان ره به کدام مقصد داری ای سوار؟ سوار پاسخ همی بداد که نمیدانم،از اسبم بپرس.

آن شیخ بزرگ دوران، آن سخنش همچون شمشیر بران، آن قطب عالم امکان، تازه برگشته ز تهران، آن مرد دریای نور و معرفت، قلبش سراسر مهربانی و الفت، شیخ عالم اندیشه، آن عاشق تهیه جوجه کبابی در دل بیشه، مردی سخت غرق اندیشه بود و ایام چونان او ندیده و کس در داستان ها هم مثال او نشنیده بود...

روزی در خانقاه خویش غرق تفکر بودندی، مریدی از مریدان بسیار، بیامد و عرض ادب بکرد و عرض کرد: یا شیخ دوش خوابی دیدم. چگونه باشد تفسیر آن؟

شیخ فرمودندی: بازگو که چه دیده ای؟
مرید گفت: دیدم زمستان سرد است و هوا سه درجه سانتی گراد است، لکن مرا سوار بر یخچالی کرده اند که دمایش سه درجه زیر صفر بُود و بسیار سرد و دردناک بود. هرگوشه از بدنم که به بدنه این یخچال سرد می خورد آهی دردناک در خواب کشیدمی. در مسیر سلیمان نبی را سوار بر قالیچه پرنده اش بدیدم ، بسیار ناله کردمی تا به مقصد رسیدمی و آن گاه از خواب برخاستمی!!!

شیخ دستی بر محاسن خویش کشیدندی و فرمودندی: ای مرید، آیا تو در مسیر پایانه باقوشخانه - میدان ارتش تردد می کنی؟ رنگ از رخسار مرید پرید و گفت: آری یا شیخ، چگونه باشد این تفسیر؟ بفرما که دیگر طاقتی نمانده است.
شیخ خندیدندی و فرمودندی: این یخچال که تو دیده ای همان اتوبوس خط پایانه باقوشخانه – میدان ارتش باشد که چون بخاری و سامانه گرمایشی ندارند و شب ها در فضای سرد اتوبوسرانی رها شده اند، چونان یخچال ساید بای ساید عمل می کنند و آن دردی که تو گفتی درد نشستن بر صندلی های سرد باشد و درد تکیه دادن به آن ها، چونان که آن قدر سردند که تو بنگری در یخچال نشسته ای و آن دما که بگفتی به واقع چنین باشد، هوای داخل اتوبوس چند درجه از هوای بیرون سردتر بُود.       

مرید که آشفته گشته بود پرسید: پس سلیمان نبی چه؟      
شیخ فرمودندی: آن مرد که تو دیده ای سلیمان نبوده است، بلکه مسئولین بوده اند که با ماشین های مدل بالای خود تردد می کنند.
مرید نعره بکشید و جامه درید و به دشت و صحرا گریخت...

آری این گونه باشد داستان ما:


            این زمستان ها که می آید به پیش/ خوش بود اکنون هوای قشم و کیش

           قشم و کیش من کنون توپخانه است/ کس نشاید ناله کرد از دست خویش
         

 

شیخ ما که رحمت خداوند بر او باد با تنی چند از دوستان خویش، عزم گردش کرد و دوستان در جوار شیخ ما سخن ها گفتند از باب های گوناگون. چون سخن به قدرت کشور رسید بین مریدان اختلاف افتاد، اختلافی حل ناشدنی. چاره را در شیخ جستندی و شیخ را گفتند: یا شیخ، ما دسته مردمانی هستیم که معتقدیم هیچ کس را یارای نبرد با ملک ما نیست و این دسته مردان سخن هزل می گویند و توانایی های کشور را انکار می کنند. تو سخنی گو به ایشان بلکه به راه راست رهنمون گردند.
شیخ دستی به محاسن خویش کشیدندی و از دسته دوم پرسیدندی: آیا به خدمت سربازی اجباری رفته اید؟ جمله مریدان گفتند:آری یا شیخ. شیخ رو به دسته اول کردندی و پرسیدندی: آیا شما هم به خدمت اجباری رفته اید؟ جمله مریدان گفتند خیر یا شیخ. ما مردان معاف بوده ایم به انحاء گوناگون  و این بانوان هم فرصت گذراندن این عمل را نداشته اند.

شیخ ما سکوت کردندی و مریدان را به برادری نصیحت فرمودندی...

به بهانه دیدن برخی اتفاقات در خیابان و در باب زیر و رو شدن فرهنگ ما!!!
استاد سخن که رحمت خداوند بر او باد حکایت کند:     
روزی دختری از بزرگان عالم علم و ادب که از زیبایی بهره کافی داشتندی به بزم بزرگان قدم نهادندی لیک شلواری گشاد بر پا کرده، مساله مد از یاد برده بود. بر پایین مجلس نشستندی و هیچ کس بر او نظر نکرد و جمله افراد از حضرات و اکابر و اعاظم چشم به دختران ساپورت پوش داشتند. چون خاتون اوضاع به این گونه دید برخاستندی و مسیر رفته بازگشت. جمله البسه تعویض کردندی و ساپورتی از بهر مکاشفت اسرار الهی بر پا, دوباره عزم بزم کرد.         
صاحبخانه او را تکریم بسیار کرد، بر بالای مجلس نشاندی و به تعداد افراد حاضر در مهمانی ضربدر دو، چشم به او دوختندی!!      
مریدی از مریدان بسیار جسارت داشت، لیوانی اشربه حلال او را تعارف کرد. خاتون بگرفت و جمله بر ساپورت ریخت. حلقه مریدان دور او گرد آمدندی و اسرار الهی جویا شدندی.  
خاتون بزرگوار فرمود: من همان بانویی هستم که با آن لباس آمدم لیک آن رفتارها رفت و اکنون که با این ساپورت آمده ام دل برده ام ز شما...   


تن آدمی شریف است به جان آدمیت   
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. 

شیخ را گفتند:یا شیخ، برما بگو سبب را که چرا نخستین روز پس از رمضان را عید نامند.

شیخ اندکی اندیشه کرد و فرمود: زیرا آن روز دورترین روز تا ماه رمضان سال بعد است.

یاران جملگی یقه ها بدریدند و ازحال برفتند